زبان قرآن همان زبان عرف عقلاى عالم است; چون قرآن كتاب هدايت عالميان است و تناسب حكم و موضوع چنين اقتضايى دارد، به علاوه خداى قرآن همين زبان مشترك را به انسانها آموختهاست . سيره عقلا هم بر فهم قرآن به همين زبان همگانى بودهاست . قرآن هم موافق فطرت و مقتضيات انسانهاست . نگاه به آيات سراسر قرآن نيز فهمپذيرى و همگانى بودنش را ثابت مىكند . حروف مقطعه موافق روش عقلاست . شرح اين نكات و نكات ديگر در اين مقاله آمدهاست .
زبان قرآن، زبان عرفى، عرف عقلا .
اين مقاله در پى بررسى اين معنا است كه قرآن كريم در قالب چه زبانى القا شدهاست . بىهيچ گفتهاى معلوم است كه نتيجه اين بررسى اهميت ويژه دارد; زيرا تا زبان يك گفتار روشن نباشد، نمىتوان از آن استفاده بجا و به حق كرد .
مىخواهيم بدانيم كه قرآن كريم بر پايه چه معيارها و قواعد و اصولى سخن گفتهاست . آيا معيارهاى تفهيم در آن، همانهايى است كه به طور عام در محاورات بين همه عقلاى عالم سارى و جارى استيا اينكه قواعدى ابداعى، ويژه و نامانوس را به كار گرفته است؟
در اهل كتاب بويژه مسيحيان، بحث زبان دين از وقتى مطرح شد كه از طرفى پوزيتويسم و نيز مكتبهاى شكگرايانه اعتبار عقل را به طور كلى مورد ترديد قرار دادند و از سوى ديگر بويژه پس از ترجمه عهدين توسط لوتر، عدم انطباق متون مقدس با برخى واقعيتهاى علمى و تاريخى ملموس گرديد .
متكلمان مسيحى انديشه خاصى در تبيين زبان دين عرضه كردند كه موضع انفعالى آنان را در برابر اين دو جريان نشان مىدهد: ليبراليسم كلامى با الهيات اعتدالى بر عنصر انسانى در اخذ و تعبير وحى تاكيد كرد و نتيجه گرفت كه اين متون مكتوبات بشر بوده و به همين جهت ممكن است اشتباه داشته باشند .
كسانى مانند كارل بارث هم در مقابل اصرار داشتند كه اين متون كلام خداست; لكن زبان ويژهاى دارند و ظاهرشان مراد نمىباشد (1) . اينها بر اين عقيده شدند كه زبان دين زبان مخصوصى است و با عقل يا علم نمىتوان به سراغ مفاهيم آن رفت . ايمان صرفا قلبى و عاطفى است . زبان دين زبانى جدا از حوزه عقل و استدلال و فوق آنهاست . ايمانگرايان افراطى همچون كرلگور معتقد شدند كه اساسا عقل سد راه ايمان است و هر آنچه به انديشه و خرد آدمى كشف و دانستهشود، از حوزه ايمانخارج مىباشد (2) . . . .
به هر حال بروز چالشهاى عقيدتى و بحرانهاى مذهبى در اروپا باعثشكلگيرى بحث تعارض عقل و دين و نيز علم و دين در جهان مسيحى گشت و متكلمان مسيحى را بر آن داشت تا مباحث جديدى را درباره ماهيت دين و ايمان مذهبى، حوزه دين، زبان دين، مفاهيم دينى، جايگاه دين در زندگى بشر و رابطه آن با عقل و علم مطرح سازند (3) .
اما مشكل مسلمين از ناحيه عدم تطابق با واقعيتهاى تاريخى و علمى نبوده است . اينطور به نظر مىآيد كه دستكم يكى از علل مطرح شدن بحث زبان قرآن، عميق بودن آن است كه به موجب آن عدهاى به اين گمان افتادند كه اصلا زبان قرآن باطنى و رمزى است . برخى اديبان نيز كه ممحض در تدريس و تدرس معانى و بيان و تمثيلات و مجازات بودند، راه افراط پيموده، قائل شدند كه زبان قرآن مجاز و استعاره و كنايه است .
باطنيان كه به فرقهاى سياسى شبيهتر بودند تا فرقهاى مذهبى، امامت را بعد از حضرت صادق عليهالصلاة و السلام حق اسماعيل فرزند ارشد ايشان مىدانستند و براى به دست گرفتن قدرت، عقائد خاص خود را بهانه كرده و مخفيانه تبليغ مىنمودند و در اندكمدتى دعوت ايشان نمونه كامل خلع شريعتبه استناد تاويل دلخواه در قرآن و سنت و احكام شد .
آنها در اين فكر نبودند كه براى تفسير قرآن مستندى از عقل يا نقل داشتهباشند . تفسير قرآن تابع اراده رهبران ايشان (به اصطلاح امام يا مصلح) بود و هر وقتبر حسب ميل و اراده و تشخيص او هم قابل تغيير بود . بر اين اساس هر لفظى از افاده معناى لغوى خود معزول مىشد و هيچگونه التزام به عقل و نقلى در ميان نبود . ايشان با كمال صراحت مىگفتند: مراد از كلامالله ظواهر آن نيست; بلكه بواطن و اسرار آن است .
به نظر مىرسد، فكر تاويل شريعتبه طور دلخواه ماخوذ از يهود است . فيلون يهودى كه در سنوات سى ميلادى مىزيست، گمان مىكرد تورات همهاش قابل تاويل رمزى است (4) .
اخوان الصفاء زبان قرآن را زبان فلسفه يونان و هند مىدانستند . آنان مبادى مشترك اديان را تبليع مىكردند و هدف ايشان دين مطلق بود . در نظر آنان معارفاسلام بخشى از معارف مشترك اديان است . آنان نيز به روش باطنيان قرآن را به نحو دلخواه تاويل مىكردند (5) .
برخى ديگر مانند باطنيان و امثال آنها بويژه بهائيان با اقتباس از يهود قرآن را با استناد به اعداد حاصله از محاسبه با حروف ابجد تاويل مىكردند . اينان فهم قرآن كريم را منوط به علم محاسبه اعداد مىدانستند و مىگفتند: زبان قرآن زبان اعداد است! (6) . براى نمونه يكى از ايشان گفته بود: برپايى قيامت در سال 1207 هجرى مطابق با اعداد كلمه بغتة واقع خواهد شد; زيرا در قرآن كريم آمده است كه لاتاتيكم الا بغتة! (7) .
عدهاى نيز زبان قرآن را بر اساس علم حروف تفسير كردند . مثلا درباره حروف ابجد گفتند: الف ناظر به بارى تعالى است; براى اينكه اولين وجود است . باء ناظر به عقل اول است . جيم ناظر به نفس كلى است . دال ناظر به طبيعت است و . . . .
حال آنكه امور تكوينى با اين امور اعتبارى ملازمتى ندارد . خيلى از اقوام و ملل هستند كه حروف آنها غير از اين حروف الفباست . اعتباريات جعل بشر است . بعضى از زبانها داراى 400 حرف و بعضى داراى 28 حرف هستند . بعضى كمتر و بعضى بيشتر . اين چنين نيست كه همه اين حروف براى همه اقوام و ملل قابل پذيرش باشد و اينها امور حقيقى باشند (8) .
بسيارى بر اين نظرند كه زبان دين و از جمله زبان قرآن، همان زبان عرف عقلاى عالم است .
برخى از مهمترين ادلهاى كه بر همگانى بودن زبان قرآن كريم دلالت دارد، به اين قرار است:
از طرفى انسانها داراى معيارهاى مشتركى در تفهم و تفاهم با يكديگرند و از طرف ديگر مشيت الهى بر اين تعلق گرفتهاست كه قرآن كريم براى همه انسانها با تمام اختلافاتى كه دارند، هدايتگر باشد از اين رو به مقتضاى حكمت پروردگار بايد پذيرفت كه او جل شانه طبق همان معيارهاى مشترك و زبان همگانى، قرآن كريم را نازل فرمودهاست .
ضرورت تناسب حكم و موضوع ايجاب مىكند كه كتاب همگانى به زبان همگانى باشد; نه به زبانهاى ويژه و نامانوس .
آيا اگر كسى در علم اعداد غور نكردهاست، بايد گمراهشود و نتواند از قرآن كريم بهرهمند گردد؟ ! آيا غالب مردم كه توان غور در باطن را ندارند، بايد از هدايت قرآن محروم شوند . يا همواره دنبال كسانى بروند كه قرآن را برگردان به معناى حقيقى نمايد؟
اصولا چه حكمتى در رمز و مجاز و مبهم بودن همه قرآن مىتواند باشد؟ خداوند كه شاعر نيست تا زيبايى قافيه را بر حداكثر بهرهمندى مخاطبان ترجيح داده، هدايتبندگان را فداى آن كند; كما اينكه خصلتبسيارى از شاعران همين است .
خداى سبحان نوع انسان را خلق كرد و بيان را به او آموخت (خلق الانسان علمه البيان). اين بيان، همان زبان مشترك بين انسانهاست و قواعد و معيارهايى كلى و عام دارد كه نوع عقلاى عالم در محاورات عرفيشان به آنها پايبندند .
خداى متعال در قرآن كريم با همين زبان مشترك كه تعليمشان نموده با آنان سخن گفته است تا قابل فهم همگان باشد; زيرا كه خود فرمود: هذا بيان للناس (9) .
به نظر مىرسد كه بيان در اين آيه شريفه همان بيانى است كه به انسان آموخته است و با نحوه خلقت او مرتبط مىباشد و دليلى وجود ندارد كه خداى سبحان در تفهيم مراد خود به اين انسانها از آنچه خود تعليمشان كرده و با خلقت آنها هم ارتباط دارد، صرفنظر نموده و با زبان ديگرى كه برايشان ناشناخته استبا آنان سخن گفته باشد .
سيره مسلمين بلكه حتى دانشمندان غير مسلمان بر اين بوده و است كه قواعد محاورهاى پذيرفته شده بين عقلاى عالم را در فهم قرآن كريم به كار ببرند .
آنان با ديده رمز، حساب اعداد و نظاير آنها به قرآن كريم نظر نمىكردند . آنان به ترجمه دقيق مفردات آيات اهتمام داشتند و تا دليل قاطعى بر مجاز يا استعاره نمىيافتند، حمل بر مجاز و استعاره را بر خود جايز نمىدانستند و ترجمه دقيق ظاهر قرآن كريم را مقدمه و زمينه رسيدن به معانى و مصاديق آن قرار مىدادند (10) .
به عنوان نمونه ابن عباس مىگويد:
من معناى فاطر را نمىفهميدم، تا اينكه دو تا اعرابى درباره چاه آبى اختلاف كردند كه يكى گفت: «انا فطرتها ; من ابتداء اين چاه را حفر كردم .
معلوم مىشود از همان صدر اسلام قواعد و معيارهاى عرف عقلا از جمله رجوع به اهل لسان براى فهم معناى لغات جريان داشته و به آنها عمل مىشده است .
آيه شريفه . . . كتابا فيه ذكركم (11) اشعار دارد: آنچه حالت عمومى و همگانى دارد، مانند فطرت و عقل مورد نظر اين كتاب است .
حال چطور با حكمت الهى سازگار خواهد بود كه چنين كتابى كه جنبههاى همگانى را مورد توجه قرار دادهاست، با زبانى نازل شود كه اكثر انسانها با آن بيگانهاند و براى فهم آن دچار مشكل جدى مىگردند؟
قرآن كريم مشتمل بر همه معارف و اخلاق و اعمال الهى و انسانى بطور روشن است; نه به طور رمز و ابهام و معما و مانند اينها كه از قانون محاوره و اسلوب تعليم و تربيت جدايند .
خداى سبحان از جامعيت قرآن نسبتبه همه اصول اسلامى به تبيان كل شىء ياد كرده است و روشن است كه در تبيان نبايد ابهام باشد و بىترديد آنچه از قانون محاوره جداست، براى نوع انسان مبهم است . پس قرآن كريم بر همه حقائق و معارف به صورت روشن دلالت دارد .
ادعاى ما اين نيست كه همه حقائق قرآن تحت زبان همگانى قرار مىگيرد; بلكه مىگوييم: در فهم حقايق قرآن بايد طبق ضوابط عرف و قواعدش پيش برويم; اما حقائقى در بطن قرآن كريم هست كه فهم آنها شرائط روحى و نفسى خاصى را مىطلبد . به هر حال اين مطلب مورد پذيرش همه عقلاى عالم است كه كلام بزرگان بزرگ است و بسيارى از حقايق در طول همان معناى ظاهرى قرار دارند; اما فهمشان شرائط ويژهاى را مىطلبد .
سؤالى كه در اينجا در خور طرح است اين است كه اگر قرآن كريم به زبان همگانى عرف عقلاى عالم نازل شدهاست، چه معيارى از معيارهاى آنان مىتواند حروف مقطعه را توجيه كند؟
در پاسخ اين سؤال نكاتى چند شايان ذكر است:
1 . بىترديد اين حروف جزء قرآن است . همه آيات قرآن مشمول «ليدبروا آياته» هستند; همانطور كه مشمول «لا يمسه الا المطهرون» مىباشند . منتها تدبر يا تسبيبى استيا مباشرتى . يا خود انسان مىفهمد يا مىفهمد كه به چه كسى مراجعه كند و قرآن فرموده است كه مرجع تشخيص اين امور اهل بيت هستند; پس همانطور كه در ساير آيات توفيق نداريم كه به كنهش پى ببريم، در مورد حروف مقطعه هم بايد اينگونه باشيم .
2 . اين حروف از آيات متشابه نيستند; زيرا تشابه فتنهبرانگيز و شبهزاست و اين حروف هيچ شبههاى نمىزايند و هيچ فتنهاى برنمىانگيزند .
3 . اين حروف نسبتبه اسمهاى الهى و ديگر امورى كه از آنها سخن رفتهاست، رمز نيست; زيرا رمز در جايى است كه نتوان تصريح كرد .
البته عرف عقلا اين را جايز مىداند كه بين متكلم و من خوطب به رمز يا رموزى باشد; زيرا بالاخره ممكن است امورى بين آن دو باشد كه به دلايلى افشاى آن براى عموم ممكن يا به مصلحت نباشد .
4 . بعضى بر آن هستند كه اين حروف براى جلب توجه مستمعين اظهار شده و نظير حروف تنبيه «ها» و «الا» و هاء در «هذا» و مانند آنهاست . منتها حروف تنبيه مذكور، در بين عرب رائج است; ولى اين حروف تنها در قرآن كريم به كار رفته است و از مزيتهاى قرآن كريم بر لغت عرب هم همين است .
اين حروف براى تنبيه مشركان بودهاست; چون غالب اين سورى كه مصدر به حروف مقطعه است، در مكه نازل شده است و اين حروف در طليعه سوره مستمع و مخاطب را به خود متوجه مىكند و اين يك هنر ادبى است كه اديبان به كار مىبرند و مورد تائيد عرف عقلاست و به عنوان يك معيار در محاوره عرفى مورد پذيرش است .
مشركان مىگفتند «لاتسمعوا لهذا القرآن و الغوا فيه» يا اينكه انگشت در گوش مىكردند و يا جامه بر سر مىكشيدند تا صداى قرآن را نشنوند . در اين شرايط عرف اين اجازه را مىدهد كه با حروف تنبيه يا حروفى كه اثر تنبيه را داشتهباشد، مخاطبان را به شنيدن كلام برانگيخت و توجهشان را جلب كرد; بر همين اساس خداى تعالى به اين وسيله مشركان را كه در برابر قرائت قرآن همهمه مىكردند، به شنيدن قرآن وا داشتهاست (12) .
از علومى كه مفسر بايستى به آن مجهز باشد، علم زبانشناسى است . همانطورى كه ساحران به سبب تخصصى كه در علم سحر داشتند، خوب دانستند كه كار حضرت موسى على نبينا و اله و عليهالسلام سحر نيست، يك متخصص زبانشناس هم خوب مىتواند دريابد كه خداوند با چه زبانى با بندگانش سخن گفته و اعجاز قرآن كريم براى او بهتر درك مىشود . يك مفسر آشنا به علم زبان و قواعد و معيارهاى محاوره، مىتواند در تفسير آيات كلام الله، قدمهاى استوارترى بردارد .
برخى از اين قواعد و معيارها عبارتند از:
1 . اصل در گفتار، معناى حقيقى آن است; مگر آنچه با دليلى دانستهشود كه معناى مجازى مراد گوينده است .
2 . اگر مثلى به كار رفتهباشد، در بسيارى از موارد، معناى لغوى از كار مىافتد . مثلا اينكه مىگوييم، «غذا از دهان افتاد» ، كنايه از سرد شدن غذاست .
3 . يك كلام پيوسته، به صورت جداجدا معنا نمىشود; بلكه بعضى شاهد بر بعضى ديگر است .
4 . عادت عرف منطبق كردن كلام بر مصاديقى است كه خود مىشناسد; اما اگر گوينده، خود اعلام دارد كه مصاديقى فراتر از آنچه شما مىشناسيد، براى كلام من وجود دارد كه بر آنها نيز منطبق استيا اينكه من تنها آن مصاديق را اراده نمودهام، معيار در اين موارد اين است كه به مصاديق شناخته شده بسنده نشود; بلكه به كشف مصاديق فراتر اهتمامشود .
درباره قرآن كريم كوشش نكردن در كشف مصاديق فراتر و رفتار كردن با قرآن كريم طبق همان عادت عرف، تفسير به راى به شمار مىرود (13) .
5 . عادت عرف، تجويز و اعمال مسامحه و مساهله در سخن است; اما اگر گوينده در مقام ويژهاى قرار داشت كه مسامحه و مساهله در كلام او راه نداشته باشد و خود نيز تاكيد كند كه كلام من هزل نيست، در اين صورت نبايد بر طبق آن عادت با كلام او رفتار شود (14) .
در حقيقت مطلب مذكور به اين قاعده دقيق و مهمى برمىگردد كه مردم حرف را با گويندهاش مىفهمند; به طورى كه اگر مثلا شخص ثروتمندى به كسى كه احسانى به او نمودهاست، بگويد، جبران مىكنم، مردم از كلام او اين را مىفهمند كه به او عطائى خواهد داد; اما اگر همين كلام از شخصى كه وضع مالى او خوب نيست، صادرشود، آن معنا از كلام او برداشت نمىشود .
6 . از مهمترين موضوعاتى كه مىتواند به عنوان يك لغزشگاه خطرناك در فهم قرآن كريم و روايات مطرح باشد، اين است كه آيا عرف عقلا چنين معيار مطلقى دارد كه هر سخن و كلامى بايد با توجه به شرائط زمانى و مكانى معنا شود؟ بويژه آنگاه كه مىبينيم خداى متعال بعضى احكام را در شرائط ويژهاى تشريع و سپس در شرايطى ديگرى نسخ فرمودهاست .
ممكن استبه ذهن بيايد كه اين مطلب در همه جاى قرآن كريم سارى و جارى است و در نتيجه، طبق اين معيار عرف، هر جا كه عقلا احتمال دخالتشرائط را در كلام بدهيم، اينمجوز را داشته باشيم كه بدون دليل و قرينه ديگرى كلام را بر ظاهرش معنا نكرده و به گونهاى ديگر معنا كنيم و خلاصه اين معيار بر معيارهاى ديگر حاكم باشد .
از آنجا كه بالاخره قرآن كريم در ظرف زمانى و مكانى خاص نازل شدهاست، همچنان كه مثلا قانون مرتبط به ظهار مربوط به آن عصر بوده وحكمش در قرآن كريم آمده و اين مطالب ديگر موضوعيت ندارد، اين توهم را ممكن است، ايجاد كند كه معيار دخيل بودن زمان و مكان در فهم آيات قرآن جارى است و بايد پاسخى روشن در اينباره بدهيم .
به نظر مىرسد عرف در كلام انسانى اين معيار را دارد; يعنى در آنچه احتمال عقلائى مىدهد كه شرايط عصر و ويژگيهاى گوينده و شنونده مؤثر بودهاست، آنها را لحاظ مىكند; اگر چه خودش تصريح كند كه من كلامم مطلق است و مثلا قانونى را كه وضع كردهام، الى الابد است .
اما اگر گوينده، خداست و او مثلا به قطع دستان دزد حكم داد و از طرفى احتمال دهيم كه شرائط خشن جزيرةالعرب و وضعيت عصر نزول باعث چنين حكمى شدهاست، آيا عرف عقلا اين اجازه را به ما مىدهد كه كلام الهى را بر طبق ظاهرش معنا نكنيم و بگوييم: يعنى ريشه دزدى را قطع كنيد؟ !
در اينجاست كه عقلا صرف احتمال را نمىپذيرند و بين كلام انسانهاى معمولى و كلام خدا تفاوت قائل مىشوند; يعنى عرف به تفاوتهاى موجود بين كلام معمولى و كلام خدا توجه مىكند و معيارهاى خودش را تعديل مىنمايد .
به علاوه آنچه تغيير مىكند، شرائط زمان و مكان است و همان بر موضوع اثر مىگذارد; بنابراين موضوع است كه تغيير كرده و مىكند; نه حكم; پس اگر دانستيم كه حكمى به موضوع خاصى منوط است و آن موضوع تغيير كرد، درمىيابيم كه حكم آن هم تغيير مىكند; مثلا حكم شرب خمر منوط به وجود خمر است; پس اگر خمر به چيز ديگرى تبديل شد، حرمتشرب آن هم برداشته مىشود .
در باب احكامى همچون حكم ظهار كه در شرائط عصر پيامبر تشريع شده و از اخلاق عصر جاهلى محسوب مىشود، بايد گفت: اين حكم به هر حال تغيير نكردهاست; بلكه موضوعش منتفى شدهاست; بنابراين اگر دوباره موضوعش موجود شد، حكم به قوت خود باقى است .
1) ايان باربور، علم و دين ، ترجمه بهاءالدين خرمشاهى، ص 268 .
2) مهدى هادوى، مبانى كلامى اجتهاد در برداشت از قرآن كريم، ص314 ; صبحى صالح، پژوهشى درباره قرآن و وحى، ص32 .
3) همان/316 .
4) استاد كمالى ، شناخت قرآن، ص 454 و 453 .
5) همان، ص 460 .
6) همان .
7) اعراف/187 .
8) دروس تفسير حضرت آيةالله عبدالله جوادى آملى، تفسير سوره اعراف، تاريخ 26/8/76 .
9) آل عمران/138 .
10) ر . ك .
11) انبياء/10 .
12) خلاصه و برداشتى از دروس تفسير حضرت آيةالله جوادى، 27/8/76 و 1/9/76 .
13) ر . ك . الميزان، ج3، ص80 .
14) ر . ك . همان، ج5، ص381 .