1. چگونه مىتوان زبانى را كه ناظر به قلمروى متناهى است، درباره خداوند به كار گرفت؟ هنگامى كه ما از چشمها و دستها و نشستن و برخاستنهاى عادى سخن مىگوييم، مىدانيم كه چه مقصودى داريم، اما با توجه به اينكه اين پديدهها، واقعياتى صرفا مخلوقند، صاحب دست، بينى، چشم و زبان خواندن خداوند چه معنايى مىتواند داشته باشد؟ فيلسوفان بزرگ قرون وسطى به خوبى مىدانستند كه اگر براى سخن گفتن از خالق، از زبان ناظر به مخلوقات استفاده كنيم، با دشواريهايى مواجه مىشويم. پرسش آنها اين نبود كه آيا زبان دين اساسا معنادار استيا نه، يا قابل صدق و كذب استيا خير؟ اما آنان توجه داشتند كه توضيح معناى اين زبان كار دشوارى است. چرا كه در كتب آسمانى آياتى وجود دارد حاكى از اين كه ميان خدا و موجودات ديگر شباهتى وجود ندارد، ولى در عين حال خداوند با صفات طبيعى (انسانى) توصيف شده است. آشكار است كه بسيارى و شايد همه اصطلاحاتى كه در مباحث دينى در مورد خداوند به كار مىرود، به شيوه خاصى به كار رفته است كه كاربرد آنها با معانى متداول غير دينىشان متفاوت است; مثلا هنگامى كه مىگوييم: «خداوند بزرگ است»، منظور ما اين نيست كه خداوند حجم مكانى بزرگى را اشغال كرده است، پس اين الفاظ كه در مورد خداوند به كار مىرود، داراى چه معنايى است؟
2. پرداختن به معانى اوصاف الهى و جست و جوى پاسخى براى پرسش مهم فوق، حجم قابل توجهى از مباحث زبان دين را به خود اختصاص داده است و فيلسوفان و متكلمان، راه حلهاى گوناگونى اتخاذ كرده و با ديدگاههاى متفاوتى اين موضوع را مورد مداقه قرار دادهاند. ديدگاه مشابهت (تناسب) توماس آكوئيناس، نمادهاى پل تيليخ، تحليل كاركرد گرايانه ويليام آلستون، نظريه تجسد جان هيك و... نمونههايى از پاسخ به اين پرسش اساسى است. 361
3. بررسى تطبيقى اديان و مقايسه آنها با يكديگر در دو سه قرن اخير شكل تازهاى يافته و رو به تكامل است، اما مقايسه ميان آراى عالمان، متكلمان و فيلسوفان دين تا آن اندازه كه نويسنده جست و جو كرده، كمتر مورد تامل و بررسى قرار گرفته است. البته روى سخن با متفكران مسلمان است، زيرا در مغرب زمين تا حدى اين مساله دنبال شده است. اين موضوع بايد در مشرق و خصوصا در محافل علمى دينى مورد عنايت و توجه قرار گرفته، با نگاهى جدى به آن پرداخته شود، زيرا بسيارى از انديشمندان، دين را از زبان عالمان و مفسران دين اخذ كرده و در واقع با سخنان آنان دين را شناسايى و تحليل مىكنند. البته اين بدان معنا نيست كه بدون هيچ زمينهاى دستبه مقايسه و تقريب زده شود، بلكه بايد مدار و محط اين مقايسه مشخص گردد تا نتايج پربارى براى علاقهمندان به ارمغان آورد. اين مساله درباره متفكرانى كه نقطه عطفى در جهان انديشه بودهاند، بسيار حائز اهميت و دقت است. در اين راستا، نگارنده دو شخصيت را برگزيده كه يكى در قرون وسطى به عنوان نماينده اصلى و اصيل يهوديت مطرح بوده است و ديگرى در قرن اخير جايگاهى در تفكر شيعى داشته و تا اندازه قابل توجهى سبب تحول فكرى حوزه علوم دينى و علىالخصوص حوزه علميه قم گرديده است. اما چرا راقم سطور دو شخصيتبزرگ علمى را برگزيده كه بيش از 700 سال با يكديگر فاصله زمانى دارند؟ پرسش اصلى نويسنده آن بوده كه برداشت فيلسوفان و متكلمان اديان گوناگون در باب موضوعى خاص تا چه حد متطور و متكامل گشته و تا چه اندازهاى ميان ذهن ارسطويى قرون وسطى و حكمت متعاليه قرن اخير فاصله ايجاد شده است؟ براى يافتن پاسخ اين پرسش اساسى، دو متفكر و فيلسوف بزرگ يعنى علامه طباطبايى و موسى بن ميمون انتخاب شد كه تا اندازهاى شيوه بحث و متد تحقيقشان در موضوعات فلسفى و دينى به يكديگر شباهت دارد. اين دو كوشيدهاند تا پيوند و تقارنى ميان عقل و وحى ايجاد كرده و مطالب وحيانى را در قالب عقلانى عرضه دارند. هر دو به كتاب مقدس خويش توجه نموده و سعى در دفاع از حقانيت آن داشتهاند. هر دو درد دين داشته، تلاش كردهاند كه نقايص بدوى آن را با هوش و خرد و دقت و وسعت نظر خود رفع و دفع كرده، از حريم شريعتخود پاسدارى كنند. هر دو در تفسير آيات كتاب مقدس خود، برآنند كه از آيات ديگر استفاده نمايند. هر دو سعى كردهاند تا تفكر فلسفى را در خدمت دين درآورده و با روش برهانى از حريم آن دفاع كنند.
4. موسى بن ميمون اسرائيلى قرطبى (530 601 ه. 1135 1204 م.). عالم، پزشك، رياضىدان، اخترشناس و فيلسوف يهودى، در فقه و شرايع يهود چنان مقام والايى دارد كه يهوديان درباره او گفتهاند: «از موسى (ع) تا موسى (ابن ميمون) كسى مانند موسى برنخاسته است». 362 با دقت در ديدگاههاى موسى بن ميمون مىتوان جايگاه او را در فلسفه، خصوصا فلسفه يهودى قرون وسطى دريافت. موقعيت او به حدى در فلسفه مهم است كه توماس آكوئيناس او را «موساى كبير» خطاب كرده است. 363 مهمترين اثر ابنميمون «دلاله الحائرين» نام دارد. هدف اصلى اين كتاب سازش دادن ظواهر تورات با قواعد عقلانى و فلسفى است. وى در اين نوشتار مىكوشد كه يك نوع وفاق و تقارب ميان دين و فلسفه ايجاد كند. 364 از نظر ابن ميمون، الفاظى كه در مورد خداوند در تورات و كتب دينى يهود، به كار مىرود، نبايد حمل به معانى ظاهرى و لغوى شوند. اين ديدگاه ابن ميمون ناشى از الهيات تنزيهى و سلبى اوست. مطابق آموزه ابن ميمون هيچ معرفت اثباتى (البته در حوزه ذات و نه فعل) نمىتوان نسبتبه خداوند داشت; چرا كه خداوند هيچ ما به الاشتراكى با ديگر موجودات جهان ندارد. همه صفات و اسماى خداوند كه در تورات آمده، حكايت از آن دارد كه خدا چه نيست، نه آنكه چه هست. به اعتقاد وى هيچ محمول يا وصفى را نمىتوان براى خداوند به كار برد، مگر در معنايى كاملا سلبى و يا متفاوت با معناى رايج آن. 365 به دليل اهميت ديدگاههاى موسى بن ميمون در اين مقاله، تنها به تحليل وى از اوصاف انسانوار خداوند اشاره مىشود. اما مناسب است كه قبل از تحليل ديدگاه وى، نيمنگاهى به چگونگى توصيف خداوند در تورات و مساله تجسيم در ميان يهوديان داشته باشيم تا كلمات ابن ميمون بهتر فهم شود.
5. خداوند در تورات چگونه توصيف شده است؟ در تورات، خداوند به اوصافى توصيف شده كه عموما صفاتى انسانى است. در اين جا نمونههايى از اين اوصاف را در سه عنوان كلى به طور اجمال مطرح مىكنيم:
1. همشكل بودن انسان با خدا يا انسان خدايى (anthropomorphism) : تورات با فصل خلقت آغاز مىشود، كه در بخش نخست آن خدا كاملا چون انسان عمل مىكند. كلماتى در تورات وجود دارد با اين مضمون كه خدا انسان را شبيه خود خلق كرده است و نتيجه اين مطلب، آن است كه خدا شبيه انسانهاست: «پس خدا آدم را به صورت خود آفريد» 366 «و خدا گفت: آدم را به صورت ما و موافق و شبيه ما بسازيم» 367 «هر كه خون انسان ريزد، خون وى به دست انسان ريخته مىشود، زيرا خدا انسان را به صورت خود ساخت». 368 2. آواز خداوند (نداى خدا): خداوند در تورات موجودى است كه از مكانهاى زمينى ندا مىدهد: «آواز خداوند را شنيدند» 369 . «خدا از ميان بوته به وى ندا در داد». 370 3. صعود: «و چون خدا از سخن گفتن با وى فارغ شد، از نزد ابراهيم صعود فرمود». 371 4. پشيمانى: به نقل تورات، خداوند گاهى از برخى اعمال خود پشيمان مىشود: «خداوند پشيمان شد كه انسان را بر زمين ساخته بود». 372 «و خداوند پشيمان شده بود كه شاول را بر اسرائيل پادشاه ساخته بود». 373 5. ديدن خدا: «خداوند بر شما بنگرد و داورى فرمايد». 374 «خداوند از آسمان بر بنى آدم نظر انداخت تا ببيند كه آيا فهيم و طالب خدايى هست». 375 6. جنگيدن: «خداوند مرد جنگى است، نام او يهوه است»; 376 «زيرا خداوند براى ايشان با مصريان جنگ مىكند». 377 7. نشستن: «ليكن خداوند نشسته است تا ابد الاباد..». 378 «اوست كه بر كره زمين نشسته است». 379 8. لمس كردن: «آنگاه خداوند دستخود را دراز كرده، دهان مرا لمس كرد». 380 « كوهها را لمس مىكند، پس آتشفشان مىشود». اين گونه نسبت دادن افعال انسانى به خداوند، حاكى از انديشه انسان خدايى است; چرا كه اين گزارشها درباره خداوند متكى بر يك تجسم كاملا مادى و انسانى از خداست. به قول ژان بوترو مىتوان گفت كه در تورات، خدا شخصا چون انسانى دست اندر كار است: مانند يك چاه كن، آب را از زمين خارج مىسازد و چون باغبانى، باغى را با درختانش ايجاد مىكند. او چون كوزهگرى، انسان و سپس زن او و حيوانات را از گل مىسازد. 381 خداوند چون انسان در بهشت قدم مىزند و گناه آدم را كشف مىكند 382 . او ميهمان ابراهيم مىشود و با ديگران غذا مىخورد. 383 يهوه به صورت مردى با يعقوب كشتى مىگيرد و چون يعقوب بر او پيروز مىگردد، لگدى به عضله ران او ميزند كه لنگ ميشود. تورات به اين اندازه بسنده نكرده كه تنها اعمال انسانى را براى خدا مطرح سازد، بلكه براى او اعضاى انسانى نيز ترسيم كرده است كه به برخى از آن اشاره مىشود. دستخدا: «و دستخداوند بر ايليا نهاده شد» 385 . خداوند علاوه بر دست، داراى انگشت نيز است: «و جادوگران به فرعون گفتند: اين انگشتخداست». 386 «و خداوند دو لوح سنگ مكتوب شده به انگشتخدا را به من داد». 387 پاى خدا: «و خداى اسرائيل را ديدند و زير پاهايش مثل صنعتى از ياقوت كبود شفاف» 388 . «خداوند قدمهايش را استوار مىسازد». 389 گوش خدا: «و قوم شكايت كنان در گوش خداوند بگفتند» 390 «هان دستخداوند كوتاه نيست تا نرهاند و گوش او سنگين نى تا نشنود». 391 كمر خداوند: «خداوند خود را آراسته و كمر خود را به قوت بسته است» 392 . قلب يا دل خداوند: «چشمان من و قلب من در آنجاست، همه ايام» 393 . «عمل مىكند بر آنچه كه در دل و نفس من است» 394 .
على رغم گزارشهاى انسانگونه در تورات، كمالاتى نيز به خداوند نسبت داده شده است، گرچه اين اوصاف درباره انسان نيز مطرح مىشود و آدمى معناى خاصى از آنها در ذهن دارد. 1. امين: «خداى امين كه عهد و رحمتخود را...» 395 . «خداى امين و از ظلم مبرا» 396 . 2. عادل: «عادل و راست است او» 397 . «خداوند عادل است و عدالت را دوست مىدارد». 398 3. مهربان: «يهوه خداى تو خداى رحيم است» 399 . «يهوه روى خود را بر تو تابان سازد و بر تو رحمت كند». 400 4. منتقم: «من كه يهوه خداى تو مىباشم، خداى غيور هستم كه انتقام گناه بدان را از پسران تا پشتسوم و چهارم از آنانى كه مرا دشمن مىدارند، مىگيرم». 401 «خداوند انتقام گيرنده و صاحب غضب است». 402 5. خشم و غضب: «و خشم خداوند به شدت افروخته شد» 403 «و غضب خدا به سبب رفتن او افروخته شد». 404
از سويى اوصافى چون: متعال، اعلى، عظيم، قدوس، قدس الاقداس، متبارك، مجيد و... در تورات وصف خداوند قرار گرفته است كه نوعى برترى بر اوصاف و افعال انسانى دارد: «زيرا كه آن براى خداوند قدس الاقداس است» 405 . «براى من مقدس باشيد، زيرا كه من يهوه قدوس هستم» 406 . «خداوند عظيم است و بىنهايت محمود» 407 . «تو بر همه سر و متعال . «خداوند را متبارك بخوانيد» 410 . در تورات، آياتى نيز وجود دارد كه بيانگر نوعى بينش خاص و نمايانگر صفاتى يگانه و برتر از آنچه كه انسان مىفهمد، مىباشد و با اوصاف ديگرى كه گزارشى انسانگونه از خداوند به دست مىدهند، در تهافت و تضاد است: «بنابراين، اى يهوه خدا تو بزرگ هستى، زيرا چنان كه به گوشهاى خود شنيدهايم مثل تو كسى نيست» 411 . «با چه كسى يهوه را مايليد مقايسه كنيد» 412 . «و گفت روى مرا نمىتوانى ديد، زيرا انسان نمىتواند مرا ببيند و زنده بماند» 413 . «نام يهوه خداى خود را بر باطل مبر، زيرا خداوند كسى را كه اسم او را به باطل ببرى، گناه نخواهد شمرد» 414 . «خداوند مثل انسان نمىنگرد، زيرا كه انسان به ظاهر مىنگرد و خداوند به دل مىنگرد» 415 . «خداى ما را به عظمت وصف نماييد» 416 . «مثل يهوه قدوسى نيست». 417 اكنون، چگونه بايد انديشيد؟ از طرفى تورات افعال و اعضايى انسانگونه براى خداوند مطرح كرده است و از سوى ديگر به كمالاتى فرا انسانى براى خداوند و از جمله يگانگىاش و شبيه و نظير نداشتن او اشاره نموده است. با توجه به نفى تشبيه، اعمال و اعضاى انسانى چگونه براى او قابل توصيف است؟ آيا اين الفاظ داراى معانى استعارى و مجازيند با بايد بر همان معنى ظاهرى حمل شوند؟ آيا اطلاق آن كمالات با توجه به متعالى بودن خداوند به همان معانى است كه بر ما انسانها اطلاق مىشود يا خير، آن اوصاف به مفهومى برتر از فهم ما به حضرتش منسوب مىگردد. يا اساسا اطلاق آن كمالات به معنايى غير از آنچه كه ما از آنها تلقى مىكنيم وصف خداوند قرار مىگيرند؟
6. تجسيم در ميان يهوديان: آيا مىتوان ادعا كرد كه يهودىاى وجود داشته است كه خداوند را انسانوار تفسير كرده باشد؟ به عبارت صحيحتر، آيا اصل چنين تفسيرى در يهوديت وجود داشته استيا خير؟ و اگر وجود داشته، در چه قشر و گروهى بوده است؟ آيا عامه مردم چنين تفسيرى داشتهاند يا در ميان عالمان و انديشمندان يهودى نيز چنين تفسير و تلقىاى وجود داشته است؟ پاسخ به اين پرسش، مبسوط و تا حدى پيچيده است و در اين مختصر نمىتوان به صورت كامل آن را بررسى و تحليل كرد، اما در اين مقال، پاسخ به اين سؤال را به صورت اجمال مطرح مىكنيم. همپل مىنويسد: اسرائيليان چون به محيطى وارد شدند كه مردم آن خدايان خود را چون انسانها مجسم مىكردند، آنها نيز نمىتوانستند براى خداى خويش تجسم ديگرى داشته باشند. محقق ديگرى بر آن است كه اصطلاح «زلم موت» كه در تورات به كار برده شده، طبق بررسيهاى نوينى كه به عمل آمده، دقيقا به مفهوم شكل و كپى و تصوير است. اين محقق معتقد است روحانيونى كه اين روايت را تنظيم كردهاند، با استفاده از قصص سنتى، كه هميشه خدايان را به شكل آدميان مجسم مىساختند، اين بخش آفرينش را بر طبق معتقدات عمومى شكل دادهاند. از اين رو خدايان مىگويند: ما انسان را به شكل و قيافه خود آفريديم و اين برگردان همان عقيده مردم باستانى است كه خدايان را به شكل انسانها مجسم مىساختند. 418 مطابق اين نظريات، تفسير «انسان خدايى» اولا در عامه مردم بوده است و ثانيا متاثر از محيط اجتماعى يهوديان، مانند برخى از يهوديان كه به واسطه همزيستى با كنعانيان، در پارهاى مسائل مذهبى از آنان تقليد كرده، به خدايان «بعل» معتقد شده و بعلپرستى را به جاى ايمان به يهوه برگزيده بودند. 419
ولفسن تا حدى محققانهتر به اين پرسش پاسخ مىدهد. او معتقد است كه نمىتوان يهودىاى يافت كه معتقد به جسمانيتخدا باشد و لااقل منبع موثقى براى اثبات اين ادعا وجود ندارد. ولفسن با بررسى چند منبع مهم در اين باره، سعى در اثبات عقيده خويش دارد. او مىگويد: يكى از منابع مهم در اين موضوع، كتاب امونوت و دعوت (به عربى: الامانات و الاعتقادات) تاليف سعديا به سال 321 ه./ 933 م. است. سعديا با تقسيم كردن معتقدان به جسمانيتخدا به دو گروه: الف) كسانى كه بر اين اعتقادند كه مىتوانند در تخيل خود، خدا را همچون يك جسم تصور كنند. ب) كسانى كه بدون قائل شدن به جسمانيتبراى خدا، او را با كميتيا كيفيتيا مكان يا زمان يا مقولات ديگرى از اين قبيل تصور مىكنند، به دو دسته معتقدان به تثليت مسيحى (يعنى عامه مردم و گروهى از برگزيدگان ايشان) و دو دسته از اصحاب مجسمه در ميان صفاتيگران مسلمان اشاره مىكند، ولى هيچ ارجاع يا اشارهاى توسط او به وجود چنين معتقدانى به جسمانيتخدا در ميان يهوديان نشده است. البته به اعتقاد ولفسن در زمان سعديا اثر افراطى يهودى «شعر قمح» وجود داشته است كه قرائيان و مسلمانان آن را دليل بر وجود مجسمه در ميان يهوديان دانستهاند; اما در اين كتاب اعتقاد به جسمانيتخدا توصيه نشده است و تنها خدا با اصطلاحات جسمانى توصيف شده كه نظاير آن در تلمود و تورات وجود دارد. و به گفته سعديا، در هر اثرى كه نويسنده مسوول داشته باشد، توصيف تجسمى خدا را نبايد دليل بر جسمانيتخدا و اعتقاد نويسنده آن به چنين عقيدهاى دانست. يكى از منابع ديگر مورد استناد ولفسن، كتاب حوبوتها لبابوت نوشته بحيه در اواخر قرن يازدهم ميلادى است كه در سرقسطه اسپانيا تاليف شده است. بحيه در اين كتاب به گروهى از افراد متقى در ميان يهوديان اشاره كرده كه قائل به تجسيم خداوند هستند و او آنان را «نادان ابله» خوانده است. بنابر اين طبق گفته بحيه، هيچ يهودى دانا نمىتواند معتقد به جسمانيتخدا بوده باشد. به طريق مشابهى، ابراهيم بن داوود در كتابش امونوت رمه كه در سال 1168 م. در طليطله انتشار يافت، گفته است كه: «اعتقاد مردم عادى كه عادت دارند از مفهوم عمومى خدا تبعيت كنند، اين است كه خدا جسم است، چه برآنند كه هر كس جسم نداشته باشد وجود ندارد». 420 ولفسن سپس با استناد به اينكه ابن ميمون در كتاب مشنه توراه (تاليف سال 576 ه. / 1180 م.)، هنگام بحث درباره جسم نبودن خدا، هيچ اشارهاى به يهودى نادانى نكرده است كه بگويد خدا جسم دارد مىگويد: «از اين همه مىتوانيم نتيجه بگيريم كه در زمان پايان يافتن تاليف مشنة توراة، در ميان يهوديان عربى زبان، كسى طرفدار نظريه جسمانيتخدا نبوده و حتى در ميان مردم عوام كه قدرت تصور هستى بدون جسم را ندارند و نيز از توضيح يا تفسير مجازى انسانوار كتاب مقدس عاجزند، كسى جرات نمىكرده كه آشكارا به اعتقاد به جسمانيتخدا اعتراف كند». 421 آنچه از منابع مورد استناد ولفسن مىتوان نتيجه گرفت، اين نكته است كه مساله تجسيم در ميان يهوديان كم و بيش مطرح بوده، ولى نه در ميان دانايان، بلكه در بين عوام; علاوه بر آنكه دانسته شد كه دانايان نيز اعتقاد به جسمانيتخدا را توصيه نكردهاند.
7. تجسيم از ديدگاه ابن ميمون موسى بن ميمون معتقد است كه عوام مردم از يهوديان نه اهل حكمت و خرد قائل به تجسيمند و تفسيرى انسانوار از خدا در ذهن دارند. اما به راستى چرا، جمهور مردم وجود خدا را مبتنى بر جسميت دانسته و در واقع اين دو را لازمه يكديگر تلقى مىكنند؟ به نظر ابن ميمون، چون يهوديان با ظواهر تورات الفت گرفته و از تاويل و تفسير ظواهر آيات هراس داشتند، آن عبارات را به ظاهر و معناى تحت اللفظى حمل كردهاند و اين خود زمينه را براى «تلازم وجود خدا و جسم بودن او» فراهم آورد. وى هنگامى كه گفتار اسكندر افروديسى 422 را در باب اسباب پيدايش اختلاف آرا و انديشهها نقل مىكند، سببى را بر آن اسباب (يعنى حب رياست، لطافت امر مدرك، جهل و قصور فهم مدرك) مىافزايد و معتقد است كه اين سبب در زمان او وجود داشته و در زمان اسكندر نبوده است. آن سبب عبارت است از الفت و عادت كردن به امرى، چرا كه انسان بالطبع دوستدار و متمايل به چيزى است كه بدان خو گرفته است. آدمى به حسب اين سبب، از ادراك حقايق كور شده، به سمت عادات خود تمايل پيدا مىكند; از اين رو به اعتقاد ابن ميمون چون جمهور مردم يهود به نصوصى خو گرفته بودند كه تعظيمش لازم و تصديق آيات آن ضرورى بود و از آنجا كه اين نصوص ظواهرش بر تجسيم و خيالات ناصحيح دلالت داشت، تجسيم خدا در اذهانشان شكل گرفت. 423 در اينجا اين پرسش پيش مىآيد كه چرا تورات خداوند را اين چنين توصيف كرده تا زمينه را براى اين انديشه نادرست فراهم آورد؟ ابن ميمون اين پرسش را در قالب پرسشى ديگر پاسخ مىدهد و آن پرسش عبارت است از اينكه تورات به چه زبانى با مردم سخن مىگويد؟ از ديدگاه ابن ميمون تورات به زبان جمهور مردم سخن مىگويد و به صورتى مقصود خود را القا مىكند كه عوام مردم آن را بفهمند و دريابند و چون عوام هنگامى موجود بودن چيزى را صحيح مىدانند كه جسم باشد، تورات، خداوند را با اوصاف جسمانى براى جمهور مردم توصيف كرده است. 424 به اعتقاد وى انسانها در ادراكات امور عقلى با يكديگر متفاوتاند. و به همين دليل است كه بشر همواره دستخوش نزاعهاى علمى و اختلاف افكار بوده است. باحثخداشناسى نيز از جمله امورى است كه در فهم آنها اختلاف نظر وجود دارد. به همين جهت است كه عدهاى از مردم كه شمارشان اندك است، معانى تورات را دريافته و به تاويل و تمثيل در تورات احاطه دارند و هيچ گاه قائل به تجسيم نمىشوند، ولى جمهور مردم به دليل ضعف قواى ادراكى خود چنين نيستند. 425 به نظر ابن ميمون، جمهور مردم مانند بچه شيرخوار كه قدرت تناول و هضم غذا را ندارد هستند و قدرت درك مفاهيم بلند الهى را ندارند، نه بدان خاطر كه آن مفاهيم ناصحيح باشند، بلكه بدين جهت كه اينان قابليتشان تمام نيست. از اين رو، وى معتقد است كه آراى صحيح در امور الهى نه بدان سبب كه باطنشان ناصواب و از بينبرنده شريعتباشد به صورت مخفى و سربسته مطرح گشتهاند; بلكه به دليل قصور عقول در قبول آراى صحيح به صورت تمثيل آمده و تلويحا بيان شدهاند، تا حكما و كسانى كه داراى فهم برترند، منظور آنان را دريابند. 426 به اعتقاد ابن ميمون، همين عدم قابليت فهم مردم موجب گشته است كه تورات به زبان مردم سخن بگويد; چرا كه تورات بر همه مردم، از كوچك و بزرگ و زن و مرد، عرضه گشته است و به دليل آنكه جمهور مردم به دريافتن حقيقت امور قادر نيستند، تورات در توصيف خداوند به هر بيانى كه ذهن مردم را به وجود خدا نه به حقيقت ذاتش رهنمون كند، اكتفا كرده است. 427 ابن ميمون بر اين باور است كه بين ارشاد به وجود چيزى و بيان ماهيت و جوهر آن شىء تفاوت بسيارى است; چرا كه ارشاد به وجود چيزى مىتواند به واسطه اعراض و افعال باشد، هرچند آن افعال و اعراض با آن شىء نسبتى بعيد داشته باشند. 428 برخى آيات تورات نيز براى ارشاد مردم به وجود خدا و كمالات او مانند حيات، فاعل، قادر و عالم بودن، به صورتى او را توصيف كرده است كه ذهن انسان وجود و برخى كمالات او را در خور فهم خويش دريابد، اگرچه اين اوصاف بيانگر حقيقت ذات او نباشند; مثلا در تورات، موجود بودن خدا به تخيل جسم داشتن او، و حيات خداوند به تخيل حركت داشتن او بيان شده است; چرا كه جمهورمردم وجود را فقط براى جسم صحيح مىدانند و در معنى حيات، غير از حركت تصور ديگرى ندارند و آنچه را كه متحرك به حركت ارادى مكانى نباشد، حى نمىدانند، گرچه حركت جزء جوهر حى نبوده، بلكه عرض لازم او باشد. مطابق ديدگاه ابن ميمون، چون ابزار رايجشناخت ما حواس يعنى گوش و چشم است و همچنين انتقال معنايى را به ديگرى تنها به واسطه كلام متصور مىبينيم و كلام را هم صوتى مىدانيم كه به وسيله لب، زبان و ساير آلتهاى كلام ادا مىشود، براى آنكه ذهن جمهور به اين امر كه خداوند مدرك و عالم است، رهنمون شود، تورات خداوند را متصف كرده استبه اينكه مىشنود و مىبيند و سخن مىگويد. و چون از ايجاد كردن، تنها فعل مباشرى را مىفهميم، در تورات خداوند به فاعليت وصف شده است. و به دليل آنكه مردم شىء زنده و صاحب حيات را تنها در صورتى كه داراى نفس باشد درك مىكنند، خداوند در تورات به صاحب نفس متصف گرديده است. و از آن جهت كه اين افعال در ما تنها به وسائط و ابزار جسمانى درك مىشود، آن ابزار و آلات نيز براى خداوند در تورات آورده شده است، يعنى دو پا و كف آن دو، لب، زبان، صوت، دو دست انگشتان، كف دست و ساعد. 429 وى در اين مورد نمونههايى از تورات مطرح مىكند، مانند: «زمين پاىانداز من است» 430 «و كيست كه ساعد خداوند ...» 431 «دهان خداوند چنين مىگويد» 432 «و اينها چشمان خداوندند كه در تمامى جهان تردد مىنمايند». 433 او نتيجه مىگيرد كه هر آلت جسمانى كه در همه كتابهاى انبيا ذكر شده، يا وسيله حركت مكانى استبراى دلالتبر حيات خداوند، يا ابزار احساس است، به جهت دلالتبر ادراك، يا آلت قدرت و زور براى دلالتبر فعل، يا ابزار كلامى براى دلالتبر فيض دادن عقول به انبيا... تمام اينها ارشاد به اين مطلب است كه موجودى حى، فاعل و عالم وجود دارد. 434 بنابراين، به نظر ابن ميمون اين عبارت نبايد موجب تجسيم خداوند گردد، بلكه چنانكه اشاره شد، تمام اوصاف انسانى و جسمگونه، براى آن است كه ذهن جمهور را به وجود خداوند ارشاد كند. همان طور كه ملائكه با آنكه جسم نبوده و عقول مفارقه براى مادهاند، در تورات به ظواهر جسمانى و صورت انسانى توصيف شدهاند تا ذهن به هستى آنها رهنمون شود. اوصاف جسمانى براى خداوند نيز چنين است. 435 در واقع اين عبارات تمثيلاتى استبراى آن معانى و به همين جهت هيچ گاه حكما با اين عبارت به تجسيم نگراييدهاند، بلكه خود نيز در گفتارشان از اين تمثيلات سود جستهاند. 436
8. روش ابن ميمون در تفسير صفات انسانگونه موسى بن ميمون معتقد است الفاظ و عباراتى كه حاكى از تفسيرى انسانوار براى خداوند است، براى معانى ديگر استعاره آورده شده است. او بر اساس اين نظر، بخشهاى زيادى از فصلهاى جزء اول كتاب دلالة الحائرين (1، 3، 4، 6-16، 18-25، 27-30، 33، 36-45، 48، 66 و 70) را به تبيين معانى اين الفاظ اختصاص داده است. با جست و جويى كه نگارنده در اين فصلها به عمل آورد، مىتوان ادعا كرد كه او داراى روش واحدى است. ابن ميمون نخستسعى مىكند معنى لغوى كلمه را به كمك آيات ديگر در تورات روشن كند، سپس معانى حقيقى يا مجازى ديگرى را كه اين لفظ در آنها استعمال شده، با استمداد از آيات تورات، تبيين و در آخر معناى مورد نظر را بازگو كند. به دليل مجال اندك براى تفصيل بيشتر، خلاصهاى از ديدگاههاى او را در تفسير و تشريح دو كلمه گزارش مىكنم: ركوب (سوار شدن): موسى بن ميمون معتقد است كه كلمه «ركب» مشترك لفظى و داراى معانى متفاوت است: يك معنا سوار شدن انسان بر چهارپايان است «و او [بلعام] بر الاغ خود سوار بود». 437 سپس اين كلمه استعاره شده براى «برترى بر شىء»; چرا كه راكب بر مركوب نوعى برترى و چيرگى دارد. اين معنى نيز در تورات آمده: «او را بر بلنديهاى زمين سوار كرد» 438 «و تو را بر مكانهاى بلند زمين سوار خواهم كرد» 439 . معناى «سوار كردن» در اين دو آيه، چيرگى و برترى ستيعنى شما بر بلندترين نقطه زمين چيرگى و برترى داريد. به اعتقاد ابن ميمون، به حسب معناى دوم، يعنى «برترى بر شىء» در مورد خداوند گفته شده است: «... مثل خدا كسى نيست كه براى مدد تو بر آسمانها سوار شود» 440 ; يعنى خداوند مستولى بر آسمان است. بنابر اين «ركوب» خداوند به معناى «سوار شدن» نيست تا صفتى انسان گونه باشد، بلكه مراد استيلا، برترى و تسلط خداوند است. 441 وى معتقد است كه استعاره آوردن «سوار بودن» خداوند بر آسمان، يك تشبيه عجيب و جالب است; زيرا راكب افضل از مركوب بوده و از نوع آن نيست و همچنين راكب، مركوب را به هر صورتى كه بخواهد به حركت وامىدارد و ثالثا راكب از مركوب جدا بوده و به او متصل نيست. خداوند هم، چنين است; زيرا او محرك فلك اعلى است كه به واسطه حركت آن فلك هر متحركى حركت مىكند و علاوه بر آنكه خداوند مفارق از فلك نيز هست، پس اين تشبيه بدون وجه شبه نيست. 442 راى، نظر، حزى، سه لفظاند كه به معناى ديدن با چشم استعمال شده، ولى هر يك از اين سه لفظ براى ادراك عقل نيز استعاره آورده شده است. اما راى، به معنى ديدن با چشم است، مثل: «و ديد (يعقوب) كه اينك در صحرا چاهى است» 443 ; ولى اين لفظ به معناى ادراك عقلى نيز آمده است، مانند: «و قلب من ديد بسيار از حكمت و علم را» 444 كه به اين معنا است: «و دل من حكمت و معرفت را بسيار دريافت نمود». به حسب اين معنا، لفظ «راى» براى خداوند استعاره آورده مىشود و ، «و خداى اسرائيل را ديدند» 446 . به نظر ابن ميمون در تمام اين موارد، مقصود ادراك عقلى است، نه ديدن با چشم; چرا كه چشم تنها جسم را درك مىكند، آن هم در هتخاص و بعضى از اعراض آن، مانند رنگ، ولى خداوند برتر از آن است كه با اين ابزار درك شود. نظر، گاهى به معنى التفات كردن با چشم است، مانند: «و اگر كسى به زمين بنگرد» 447 و به واسطه اين معنى براى التفات ذهنى نيز استعاره آورده شده است. مانند: «او گناهى در يعقوب نديده» 448 ، ديدن در اين جا بدين معنا است كه وقتى خداوند در اعمال يعقوب تامل نمود، درك كرد كه گناهى از او سر نزده است، نه آنكه به معناى ديدن با چشم باشد; چرا كه گناه با چشم ديده نمىشود، بلكه با التفات و تامل ذهنى درك مىگردد. به نظر ابن ميمون، به حسب اين استعاره، هر جا كه لفظ «نظر» وصف خداوند قرار گيرد به معناى التفات و توجه ذهنى است، مانند: «موسى روى خود را پوشانيد كه به خدا بنگرد» 449 يعنى التفات و توجه كند. «و شبيه خداوند را به عيان مىبيند». 450 حزى نيز به معناى ديدن با چشم است، ولى اين معنا براى ادراك قلب نيز استعاره آورده شده است: «كلام رب به ابراهيم در رويا بود» 451 ، يعنى كلام رب را در خواب قلبا ادراك كرد. و به همين معنا در مورد خداوند استعمال شده است، مانند: «پس خدا را ديدند» 452 ، يعنى خداوند را به چشم دل و به قلب درك كردند، نه با چشم سر، تا جسمانيتخدا لازم آيد. 453
9. مرورى بر آراى ابن ميمون 1. عوام يهوديان قائل به تجسيم بوده، تفسيرى انسانوار از خداوند مىكنند. 2. به دليل آنكه جمهور وجود را فقط براى جسم متصور مىبيند، هر كمال جسمانى را به خداوند منسوب و نقص جسمانى را از او سلب مىكنند. 454 3. جمهور مردم يهود، بدين سبب براى خداوند وجود جسمانى ترسيم مىكردند كه با نصوصى خو گرفته و تربيتيافته بودند كه ظواهرش بر تجسيم دلالت داشتند. 4. تورات به دليل عدم توانايى عوام از ادراك معانى بلند، از بيان صريح آن معانى پرهيز كرده به زبان جمهور مردم سخن مىگويد. 5. الفاظ و عباراتى كه در تورات آمده است، نبايد رهزن ذهنها و تداعىگر جسمانيتخدا گردد; چرا كه اين عبارات تنها براى ارشاد ذهن مردم به وجود و هستى خداوند بوده است، نه تبيين حقيقت و ذات او. 6. الفاظ و عباراتى كه دلالتبر جسمانيتخدا مىكنند، داراى معانى مجازى و استعارىاند و نبايد به معناى لغوىشان حمل گردند.
10. تجسيم در قرآن قرآن، كتاب آسمانى مسلمانان و عظيمترين منبع در فهم اسلام، مشتمل بر عبارات و كلماتى است كه به نوعى توصيفى انسانوار از خداوند ارائه مىكند. به دليل مجال اندك تنها به نمونههاى كوتاهى اشاره مىشود: يد الله فوق ايديهم (فتح / 10)، ان الفضل بيد الله (آل عمران / 73)، ان الله بما تعملون بصير (بقره / 110)، و كان الله سميعا بصيرا (نساء / 134)، و لكن الله قتلهم (انفال / 17)، فاذا قراناه (قيامت / 18)، و نكتب ما قدموا (يس / 12)، و قال ربكم (غافر / 60)، نحن اقرب اليه من حبل الوريد (ق / 16)، فاينما تولوا فثم وجه الله (بقره / 115)، فآتاهم الله (حشر / 2)، و نراه قريبا (معارج / 7)، و جاء ربك (فجر / 22)، انا كذلك نفعل بالمجرمين (صافات / 34)، و لكن الله يفعل ما يريد (بقره / 253) ، فلا نقيم لهم يوم القيامه وزنا (كهف/ 105)، كتب الله لاغلبن انا و رسلى (مجادله / 21)، و لا يكلمهم الله و لا ينظر اليهم يوم القيامه (آل عمران / 77) و... به دليل عدم فهم صحيح چنين توصيفاتى، فرق مشبهه و مجسمه در اسلام پديد آمد. به گفته عبد القاهر بغدادى تميمى (429ه./ 1307 م.) مشبهه بر دو دسته بودند: 1. عدهاى ذات خداوند را به ذات غير او تشبيه مىكردند كه خود به شانزده فرقه منشعب مىشوند. 2. عدهاى صفات خدا را به صفات مخلوقات تشبيه مىكردند كه داراى چهار شعبه بودند. 455 البته برخى از متفكران اسلامى اين الفاظ را داراى معانى تمثيلى دانسته، و كوشش بليغى در تاويل آن مبذول داشتهاند. 456
11. تجسيم از ديدگاه علامه طباطبايى به نظر علامه طباطبايى مردم عوام تصوير و تفسيرى جسمانى از خداوند دارند، چرا كه با امور عادى و محسوسات انس و الفت داشته، هر چيزى را از نگاه حس تفسير مىكنند. به اعتقاد علامه طباطبايى آدمى در طول زندگى دست اندر كار حس و محسوس و متمايل به ماده و پاى بند عالم خاكى است و اين امر موجب گشته كه آدمى عادت كند هر امر عقلانى و هر تصويرى را اگرچه مانند كليات و حقايق منزه از ماده، حس و خيال را راهى بدان نباشد به صورت حسى مجسم كند. علاوه بر اينكه انسان تنها از طريق احساس و تخيل به معقولات مىرسد و بنابر اين با حس و خيال انس و الفت دارد. همين عادت كه پيوسته با انسان ملازم استباعث مىگردد كه وى براى خدا صورتى خيالى متناسب با امور مادى و محسوسى كه با آنها الفت دارد، تصوير كند. به عبارت ديگر، انسان حرص و ولع عجيبى دارد كه امور غير محسوس را به صورت محسوس خيال كند و از اين رو وقتى مىشنود در ماوراى طبيعت جسمانى، حقيقتى نيرومندتر، تواناتر، بزرگتر و بالاتر از طبيعت وجود دارد و آن حقيقت، فعال در طبيعت، محيط به طبيعت، قديمتر از طبيعت، سررشته دار طبيعت و حاكم بر آن است، از همه اينها جز [تصوراتى] مشابه اوصاف جسمانى و آنچه از مقايسه آنها با يكديگر به دست مىآيد، چيز ديگرى دريافت نمىكند، 457 مثلا همين كه مساله رويت و نظر انداختن خداوند را به عوام عرضه كنيم، بدون درنگ آن را حمل بر رويت و نظر انداختن به چشم مىكنند 458 و يا مثلا به صورت كلى در نفس خود، خدا را به صورت انسانى حكايت مىكنند كه بالاى آسمانهاست و بر تختسلطنت نشسته و با تفكر، اراده، مشيت و امر و نهى، كار عالم را تدبير مىكند. 459 چرا قرآن خداوند را اين گونه توصيف كرده است; آيا نمىتوانستبه صورتى خداوند را توصيف كند كه زمينه تجسيم پيش نيايد؟ از ديدگاه علامه طباطبايى اسلام معارف عالى را در قالب سادهاى ريخته تا براى فهمهاى ساده و عقول عوام قابل هضم باشد و بدين ترتيب فهم و عقل عادى مردم از پشت پرده و به صورت فشرده و دربسته اين حقايق را لمس مىكند و بدان مىرسد و اين چيزى است كه به صلاح حال عموم است. به نظر علامه طباطبايى اين بدان معنى نيست كه حقايق براى اهلش مكتوم بماند بلكه خواص بىپرده و روشن و با همان زيبايى دلپذير و حس بديل اين حقايق را البته به اندازه درك و قابليتخويش مىيابند. حضرت رسول (ص) فرمودهاند: «ما گروه پيامبران مامور شدهايم كه با مردم به قدر عقولشان سخن بگوييم». بنابراين، اسلام مردم را در شناسايى خداوند ما بين تشبيه و تنزيه قرار داده است; يعنى خدا را اين طور وصف كرده كه حيات دارد، ولى نه مثل حيات ما، علم دارد، نه مثل علم ما، قدرت دارد نه مثل قدرت ما، شنوايى دارد، نه مثل شنوايى ما، بينايى دارد، نه مثل بينايى ما و... از نظر علامه، اسلام بدين ترتيب موفق شده است كه اولا: دين را به طور يكنواختبر عوام و خواص عرضه دارد و ثانيا: عقل سليم را بكار گيرد و نگذارد كه اين موهبت الهى بيهوده و بىفايده به حال خود بماند و ثالثا: بين طبقات مختلف اجتماع انسانى يك نوع وحدت ايجاد كند. 460 به عبارت سادهتر، علامه طباطبايى معتقدند بيان ساده قرآن بدين خاطر است كه اولا: عوام مردم جز حسيات را درك نمىكنند و معانى كلى را جز در قالب جسمانيات نمىفهمند. ثانيا: كسانى هم كه در اثر رياضات و مجاهدات علمى فهمشان ترقى يافته، به واسطه اختلاف وسايلى كه هر يك به دست دارند، مراتبشان در فهم حقايق اختلاف فاحشى دارد. ثالثا: اين امرى بديهى است كه گفتن و فهماندن معانى به فرد فرد انسان، جز از راه معلومات ذهنى افراد كه در خلال حيات و زندگى دنيوى تحصيل كردهاند، ممكن نيست. يعنى اگر شخصى تنها و تنها با محسوسات انس دارد، بايد معانى را براى او از راه همان محسوسات مجسم كرد، مثل كودكى كه لذت ازدواج را براى او با شيرينى حلوا و امثال آن مجسم مىكنند. اما كسى كه قدمى فراتر نهاده، از غير محسوسات هم ادراكاتى دارد، رتبه فهمش بالاتر است; از اين رو، براى درك معانى، هم مىتواند از محسوسات استفاده كند و هم از راه ادراكات عقلى. رابعا: هدايت و راهنمايى دين اختصاص به طايفه و دسته معينى ندارد، بلكه همه مردم را شامل شده و براى تمام طوايف و طبقات آمده است. به گفته علامه اين امور دستبه دست هم داده تا قرآن معهودات ذهنى انسانها را برگرفته، و به واسطه مناسبتى كه ميان آن معلومات و حقايق در جهتى وجود دارد، حقايق را بيان كند; مانند كالايى كه آن را با ابزار مخصوص مىسنجند و وزن مىكنند، تنها براى مناسبتى كه از نظر وزن بين آنها برقرار است وگرنه در جهتهاى ديگر از قبيل شكل، صورت، حجم و غير آن ابدا مناسبتى بين آن كالا و ترازو وجود ندارد. 461 اكنون كه آيات قرآنى بدين شيوه و در اين قالب خداوند را توصيف مىكند، ما با دو محذور مواجه خواهيم شد: 1. اگر انسانى در مرتبه حس و محسوسات جمود داشته و در آن حد توقف كند، اين گونه توصيفات جنبه تمثيلى خود را از دست داده، حقايق ثابتى خواهند شد و در اين صورت مقاصد اصلىاى كه در پس اين الفاظ منظور شده، تماما از بين مىرود. چنان كه به همين دليل عدهاى با آيات قرآنى عقيده «جسم بودن خدا» را اختيار كردهاند. 2. اگر آدمى قدمى فراتر نهد و از مرتبه حس و محسوسات خارج شود و الفاظ را از خصوصيتهايى كه دخل در مراد ندارند تجريد كرده، به معانى حقيقى آن منتقل گردد، باز هم از زياده و نقيصه ايمن نخواهد بود. 462 پس چه بايد كرد؟ از نظر علامه، براى رفع اين دو مانع، بايد معانى و معارف بلند را در قالبهاى مختلفى ريخته، آنها را با مثلهاى گوناگونى ايراد كرد، به طورى كه برخى، بعضى ديگر را تفسير و تبيين كنند، تا در اين اختلافى كه ميانشان پديد مىآيد، دانسته شود كه اولا: آنها تنها مثالند براى حقيقتهاى مسلمى كه ماوراى خود دارند و مقصد و مراد اصلى از ايراد آنها، فهماندن حقايق است وگرنه خود اين الفاظ به لحاظ جنبهاى كه در مرتبه حس به خود گرفتهاند، به هيچ وجه مورد نظر نيستند. ثانيا: پس از آنكه مشخص شد كه اينها همه مثال براى يك حقيقتاند، روشن مىشود كه مقدار لازمى كه از خصوصيات آنها بايد طرد كرد، چقدر است و آنچه كه بايد از آنها نگاه داشت تا به مقصود اصلىشان پى برد، چه اندازه مىباشد. به گفته علامه طباطبايى، اين موضوعى است كه در تمام زبانها و لغات داير بوده، اختصاص به ملت و قومى يا لغت و زبان ويژهاى ندارد. 463 به بيان ديگر، علامه معتقدند براى رفع شبهه تجسيم و تفسير انسانوار از خداوند، بايد آيات متشابه قرآن 464 را به آيات محكم برگرداند. از اين رو، هر آيهاى كه ظاهرش نسبت دادن صفتيا فعل حادث يا خصوصيات اجسام يا ممكنات به خداوند باشد با آيات محكم از قبيل ليس كمثله شىء (شورى / 11)، و الله هو الغنى (فاطر / 15)، الله خالق كل شىء (زمر / 62) تفسير گردد. 465
12. روش علامه طباطبايى در تفسير صفات انسانوار مرحوم علامه علاوه بر ارجاع آيات متشابه به آيات محكم در تفسير صفات انسانوار، ديدگاه ديگرى در تفسير و تبيين چنين آياتى دارد كه تا حد زيادى نشات گرفته از تفكر فلسفى و خصوصا حكمت متعاليه است، چنان كه خود تصريح مىكنند كه اين مطلب حقيقتى از حقايق قرآن است كه در بحثهاى استدلالى موفق به كشف آن نشده، مگر بعد از سيرهاى طولانى و گذشتن از سختيها و پيمودن فراز و نشيبها و پىبردن به اصيل بودن وجود و تشكيكى بودن حقيقت آن. 466 به نظر علامه، نبايد به كمك آيات محكم در مواردى كه فعل انسانى به خدا منسوب گشته، لغتى در تقدير گرفته شود; چرا كه اين نسبتها معنايى لطيفتر و دقيقتر دارد. به گفته ايشان، از آياتى مانند: و الله هو الغنى (فاطر / 15)، العزيز الوهاب (ص / 9)، اعطى كل شىء خلقه (طه / 50) استفاده مىشود كه فياض على الاطلاق مواهبى را كه به مخلوقات عطا مىفرمايد، خود واجد آنهاست گرچه تصور اينكه چگونه خدا واجد برخى از صفات و شوون موجودات است، بر فهم ما به واسطه الفتبا امور مادى دشوار مىنمايد، اما اگر اين اوصاف عارى از نقايص مادى و حدوثى باشد محذورى ندارد كه براى خداوند سبحان اثبات شود; زيرا ملاك اينكه صفتيا فعلى از خدا سلب شود اين است كه نسبت آن به پروردگار متعال موجب نقص و احتياج گردد، اما در صورتى كه از جهات نقص و عدمى تجريد شود و انتساب آن به خداوند مستلزم نسبت نقص و نياز پروردگار بىنياز نباشد، ديگر مانعى از اسناد آنها وجود نخواهد داشت، بلكه از آن رو كه هر چه وجود دارد، از خداست، لازم است اين صفات نيز چنان كه بايسته اوست، براى او (عز شانه) اثبات گردد. 467 بر طبق تحليل علامه، ديگر اين قبيل الفاظ و اوصاف در معانى مجازى به كار نرفتهاند، بلكه در همان معانى حقيقى خود استعمال شدهاند و تنها تفاوت در مصاديق است. براى توضيح بيشتر اين ديدگاه، تفسير ايشان را در صفت «تكلم خدا» و «وجه خدا» و «آمدن خدا» به طور فشرده مطرح مىكنيم. تكلم خدا: به گفته علامه خداوند متعال يكى از كارهاى خود را «كلام» ناميده; چنان كه در آيه 163 سوره نساء مىفرمايد: و كلم الله موسى تكليما يا منهم من كلم الله (بقره / 253). مطابق اين آيات، سخن گفتن خداوند با بشر واقعا «سخن گفتن» است، اما به طرز خاصى; پس حد اصل «كلام» حقيقتا از خداوند نفى نمىشود. به اعتقاد وى، انسان نياز به سخن گفتن دارد، از جهت اينكه راهى به تفهيم و تفهم ندارد، مگر اينكه الفاظ و اصواتى را با وضع و قرارداد علامت قرار دهد و از اين رو، لغتهاى مختلف با همه وسعتى كه دارند، بر مدار احتياجاتى كه انسان در زندگى كنونى خود متوجه آنها شده، دور مىزنند. بنابراين، آن طور كه كلام از ما انسانها صادر مىشود يعنى صوتى از حنجره خارج شده و با مخارج حروف برخورد مىكند و با دلالت وضعى اعتبارى مقاصد گوينده را به شنونده مىرساند از خداوند صادر نمىشود; زيرا ساحت پروردگار منزه از آن است كه به دستگاههاى جسمانى مجهز باشد. اما در برخى آيات، حقيقت كلام براى خداوند اثبات شده، آيا مقصود همان كلام انسانى است؟ به نظر علامه، كلام از لحاظ خواص و آثارش براى خداوند ثابت است، هرچند معناى عادىاى كه ميان مردم معهود است از آن سلب شود. پس «كلام» با تعريف اعتبارى آن، كه معهود اذهان است، از كلام الهى سلب و نفى مىشود، اما با نظر به خواص و آثارى كه دارد، بر آن منطبق است و در امور اعتبارى كه در اجتماع انسانى دائر است، در صورتى كه اثر و غايت چيزى باقى باشد، اصل آن چيز محدود نيز باقى خواهد بود. بنابراين، به دليل آنكه آثار كلام كه همان تفهيم و مكشوف ساختن مقصود است در سخن خداوند وجود دارد، مىتوان گفت «سخن گفتن» خداوند به معناى حقيقى آن است. پس چيزى كه خدا به واسطه آن معناى مقصود خود را بر پيغمبر مكشوف مىسازد، واقعا كلام است. و خداوند براى ما بيان فرموده كه او حقيقتا سخن مىگويد، سخنى كه مانند سخن ما آدميان نيست، ولى به هر حال خواص آثارى كه از كلام نزد ما رايج است، يعنى فهماندن مقصود و القاى آن به ذهن شنونده، از آن سلب نمىشود. 468 وجه خدا: به اعتقاد علامه، كلمه «وجه» به معناى آن رويى است كه به طرف ماست و ما به سويش مىرويم و اصل در معناى وجه، همان وجه آدمى و صورت اوست كه يكى از اعضاى وى است; اما وجه خداى تعالى همان اسماى حسنى و صفات عليايى است كه متوجهان به درگاهش به آنها متوجه مىشوند و به وسيله آنها خدا را مىخوانند و عبادت مىكنند. به نظر علامه، كسى كه خدا را مىخواند و روى او را مىخواهد، اگر صفات فعلى او يعنى رحمت و رضا و انعام و فضل او را منظور دارد، آن گاه، اراده روى خدا، معنايش اين خواهد بود كه خدا او را به لباس مرحوميت و مرضى بودن و متنعم بودن درآورد. 469 به بيان ديگر، از نظرگاه علامه، وجه انسان يعنى آن طرفى كه با آن با مردم رو به رو مىشود و وجه خدا به معناى نمود خدا براى غير او، يعنى براى آفريدگار او است، كه آنها با آن وجه، متوجه درگاه او شوند و اين نمود، همانا صفات كريمه او يعنى: حيات، علم، قدرت، سمع و بصر و نيز هر صفتى از صفات فعل مانند: خلقت، رزق، احيا، اماته، مغفرت و رحمت. 470 به نظر علامه با توجه به اين تحليل، اينكه عدهاى وجه خدا را به معنى مجازى گرفته يا آن را حمل بر ذات خدا كرده و گفتهاند وجه خدا يعنى رضايتخدا و چون وقتى كسى از كسى راضى شود به وى رو مىآورد، خدا هم هنگامى كه از ما راضى شد، به ما رو مىآورد و يا منظور از وجه را به تقدير مضاف، «صاحب وجه» دانستهاند، نادرست است. 471 آمدن خدا: به نظر علامه آنچه كه ما از «آمدن» مىفهميم، اين است كه يك جسم مسافتى را كه بين خود و جسم ديگر دارد، با حركت و نزديك شدن به آن بپيمايد. اما هر گاه اين معنا از خصوصيات مادى تجريد شده، از نقايصى كه لازمه اجسام است، عارى گردد، همان معناى نزديك شدن موجودى به موجود ديگر و برداشته شدن موانع بين آنها را افاده مىكند. به اعتقاد علامه، اين معنى را به حقيقت و بدون ارتكاب مجاز، مىتوان به خدا نسبت داد. بنابراين، معناى «آمدن خدا» براى يكسره كردن كار مردم، عبارت است از اينكه اين امورى كه بين خدا و ايشان وجود دارد و مانع از قضاوت الهى است، برداشته شود. 472
13. مرورى بر آراى علامه طباطبايى 1. مساله تجسيم در ذهن مردم عوام وجود دارد و اين بدان جهت است كه انسانها با امور حسى و مادى الفت دارند و هر چيزى را از افق حس و محسوسات مىنگرند. 2. قرآن معارف آسمانى را به زبانى ساده براى تفهيم به مردم عادى و درك و جذب اين معارف توسط آنها، بيان فرموده است. اما اين مساله درباره خداوند بين تشبيه و تنزيه و نوعا در قالب مثل مطرح گشته و خود اين الفاظ به لحاظ جنبهاى از مرتبه حس كه به خود گرفتهاند، به هيچ وجه مورد نظر نيستند. 3. دليل اين گونه ارائه، قصور درك عموم مردم است، كه معانى كلى را جز در قالب جسمانيت نمىفهمند. از اين رو، قرآن براى رسانيدن حقايق به فهمهاى عموم مردم، از راه معلومات ذهنى آنان پيش رفته است. 4. براى رفع شبهه تجسيم، بايد آيات متشابه قرآن را توسط آيات محكم تفسير و تبيين كرد. 5. علامه طباطبايى (ره) علاوه بر بازگرداندن آيات متشابه به محكم در رفع شبهه تجسيم، تفسير خاصى از الفاظ و عبارات مشتمل بر توصيف انسانوار از خداوند ارائه دادهاند كه برگرفته و ملهم از تفكر خاص فلسفى ايشان و مبتنى بر اصالت وجود و تشكيك وجود است و آن عبارت است از اينكه معانى حقيقى مقول به تشكيكاند و به اعتبار مصاديق متفاوت، صدق معنى به صورت مشكك بر مصاديق اطلاق مىگردد. از اين رو، الفاظى كه صفاتى انسانوار از خداوند ارائه مىدهند، در معانى حقيقى خود استعمال شدهاند، ولى اين معانى نسبتبه خداوند برتر از معانى مادى و جسمانى آنها است. علاوه بر اين، بايد توجه داشت كه نخستبايد معنى حقيقى و روح اصلى معانى اين الفاظ را دريافت; مثلا روح اصلى معناى تكلم «مكشوف ساختن مقصود» است. حال اين مكشوف ساختن در ما انسانها با ابزار جسمانى حاصل مىشود، ولى در خداوند مكشوف ساختن معناى مقصود، نيازمند چنين ابزار جسمانى نيست.
14. مقايسه آراى ابن ميمون و علامه طباطبايى با توجه به تحليل ديدگاههاى اين دو متفكر ژرفانديش، على رغم تفاوت كتابهاى مقدسشان، مىتوان نقاط مشترك و در عين حال نقاط متمايزى را دريافت.
1. هر دو قائل به عدم جسمانيتخداوند بوده و مىكوشند تا به مدد برهان، تجسيم را از ساحتخداوند سبحان نفى و طرد كنند. 473 2. هر دو مدعيند كه تفكر مبتنى بر تجسيم، در ميان مردم عوام وجود دارد، نه در ميان افراد خردمند و فهيم. 3. دليل چنين تصويرى از ناحيه اين دو فيلسوف، گرچه كمى با هم متفاوت است، ولى مىتوان آن را به هم تقريب كرد. بدين بيان كه چون مردم عوام، وجود را تنها براى جسم دانسته و با امور محسوس الفت دارند، مىكوشند تا همه چيز را در اين راستا تفسير كنند. 4. اين دو مفسر هر دو متفقند كه كتب آسمانى به جهت قصور ادراك مردم، در قالبى ساده و به زبان جمهور مردم سخن مىگويند. 5. علامه و ابنميمون مدعيند كه بايد براى رفع اين شبهه از ذهن مردم سعى و تلاش گردد و هر دو اتفاق نظر دارند كه الفاظ و عباراتى كه در تورات و قرآن گزارشى انسان گونه از خداوند دارند، نبايد رهزن اذهان و زمينه اعتقاد به قبول جسمانيتخداوند شود. 6. هر دو مىكوشند تا اين توصيفات را تفسير و تبيين كنند، هرچند روش تفسيرى ايشان در رفع اين شبهات متفاوت است.
1. ابنميمون مدعى است كه عبارات انسانوار از خداوند در تورات، براى ارشاد ذهن مردم به وجود خداوند است، نه براى تبيين حقيقت و ماهيت او; اما علامه طباطبايى اين توصيفات را تنها براى رهنمونى ذهن به وجود خدا قلمداد نمىكند، بلكه تا حدى اين اوصاف را براى تبيين حقيقتخداوند مىداند. 2. ابن ميمون بر آن است كه آن گونه الفاظ در معانى استعارى و مجازى استعمال شده است، نه در معانى حقيقىشان و در اين راستا مىكوشد استعاره بودن آنها را توضيح دهد; اما علامه معتقدند اين الفاظ در معانى حقيقى خود استعمال شدهاند، ولى اين معانى حقيقى داراى مصاديق تشكيكىاند، بنابراين، در مورد خداوند معنايى برتر و والاتر از معانى مادى و جسمانى اراده شده است. 474 در واقع علامه چنان كه در تفسير سه تعبير: «تكلم»، «وجه خدا» و «آمدن» بيان شد، نوعى تصرف در معناى حقيقى اين كلمات كرده، آنگاه با توجه به اين تصرف، استعمال آنها را در توصيف خداوند، استعمالى حقيقى مىداند. به عبارت ديگر، ايشان اين الفاظ را داراى معنى عام دانسته كه قابليت تطبيق بر جسم مادى و غيرمادى دارد، ولى اين معنى در هر مورد به اندازه سعه وجودى خود به كار مىرود. بايد توجه داشت كه با صرف نظر از اين تصرف، به سختى مىتوان معنى لغوى، ظاهرى و حقيقى اين الفاظ را درباره خداوند نيز به كار گرفت.
خواننده هوشمند با مقايسه آراى اين دو انديشمند بزرگ به خوبى درمىيابد كه چگونه با ظهور مبانى جديد در فلسفه مشرق زمين و خصوصا فلسفه اسلامى، مباحث الهيات بالمعنى الاخص كه مساله معانى اوصاف الهى بخشى از آن است دچار تحول و دگرگونى شده است. اميد است كه محققان علاقهمند به مباحث تطبيقى، موضوعات ديگرى را در اين باب و از ديدگاه انديشمندان برجسته ديگر، حقيق و تحليل كنند.