مفسّر بلندپايه قرآن، ابوذر زمان حضرت آيةاللَّه طالقانى به سال 1332 توفيق زيارت حرمين شريفين را مىيابند و نتايج تأمّلها، تدبّرها و نگاههاى هوشمندانه خود را به چگونگى سفر در مجموعهاى زيبا با عنوان «به سوى خدا مىرويم» تدوين و نشر مىكنند. در آغاز اين مجموعه آيات مرتبط با حج را تفسير گويا، و آموزندهاى نگاشتهاند، كه تفسيرى است سودمند و كارآمد. «ميقات» نشر دوباره اين بخش را كه اكنون مجموعه آن در اختيار نيست و سالها از نشر آن مىگذرد شايسته دانست. لازم به گفتن است كه بخش اول آن در شماره پيشين (12) آمد.
رضوان الهى را براى آن بزرگوار و توفيق بهرهورى از اين مجموعه را براى خوانندگان آرزومنديم. «و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسماعيل ربنا تقبّل منّا انك انت السميع العليم، ربنا و اجعلنا مسلمَيْن لك و من ذريتنا أمّة مسلمة لك و اَرنا مناسكنا و تُب علينا انك أنت التواب الرحيم، ربّنا و ابعث فيهم رسولاً منهم يتلوا عليهم آياتك، و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و يزكّيهم انك أنت العزيز الحكيم.»(6) «آنگاه كه ابراهيم پايههاى خانه را برمىداشت اسماعيل هم، پروردگار ما! براستى از ما بپذير، چه تو، همانا تو، بس شنوا و دانايى. پروردگار ما! مارا يكسرهتسليم خودگردان و از ذريه ما گروه همفكر و مسلمى قرار ده. و مناسك و دستورات را به ما بنما و توبه ما را بپذير، چه تو، همانا تو، بس توبهپذير ومهربانى.
پروردگار ما! برانگيز در ميان آنهاپيامبرى از آنان كههمىتلاوت كند برآنها آيات تو را. و بياموزد به آنها كتاب و حكمت را و تزكيه نمايد آنان را، چه تو، همان تو، بس عزيز و حكيمى.» با اشاره و هدايت آيات گذشته، اوّل قطعه درخشان زمين و مكان بناى خانه نخستين را يافتيم، آنگاه ابراهيم را براى يافتن مكان خانه، در بيابانهاى وسيع و شهرهاى كوچك و بزرگ در جستجو ديديم، حال در اين آيات مىنگريم كه ابراهيم پس از طواف و سعى در بيابانها، به مقصود خود رسيده و نقطه مركزى را يافته و خود در آن متمركز شده، اينك ابراهيم با چهره نورانى و موى سفيد دامن به كمر زده و دست از آستين بيرون آورده، پايههاى خانه را بالا مىآورد و سنگهاى نخستين بناى توحيد را روى هم مىنهد. فرزندش اسماعيل كه در همين سرزمين پرورش يافته و بىپرده آيات حق را مشاهده نموده و در برابر فرمان خدا سر تسليم پيش آورده و در زير كارد تيز گردن نهاده، با پدر براى برپا ساختن خانه كمك مىنمايد. اين دو، در دل وادى خاموش مكه و در ميان سلسله كوهها و در زير آفتاب سوزان سر وصدايى راه انداختند كه از خلال پردههاى زمان و ديوار كوهها و فضاى بيابانها به جهات مختلف جهان پخش مىشود و پيوسته صداى آنها به گوش مىرسد، ابراهيم بالاى ديوار ايستاده، اسماعيل سنگهاى سياه برّاق را كه خطوط ادوار گذشته زمين بر آن نقش بسته و اسرار تكوين زمين از آن خوانده مىشود، به پايه بنا نزديك مىنمايد.
اين پسر مولود فكر و روح آن پدر است، مثل همان پدر چشم جهانبينى دارد. گذشته و آينده جهان را مىنگرد، اين پدر و فرزند در هنگام ساختن خانه يك نظر به جهان بزرگ و عالم بالا دارند، كه سراسر در برابر اراده و مشيت تواناى حق تسليمند و گرد مركز وجود و حكمت ازلى او طواف مىنمايند. نظرى به دنياى انسان دارند، مىنگرند كه ذلّت بندگى و عبوديت بر سر همه خيمه زده، بندگى شهوات، بندگى گذشتگان، بندگى اوهام، بندگى اصنام؛ مىنگرند كه انواع شهوات و اوهام عقل و فكر انسان را استخدام نموده و بر پاى فكر و دست همت غل و زنجير زده، اوهام گذشتگان سرها را در مقابل خود خم نموده و جمله خلق كوركورانه يكديگر را به رشته عبوديت مىكشند. زارع و كارگر بنده استثمارگر است.
استثمارگر بنده سپاهى است، سپاهى بنده قوانين و رسوم بشرى است. قوانين و رسوم، رشتههاى بندگى حكام و درباريان است و آنها بنده اصنام و اوهامند. با نظر ديگر مىنگرند كه جهان و جهانيان از خرد و بزرگ، از ذرّه تا كرات عظيم، از موجودات زنده كوچك تا بزرگ، همه تسليم يك اراده و مشيّتند كه در بعضى به صورت طبيعت و در بعضى به صورت غريزه و در بعضى به صورت فطرت ظهور نموده، فقط در اين ميان عالم انسان است كه از حكومت اين عوامل بيرون آمده و به پاى اختيار به راه افتاده و عقل را محكوم وهم وحس ساخته به اين جهت از عبوديت حق و تسليم به خواست وى سرپيچى كرده و سرگرم عبوديت خلق و وهم شده. ابراهيم و اسماعيل، به هر سو نظر مىنمودند، از بابل تا ايران و هند و آخرين نقاط شرق، و از شام و مصر تا دورترين نقاط غرب، مردم را در زنجير عبوديت وهم مىنگريستند، گردنهاست كه در زير بار سنگين اين عبوديتها كج شده، دستها و بازوهاست كه با زنجيرهاى گران بسته شده و زانوهاست كه در برابر بتها خم شده، نظرى هم به آينده جهان داشتند.
دست و پاى اين پدر و پسر در كار بنا مشغول است ولى نظر و توجّهشان گاهى به خدا، گاهى به خلق، گاهى به آينده است، همانطور كه طفل شيرخوار با تمام جوارح و حواس و حركت دست و پا و گرداندن چشم و ناله عاجزانه دل مادر را از جا مىكند و كوران عواطف در اعصاب و قلب او ايجاد مىنمايد. در اثر اين اظهار عجز و استرحام حواس، مادر يكسره به او جلب مىشود و غدههاى پستان براى تهيه شير و ترشح به كار مىافتد. ابراهيم و اسماعيل براى نجات خلق و بقاى مؤسسه توحيد و كمال و تمام آن و برگرداندن محور زندگى مردم بر مركز توحيد، سراسر اميدشان به خداست و با كلمه «ربّنا» عنايات و توجه خدا را به خود جلب مىنمايند. اول درخواستشان اين است كه اين ساختمان را پروردگار بزرگ مشمول صفت ربوبيت خود گرداند و آن را بپذيرد؛ يعنى ساختمان سنگ و گِل كه در معرض حوادث جهان است و عوامل طبيعى و غير طبيعى در فناى آن مىكوشد مورد پذيرش نام ربوبيت پروردگار گردد و براى تربيت خلق صورت بقا گيرد و جزو دستگاه ربوبيت و ثابتان عالم شود، و دو صفت «عزيز» و «حكيم» خداوند كه به آن، سراسر جهان مقهور اراده اوست و به وضع ثابت و محكمى برپا است.
در اين بنا ظهور نمايد؛ (انك أنت العزيز الحكيم.) خداوند هم اين خانه اخلاص را پذيرفت و از دست حوادث نگاهش داشت، نه عصبيت شديد قحطان بر عدنان بنيان آن را متزلزل نمود و نه سپاه ابرهه توانست در حريم آن رخنه نمايد، و نه جاهليت تاريك عرب اساس آن را دگرگون ساخت، و آن را سايه و شعبه بيتالمعمور عالم بزرگ قرار داد و از آن شعبههايى به نام «مسجد» در تمام نقاط جهان با دستهاى مخلصى تأسيس نمود كه پيوسته از آنها بانگ تكبير و دعاى ابراهيم منعكس است ولى كاخهايى كه براى استعباد خلق با مواد محكم و هزاران پاسبان تأسيس شده، يكى پس از ديگرى تسليم عوامل فنا گرديد و اين روش هميشه در جهان جريان داشته و دارد. دعاى دوم ابراهيم كه مقصود او را از بناى اين ساختمان مىرساند در جمله دوم آيه بايد خواند: «ربنا و اجعلنا مسلمين لك و ...»
اين نيت و درخواست نيز آميخته با گل و سنگ و ساختمان خانه است و مقصود و روح بانيان را به اين صورت مجسم گردانده؛ يعنى در تكميل اين ساختمان و آداب و مناسك آن، دو فرد كامل و شاخص اسلام قرار گيرند، دو فرد كاملى كه سراپا تسليم اراده خدا و اجرا كننده اوامر او باشند و پيوسته از ذريه او مردمى همفكر و همآهنگ و مسلم تربيت شوند، ابراهيم مىنگريست كه عموم مردم جهان خدايى را كه فطرت بشرى جوياى اوست و شناسايى و قرب او را مىخواهد يا فراموش نموده يا او را به حسب آثار محيط و تصرف وهم به صورتهاى مشخصى درآورده و تسليم هواها و اراده خود نمودهاند، خدايى را مىپرستند كه به صورتهايى مطابق ميل و هوسهاى آنان باشد و از اراده و منافع و آمال آنها تبعيت كند، فقط در موقع بروز حوادث و ناكاميها به او رجوع كنند تا سنت عمومى عالم را به ميل آنها برگرداند و باران را به نفع آنها بفرستد يا بازدارد. جنگ را به زيان دشمن بكشاند و براى آنها پايان دهد، ولى در امور عادى زندگى و روابط افراد و نظم اجتماع و تنظيم قوا و غرائز درونى و روش اعمال و حركات، نامى از خدا در ميان نيست، چنانكه امروز هم با همه پيشرفت فكرى و عقلى كه مدعيند بيشتر مردم جهان در اين حقيقت قدمى فراتر نگذاشتهاند؛ مانند قرون اوليه، يا خدا را فراموش كرده و به او ملحد شدهاند، يا خدايى را معتقدند كه با خيال و وهم خود ساختهاند تا در موارد اضطرار به او رجوع كنند و او مطابق خواسته و منافع هر دستهاى رفتار نمايد و جهان را بر وفق اراده محدود آنها بگرداند، چنانكه در جنگها هر دستهاى در معابد جمع مىشوند و به وسيله دعا و عبادت، از خدا مىخواهند كه دشمن نابود شود و خود پيروز گردند، گويا خدا فقط براى آنهاست و ديگران خدايى ندارند ولى در نظم زندگى و تربيت عمومى هر دو دسته در كفر و الحاد اتفاق دارند. خلاصه مردم يا در عقيده و عمل به خدا كافرند يا عقيده دارند و در عمل كافرند و به عبارت عصرى به خداى «متافيزيكى» معتقدند و حقيقت و روح تربيت پيامبران و پيام آنها كه همان اراده خداست، يكسره فراموش گشته، و زبان كافر كيشان باز شده كه «دين» اثر خود را از دست داده و در برابر صنعت شكست خورده، اما كدام دين؟! در اوانى كه عقل ابراهيم خليل مانند شكوفه مىشكفت، خود را از محيط شرك بيرون آورد تا دست آلودگان پژمردهاش نكند و گرد و غبار محيط عقل پاكش را نيالايد، در ميان غارى منزل گزيد و چشم فطرت را به روى آسمان باز و پر از مهر و ماه و اختران گشود.
در اين رصدخانه، حساب كوههاى آسمان و ستارگان درخشان را مىرسيد، آيا چنانكه اكثر مردم مىپندارند اينها موجوداتى مستقل به ذات و پديد آرنده و نگاه دارنده مخلوقاتند؟ اينها كه از مسير خود بيرون نمىروند و از خود اختيارى ندارند، در طلوع و غروب آنها تغييرى در جهان رخ نمىدهد و خود پيوسته در معرض تغييرند، اينها مسخر اراده توانا و تسليم دست تدبير او مىباشند. سراسر مطيع و مقهور و ما فوق و كمك كار مادونند. با شعور طبيعى خود چشم به فرمان مبدأ قدرت و با رابطههاى نامرئى بدو پيوستهاند و با شعاعهاى مرئى و غير مرئى، موجودات زيرين را از خفتگى بيدار مىنمايند و از افتادگى برپا مىسازند و به وسيله قدرتى كه از تسليم و اطاعت به آنها مىرسد، جسمهاى بزرگ و كوچك و دور و نزديك را كه در دسترس شعاع آنهاست از سقوط نگاه مىدارند و با حرارت، زندگى خانوادههاى منظومه خود را از كرات بزرگ تا ذرات كوچك گرم مىسازند و جمله را براى كسب شعاع حيات، مستعد مىگردانند. ابراهيم پس از اين مشاهدات، خود را جزئى از جهان ديد و با نواى عمومى همآهنگ شد و گفت: «وجّهت وجهىَ ...»؛ «من هم روى خودم را به سوى او گرداندم و يكسره تسليم وى شدم.»
از اين پس خود را جزئى از عالم ديد و بايد هر چه بيشتر تسليم اراده خدا شود و در مدار حكم او بگردد و مانند تمام اجزاى بزرگ و كوچك جهان، از زير دست و كوچكترِ وامانده دستگيرى نمايد. ابن طفيل در كتاب حى بن يقظان(7) مىگويد: حى بن يقظان چون در خود تفكر نمود خود را از سه جهت شبيه به سه موجود ديد؛ از جهتى شبيه به مبدأ واجبالوجود، از جهتى شبيه به افلاك و ستارگان يا علويات، از جهتى شبيه به حيوانات، كمال خود را در آن دانست تا بتواند شباهت خود را به افلاك و ستارگان درخشان بيشتر نمايد، آنگاه به واجبالوجود خود را شبيه سازد، از جهت شباهت به موجودات علوى مطالعه و دقت كرد، دانست آنها داراى سه جهت و صفت مىباشند: اول آن كه در آنها يكنوع شعور، به حق و مبدأ كمال است كه پيوسته به او اتصال دارند و مقهور نور جلال و اراده حكيمانه او مىباشند. دوم آن كه همه زيبا و درخشانند و گرد مدارات خود پيوسته مىچرخند. سوم آن كه موجودات مادون را به حرارت و نور نگاهدارى مىنمايند و همه از فيض آنها بهرهمندند.
از جهت شباهت اول گوش خود را مىگرفت و چشم خود را مىبست و خيال و وهم خود را ضبط مىنمود تا فكر و عقلش را يكسر در ذات و صفات خداوند متوجه سازد، از جهت شباهت دوم خود را هميشه پاك و پاكيزه نگاه مىداشت. لباس و بدن خود را مىشست. زير ناخنها را پاك مىكرد و گياههاى خوشبو همراه مىداشت، چنانكه از جمال و پاكى مىدرخشيد و از جهت شباهت به حركات اختران، گاه پاشنه يك پا را بر زمين محور مىنمود و بدور خود مىچرخيد و گاه اطراف خانهاى كه از سنگ و گل و چوب برپا ساخته بود، طواف مىنمود و گاه در اطراف جزيره با شتاب دور مىزد، از جهت شباهت سوم بر خود واجب نمود كه حيوانات افتاده را دستگيرى نمايد، اگر پر و بال مرغى به خارى بسته شده، باز گرداند و اگر در جايى حبس شده، آزادش كند و اگر حيوانى چنگال به او بند كرده نجاتش دهد، هر گياهى كه بوته ديگر، او را از نور آفتاب محروم داشته و يا گياه ديگر به او آويخته و از حركت و نموش باز داشته، به نورش نزديك نمايد و مانع را بردارد و اگر خشك و تشنه است به او آب رساند و آبى كه براى سيراب نمودن سبزه روان است، چنانكه مانعى او را از مجراى طبيعى باز دارد، مانع را برطرف نمايد. ابراهيم بيدار و هوشيار (حى بن يقظان) پس از آن كه ستارگان و سراسر جهان را مسخر اراده حق و درخشان و در مدارات خود چرخان ديد كه همه تسليم حق و كمك كار خلقند، مىكوشيد كه هر چه بيشتر مانند آنان تسليم او شود و در مدارى طواف نمايد، سر تا پا نظيف و پاك باشد، چنانكه نظافت عمومى بدن، سنت ابراهيم است و مانعهاى فكرى و عقلى را از سر راه كمال خلق بردارد، بتها را از ميان ببرد، از غريب و درمانده دستگيرى كند و مهماننوازى و مهربانى را سنت جارى قرار دهد.
ابراهيم خانهاى برپا مىسازد كه هنگام ساختن و پس از تكميل و طواف بر آن و انجام مناسك آن، مدارج كمال تسليم و اسلام به آخر رساند؛ زيرا نماياندن خداوند مناسك را و تعبد ابراهيم براى انجام آن، تكميل همان حقيقت اسلام است كه هر دو پس از كلمه «ربّنا» در يك دعا واقع شده و از اين آيه معلوم مىشود: جمله مناسك با خصوصيات آن، براى ابراهيم هم تعبدى بوده و خود حق تعيين و تشخيص آن را نداشته تا درباره او هم مثل ديگران تعبد و تسليم محض باشد و از خداوند اشاره باشد و از ابراهيم فرمانبرى و بسر دويدن. بالاترين علّت و آخرين نتيجه اعمال تعبدى همين است كه مكلف آن را براى فرمانبرى محض عمل نمايد تا يكسره مطيع و تسليم شود و روح فرمانبرى در او محكم شود و اسلام سراپاى او را فرا گيرد. به همين جهت عموم عبادات، براى عوام تعبد محض است؛ يعنى از اسرار و نتايج آن بىخبرند و خواص هم اندكى از بسيار مىدانند و در عين حال فلسفه و نتيجهاى كه تشخيص مىدهند، هنگام عمل نبايد مورد توجه باشد و بايد نيت و عمل و روح و جسم يكسره تسليم فرمان و مسخّر او باشد و اگر در عبادت گوشهاى از نظر و توجه به غير فرمانبرى باشد و از آن سود و نفعى جويد، تعبد نخواهد بود و عمل حقيقت خود را از دست مىدهد و باطل است، به اين جهت، همه اسرار عبادات بر همه مجهول است، جز اندكى براى دستهاى آن هم خارج از توجه و نظر، اين فقط براى آن است كه مكلف از راه تعبد به كمال اسلام برسد و اسلام بسيط فكرى و عقلى (متافيزيكى) در مجراى عمل وارد شود و عقل و خيال وهم و اعصاب و عضلات، در نتيجه، جمله اعمال را مسخر اراده فوق گرداند و مانند عموم نيروهايى در باطن موجودات است، در مجراى عمل و حركت وارد شود و به صورت «فيزيك» درآيد، چون اراده و فرمان حق مانند سپاهيان مقدمه، بر همه قوا تسلط يافتند پس از آن رحمت و لطف حق مىآيد و بار تكليف و مشقت تعبد آسان مىشود و از تحت تأثير جاذبههاى شهوات و كشش طبيعت بيرون مىرود و جاذبه حق يكسره او را مىگيرد، اين همان توبه از جانب خداست كه از جانب او متعدى به «على» مىباشد؛ يعنى فرا گرفتن و تسلط يافتن، و توبه از طرف بنده به «الى» متعدى مىشود و مقصود برگشتن و رو به سوى او نمودن و قرب او را طلبيدن است. هر چه فرمانبرى و تعبد بيشتر شود، درجات قرب افزون مىگردد و به حسب درجات قرب، قدرت كشش و جاذبه از طرف حق «به حسب قانون جاذبه عمومى» افزايش مىيابد و چون تائب از محيط جاذبه مخالف، يكسره خارج شد، لطف و عنايت پروردگار سراپاى او را فرا مىگيرد و به سوى خودش مىربايد و غرق انوار وجودش مىنمايد.
«و تب علينا انك انت التواب الرحيم.» به تماشاى رخش ذره صفات رقصكنان تا به سرچشمه خورشيد درخشان بروم آخرين نظر ابراهيم هنگام بناى بيت، به آينده و دوره تكميلى مؤسسه است، از اين نظر چشمى به لطف و توجه خدا دارد، چشمى به نتيجه و آينده بنا، با زبان تضرع و دعا و دلى پر از اميد مىگويد: «ربنا و ابعث فيهم ...» پروردگارا! از ميان ذريه مسلم و محيط مستعد بذر اسلام، پيمبرى برانگيز كه معلم نهايى و تكميل كننده اين اساس باشد تا بذرِ افشانده ما را به ثمر رساند و پايههاى محكم تربيت خلق را در اطراف پايههاى معنوى همين بنا بنيان گذارد و آن را به هر سو بگستراند و از اينجا پايه تربيت عمومى را شروع نمايد: «يتلوا عليهم آياتك ...»
آيات تو را كه همان آيات كون و شعاعهاى وجود تو است بر افكار و عقول تلاوت نمايد تا نخست مردمى كه مورد نظرند، از محدوديت و جمود و محكوميت آثار محيط و تقليد گذشتگان خارج گرداند و به محيط باز و غير محدود آيات خدا و جهانبينى وارد گرداند و مستعد دريافت كتاب و حكمتشان سازد. «و يعلمهم الكتاب و الحكمة ...» آنگاه به آنان «كتاب»؛ يعنى اسرار و رموز قوانين با احساس مسؤوليت و «حكمت»؛ عقايد و آراى محكم بياموزد. و «يزكيهم»؛ تزكيه به معناى تطهير و تنميه (هر دو) استعمال شده؛ يعنى نفوس را از رذائل كه موجب ركود و بىرشدى است پاك گرداند، تا رو به رشد و كمال روند، و در افراد و اجتماعات آنها صفات عزت و حكمت ظاهر شود، تا اين دو نام و صفت پروردگار، حكومت نمايد و حكومت اوهام و شهوات از ميان برود، (انك انت العزيز الحكيم.) درخواستهاى مخلصانه ابراهيم خليل در حال ساختمان خانه كه هر قسمت آن با كلمه «ربّنا» شروع شده و از سوز دل و رحمت به خلق بود، مورد اجابت خداى رحمان واقع شد وآنها را از جهت خلوص ابراهيم و به مقتضاى حكمت و رحمت به خلق پذيرفت؛ نخست آن كه اين خانه را با احترام و شرافت مخصوص حفظ نمود و به آن صورت بقا بخشيد با آن كه عوامل انهدام و فنا كه براى عموم بناها و تأسيسات جهان است، براى اين خانه شديدتر و بيشتر فراهم بود، از داخل عصبيت اكثريت عرب و يهود با بقاى آن موافق نبود، افتخارداران و پاسداران اين خانه، فقط قبيله عدنان كه اولاد اسماعيل و واردين جزيرهاند بودند، اين خانه وسيله تمركز و افتخار و سيادت معنوى و حكومت ظاهرى آنها بر ديگران گرديد و عصبيت شديد عرب هم درباره افتخارات و امتيازات امر پوشيده نيست. پس اگر نفوذ معنوى و قدرت روحى اين خانه نبود در همان اوائل تأسيس آن را نابود مىساختند.
يهود كه صاحبان نفوذ مادى در جزيره بودند، چون از اولاد اسحاقند و خود را وارث پيامبران بنىاسرائيل و مركزيت خود را در بيتالمقدس مىدانند نيز، با بقاى اين بناى ابراهيم و فرزندش اسماعيل موافق نبودند. از خارج جزيره دولتهاى بزرگ روم و ايران با تمركز عرب كه فاصل ميان اين دو دولت بودند، موافق نبودند، و هر يك مىخواستند عرب را تحت سيطره و نفوذ خود درآورند. دول مسيحى مجاور كه تحتالحمايه روم بودند عرب را از جنبه سياسى و مذهبى به سوى خود مىكشاندند و مىخواستند آنها را تابع كنائس خود نمايند، چنانكه شام را مسخر نمودند واعراب آنجا را بدين مسيح درآوردند، پادشاه حبشه و يمن براى خراب نمودن كعبه، با فيلهاى جنگى لشكركشى نمود و با يك پيشآمد اعجازآميز سپاهش از ميان رفت و صداى شكست و نابودى سپاهش به همه جا پيچيد و اين داستان روز و مبدأ تاريخى عرب شد و سوره فيل درباره همين واقعه نازل گرديد و عرب مشرك و مبارز با قرآن، آن را تكذيب ننمود. دولت شاهنشاهى ايران هم براى از ميان بردن مركزيت عرب مىكوشيد و براى مقابله با روم مىخواست كه جزيره تحت نفوذ او باشد.
از يكطرف دولتهاى كوچك عربى عراقى و سواحل خليج (فارس) را تقويت مىنمود تا عرب را در برابر آيين و رسوم ايران خاضع گرداند. از طرف ديگر، چون حكومتهاى مسيحى عرب طرفدار روم بودند، يهوديان يمن و جزيره را پشتيبانى مىنمود، در نتيجه هيچ يك از دولتهاى بزرگ با مركزيت و استقلال داخلى عرب كه بيشتر به وسيله خانه كعبه بود، موافق نبودند ولى در ميان اين عوامل و حوادث، ساختمان آن باقى ماند و پس از گذشتن قريب چهارهزار سال از تأسيس آن، مقام و موقعيتش رو به افزايش است و از قسمتهاى مختلف جهان چندين ميليون مردم گوناگون شبانهروز به سوى آن روى مىآورند و هيچگاه اطراف آن از زائر و طواف كننده خالى نمانده تا آنجا كه آداب و مناسك آن، كه جزء دعاى ابراهيم است؛ مانند طواف و احترام و امنيت بيت، در اين مدت باقى ماند و اعراب خونخوار و جنگجو هميشه در حريم آن و در ماههاى حرام خود را محدود مىنمودند و دست تعدى به دشمنان سخت يكديگر نمىگشودند، گر چه خانه را با بتهاى ميراثى ملل ديگر آلوده ساختند و در مناسك و آداب آن آثار عصبيت و قبيلگى را راه دادند ولى هميشه خانه را از هر چه محترمتر مىدانستند و بتها را وسيله تقرب به صاحب خانه مىپنداشتند و اصول مناسك را هميشه عمل مىنمودند و بر پيكر بعضى از بتها لباس احرام پوشانده بودند. مىگويند: بت عظيمالجثهاى كه «وَدّ» نام داشته، لباس احرام در برش بوده. چنانكه همين لباس احرام در پيكر مجسمههاى خدايان مصر و چين و هند؛ مانند «كنفسيوس ولاوتز» ديده شده، بعضى از تاريخشناسان حدث مىزنند كه از آداب احرام و مناسك ابراهيم خليل گرفته شده، چنانكه درباره طواف صائبين و يونانيان همين حدث را مىزنند.
از طرف ديگر، تاريخ بيتالمقدس را كه مىنگريم، با آن كه مركزيت سياسى و دينى يهود را داشت چندين بار به دست خودى و بيگانه ويران و هتك حرمت گرديد، چنانكه به دست بنى عثليا يكى از اسباط يهود ويران شد و «احاز» پادشاه يهودا آن را ملوث و هتك نمود و به دست بختالنصر بابلى و طيطوس رومى بنيان آن ويران گرديد و سالها به همين حال بود. از آنچه گفته شد اجابت دومين دعاى ابراهيم هم معلوم گرديد كه گفت: «ما را دو مسلم و شاخص اسلام قرار ده و از ذريه ما پيوسته، مردم مسلمى باشند كه مانند اختران درخشان، در دنياى تاريك محور اراده حق بگردند و تسليم او باشند و مناسك ما را به ما نشان ده.» آخرين دعاى ابراهيم درباره نتيجه نهايى تأسيس خانه، در بعثت پيامبر گرامى اسلام - ص - و نهضت مقدس او ظاهر و محقق گرديد، خود مىفرمود: «انا دعوة أبى ابراهيم و بشارة عيسى» معلم دوره نهايى و تابنده آيات، حق پايهگذار كتاب و حكمت و تزكيه كننده نفوس، از كنار خانه توحيد و در ميان ذريه ابراهيم برانگيخته شد، به هر جا دعوت او رسيد، از روى همان سازمان نخست، بنايى به نام مسجد برپا شد كه در فاصلههاى شبانهروز و هنگام طلوع و زوال و غروب آفتاب بايد مردمان مستعدى با نظم و حدود مخصوص، در آن به صف، رو به مؤسسه نخستين بايستند، به وسيله تلاوت آيات وحى، ارواح و نفوس از كدورتها و تقاليد محدود كننده و رذائل پاك مىشد و بحسب استعدادهاى مختلف حكمت عالى جهان و حقايق ثابت وجود در آن منعكس مىگرديد و عقايد محكم و ايمان راسخ در نفوس جاى مىگرفت، و درهاى فهم حقايق و قوانين و اجتهاد به روى عموم گشوده مىشد، چنانكه از مسجد ساده مدينه كه نمونه اول خانه ابراهيم بود، در مدت هشت سال رشيدترين مردم برخاستند.
گفتهها و اعمال و رفتارشان شاهد است كه در فهم اسرار جهان و آنچه مربوط به سعادت انسان است و در تشخيص حدود و ريشه قوانين و مسؤوليت در برابر آن و رموز سياست و روح نظامىگرى از مكتبهاى هزار ساله فلسفى و تربيتى دنيا گذراندند. سخنانى از آنان مانده كه اهل فكر و تحقيق آنها را مورد شرح و تفسير قرار مىدهند، با روح نظامىگرى، سپاهيان ورزيده روم و ايران را درهم شكستند و با روح عدالت و سياست الهى و فكر قانون فهمى، بر سياستها و اجتماعات دنيا فاتح شدند. جهانى را فتح كردند و با عالىترين صورتى نگاه داشتند. روى خرابههاى تمدن قديم ايران و روم تمدن نوين برپا ساختند.
كاخهاى سودپرستى و استعباد و استثمار خلق را ويران نمودند و بجاى آن، مساجد بندگى خدا و آزادمنشى برپا ساختند، در هر مسجدى پس از نماز و تقويت بنيه تقوا حوزهها و حلقههاى درس و بحث تشكيل مىشد و پهلوى هر مسجد، مدرسه ساختند و هزاران طالب علم و محصل در فنون مختلف رفت و آمد مىنمودند. علوم دنيا را گرفتند و آن را در لابراتوار اذهان پاك خود تجزيه و تحليل نمودند و با صورت كاملتر و محكمترى به دنيا رساندند. آن عقايد ايمانى و آراى سياسى و اخلاقى محكم، منشأ پديد آمدن اجتماعات محكم و پيوسته گرديد كه با رشتههاى ايمان و محبت، قلوب باهم پيوسته شد و از جهت رفت و آمد در مسجد و پهلوى هم در يك صف قرار گرفتن، فاصلهها و امتيازات ظاهرى از ميان رفت. اين حكمت و استحكام، در بناها و صنايع آنها نيز ظاهر شد كه مورد تعجب هوشمندان جهان امروز است، اين امواج علم و حكمت كه از خانه ابراهيم و ميان ذريه او و از غار حرا به كلمات «اقرأ»، «علم» و «قلم» شروع شد طولى نكشيد كه هزارها مجامع خواندن و مدارس تعليم و تأليف، از سر حدات چين و بلخ و بخارا و ايران و عربستان و اسپانيا تا سر حدات اروپاى مركزى بر پا شد ولى در اروپا جز چند مدرسه محدود و چند با سواد انگشتشمار وجود نداشت و از علم و تمدن و بهداشت خبرى نبود. درباره چگونگى سير و تكامل علوم و تمدن اسلامى و نفوذ آن در اروپا و مبادى نهضت اروپا، مدارك و كتب زيادى از خودى و بيگانه نوشته شده.
(8) خلاصه آنچه در جهان امروز، از عقايد محكم و آراى صحيح و علوم و صنايع و اخلاق نيك و فضائل انسانى وجود دارد، منشأ اساسى و مبدأ تحقيقى آن، بعثت پيامبر اكرم است كه افكار را از جمود به حركت آورد و سرچشمههاى ابتكار و نظر را باز نمود و ريشههاى علوم صحيح را از منابع ايمان آبيارى كرد، و راستىِ پيامبران را ثابت داشت و پايه دعوت آنها را استوار ساخت و آغاز و انجام جهان و سرّ وجود انسان را آشكار نمود؛ تا اينجا در پرتو آيات قرآن حكيم، تا حدّى با اساس و بنيان و نتايج و مقاصد خانه خدا آشنا شديم و رموز و تركيب سنگ و گل و ساختمان آن را در شعاع آيات وحى، تجزيه و تحليل نموديم، اينك در نظر روشنبينان، اين خانه، قبه نورانى است كه اشعه هدايت خلق و اراده حق از آن مىدرخشد. حديثى هم درباره اساس و اسرار اين خانه ذكر مىنماييم آنگاه با توفيق خداوند باهم آماده حركت مىشويم، خصوصيت حديث مورد نظر اين است كه خانه خدا را از دو نظرِ مختلف نشان مىدهد؛ نخست از نظر يك فرد ملحد مادى منحرف، آنگاه از نظر حقبين و چشم نافذ يك شخصيت بصير الهى و حكيم نفسانى. در كافى و ديگر كتب معتبر به سلسله روايت خود از عيسى بن يونس نقل مىنمايد كه گويد: «كان ابن أبى العوجاء من تلامذة الحسن البصرى فانحرف عن التوحيد، فقيل له: تركت مذهب صاحبك و دخلت فيما لا أصل له و لا حقيقة، فقال: انّ صاحبى كان مخلطاً كان يقول طوراً بالقدر و طوراً بالجبر و ما أعلمه اعتقد مذهباً دام عليه.» «ابن ابى العوجاء از شاگردان حسن بصرى بود. پس، از توحيد منحرف شد.
به وى گفته شد: مذهب رفيق خود را ترك كردى و وارد چيزى شدى كه پايه و حقيقتى ندارد؟ گفت: رفيق من فكرش مشوّش بود، گاهى از «قَدَر» طرفدارى مىنمود گاه از «جبر» (قضا)، من از او عقيده مستقيمى كه بر آن بايستد نديدم.» نام ابن ابىالعوجاء، عبدالكريم بوده. شايد پس از انحراف و كجفكرى، به وى ابن ابىالعوجاء گفته شده، چنانكه از جوابش معلوم مىشود علت انحراف و الحادش تعليمات درهم و برهم و متناقض حسن بصرى بوده، چنانكه پيوسته بىدينى و الحاد معلول اينگونه علل است؛ زيرا به طبيعت و فطرت اولى كسى بىدين نيست، چنانكه صحت و سلامتى جسمى، طبيعت اول هر موجود زندهايست و به طبيعت اوّلى، كسى بيمار نيست. بيمارى از عوارضى است كه به علل خارج پيش مىآيد، پس چون بيمارى و انحراف مزاجى بر طبيعت زندهاى عارض شد، جاى پرسش است كه چرا عارض شده و بايد در جواب اين پرسش از علل آن جستجو نمود.
پرسش از علت و پيش آمدن كلمه چرا؟ در چيزهايى است كه بر خلاف طبيعت و ساختمان هر موجودى است؛ مثلاً هيچگاه پرسيده نمىشد كه چرا آب رو به نشيب مىرود. درخت نمو مىنمايد. آفتاب مىدرخشد. آتش مىسوزاند. حيوان نَفَس مىكشد. مزاجِ شخص، سالم است.
اين كس دين دارد. راست مىگويد. توليد مىنمايد و به اولاد خود محبت دارد، ولى عكس اين مطالب جاى پرسش از علت و پيش آمدن كلمه «چرا» است، پس بىدينى و الحاد، مثل عموم انحرافهاى جسمى و اخلاقى، از عوارضى است كه در نفوس مستعدى به واسطه عللى پيش مىآيد؛ يكى از آن علل، تعاليم پيچيده و گيجكنندهاى است كه فطرت را از تشخيص صحيح بازدارد. ديگر، اوهام و خرافاتى است كه رنگ دين گيرد. ديگر، فشارها و ظلمهايى است كه در زير سپر دين بر مردم وارد شود. اينگونه تحميلات فكرى و جسمى به نام دين، موجب عكسالعمل انحرافى مىشود كه به صورت نفى و انكار درمىآيد و با روح عصبانيت و انقلاب همراه است. اين بيمار روحى مىكوشد كه منفيات و انكار را به صورت برهان و منطق و آميخته با تمسخر و دشنام به ديگران تلقين نمايد.
اين بيمارى كم و بيش به حسب شدت و ضعف عوامل، در ميان مردم بوده است و امروز در اثر وضع قرون وسطى و فشارها و محدوديتهاى فكرى و ظلمها و اوهامى كه به نام دين در طول تاريخ مسيحيت بوده است، متشكل شده و مكتبى انقلابى و بىهدف ايجاد نموده، در تمام نوشتهها و گفتههاى آنان از هر چه ظاهرتر عصبانيت و نارضايتى و بدبينى و بدانديشى و انكار محض است، كتابهايى كه براى اثبات انكار و نفى ماورا نوشتهاند، اجمالاً دو بخش است؛ يك بخش مطالبى راجع به اصول مادى و تأثيرات و آثار ماده و نيرو و اطوار آن است كه از نتيجه اكتشافات و تجربيات دانشمندان گرفتهاند و هيچگونه ربطى با مدّعاى انكارى آنان ندارد؛ زيرا سراسر اين مباحث، مطالب فيزيكى و اثباتى است؛ بخش ديگر مطالب و نوشتههاى آنان نفى و انكار ماورا يا به اصطلاح «متافيزيك» است. در اين قسمت مباحث خود، جز بىعلمى وانكار نتيجهاى نمىگيرند، و به اصطلاح دليلى براى انكار خود ندارند و از روى غلطاندازى و اشتباهكارى نام اين مطالب برهاننما و فرمولهاى ناقص خود را منطق مىگذارند؛ زيرا كه منطق درباره مطالب علمى و اثباتى است نه انكارى و بىعلمى، پس اگر به فرض برهان و منطق اثباتى براى متافيزيك نباشد، ماديين بايد متوقف شوند، نه اصرار بر انكار داشته باشند، چون نفى دليل، دليل بر نفى نيست. ولى چون بيچاره دچار يك نوع انحراف و بيمارى است تصميم دارد كه بر انكار خود پايدار باشد و لجبازى مىكند. اصطلاح و فرمول مىبافد. لغت مىسازد و بر خلاف منطق فطرى و اصل ديالكتيك (طريق گفتگو) نادانسته را غير واقع مىپندارد. ميكروب مادىگرى و الحاد در محيط مشوش دينى و اختلافات و جدالهاى علمى يونان از مغز ذيقراطيس و اپيكور بطور فرضيه ظاهر شد، ناراضيان و محرومان آن را جدى گرفته و مسلكى پنداشتند، ظهور فلسفه ريشهدار و فطرى؛ مانند سقراط و افلاطون و نهضت اصلاحى آنان، اين ميكروب را از فعاليت بازداشت و به حال كمون قرار گرفت.
در هر جامعه و ملتى كه دين به صورت اوهام و سپر شهوات گرديد و حكومتها از اين سلاح فطرى بشرى خواستند در راه ظلم و سلب آزادى حقّ مردم استفاده كنند، اين بيمارى شايع مىشود و اين ميكروب از حال كمون در نفوس مستعد ظاهر مىگردد و مانند قيچى رشتههاى ارتباط مادى و معنوى جامعه را قطع مىنمايد. پيش از ظهور اسلام قيام مزدك و مانى در ايران در چنين شرايطى بوده است. سيد جمال الدين مىگويد: در ميان هر ملتى كه اين مسلك ظاهر شد، رشته روابط اجتماعى را گسيخت و فضائل را از ميان برد و وحدت آن ملت را متلاشى نمود و در پايان رو به فنا و انقراض رفتند. پس از ظهور اسلام و پيشرفت تعاليم فطرى و روشن قرآن و روش فاضلانه و عادلانه مسلمانان و قدرت منطق علماى اسلام، مجالى براى ظهور ميكروبها و بذرهاى الحاد كه در ايران و بعضى ناحيههاى ديگر وجود داشت باقى نماند، ولى آنگاه كه خلافت به صورت سلطنت درآمد و مردمى مانند بنى اميه زير سپر دين تمام مبانى دين را پايمان كردند و حقوق ملل مسلمان و آزادى بندگان خدا را از ميان بردند و رنگ خدايى اسلام و تساوى حقوق مسلمانان را فراموش نموده و رنگهاى نژادى و عصبيت عربى را زنده كردند، از طرف ديگر بجاى تعاليم روشن و فطرى قرآن، فلسفه گيج كننده يونان و مباحث كلامى اختيار و تفويض و جبر و قدر و سخنان معتزلى و اشعرى به ميان آمد. در چنين محيطى ميكروبهاى نيممرده مادىگرى در مزاج ناراضيانِ گيج و منحرفى مانند ابن ابىالعوجاء و ابن مقفع و حماد بن عجر و بشار بن برد و مطيع بن اياس و يحيى بن زياد و صالح بن عبدالقدوس، جان گرفت.
بيشتر اينها ايرانيان زجر ديده بودند كه نه از تعاليم عالى اسلام بهرهمند و نه از محيط راضى بودند و تعصب ملى و نژادى نيز در عصبانيت آنها مىافزود، به اين جهت براى ايجاد تشويش و آلوده نمودن افكار و عقايد مسلمانان، گاه در مجامع سرّى، خود فرمول و دليل مىساختند. گاه براى مسخره نمودن و انتقاد از مطالب دينى، عبارات بليغ مىبافتند، گاه براى ايجاد اضطراب حديثهاى دروغ و بىپايه جعل مىنمودند. وقتى كه والى كوفه محمد بن سليمان، ابن ابىالعوجاء را به امر خليفه وقت منصور دستگير نمود و خواست او را به دار آويزد، گفت: شما من را مىكشيد، من هم كار خود را كرده چهار هزار حديث دروغ ساختهام و آنها را در ميان روايات شما گنجاندهام.
وقدم مكة تمرداً و انكاراً على من حج و كان يكره العلماء مجالسته و مسائلته لخبث لسانه و فساد ضميره، فأتى أبا عبداللَّه - عليهالسلام - فجلس اليه فى جماعة من نظرائه، فقال: يا أبا عبداللَّه ان المجالس أمانات و لابد لكلّ من به سعال ان يسعل، افتأذن لى فى الكلام؟ فقال: تكلّم، فقال: الى كم تدوسون هذا البيدر، و تلوذون بهذا الحجر، و تعبدون هذا البيت المرفوع بالطوب و المدر و تهرولون حوله هرولة البعير اذا نفر، ان من فكر فى هذا و قدر علم ان هذا فعل أسّسهُ غير حكيم و لا ذى نظر، فقل فانك رأس هذا الامر و سنامه و ابوك اُسّه و تمامه.» «ابن ابى العوجاء به مكه رفت تا تمرد و الحاد خود را آشكار گرداند و بر كسانى كه به حج آمدهاند انكار نمايد، چون مردى گستاخ و بد زبان و داراى نيت فاسد بود، علما نشست و برخاست و سؤال و جواب با او را دوست نمىداشتند، در ميان جماعتى از همفكران خود حضور ابو عبداللَّه حضرت صادق - سلام اللَّه عليه - آمده نشست، گفت: اى ابا عبداللَّه، مجالس امانت است و هر كس در سينه سرفهاى دارد ناچار بايد سرفه كند، آيا اجازه سخن به من مىدهى؟ حضرت فرمود: بگو، گفت: آخر تا چند اين خرمن را زير پاى خود مىكوبيد و به اين سنگ پناه مىبريد و اين خانهاى را كه با آجر و سنگ برپا شده مىپرستيد و مانند شتران رميده، گرد آن هروله مىكنيد، براستى كسى كه در اين فكر كند و بيانديشد، مىداند كه اين كار را كسى تأسيس نموده كه نه حكيم بوده و نه صاحبنظر، حال جواب گو. چه، تو سَر و كوهان بلند اين اساسى و پدر تو بنيادگذار و تمام و كمال آن بوده است.» پاسبانى علماى اسلام نسبت به عقايد مسلمانان و مراقبت از سر حدّات فكرى آنان، مجالى براى ظهور و انتشار منويات؛ مانند ابن ابىالعوجاء نمىداد.
اينها موسم و محيط مكه را كه محل امنيت و اجتماع است براى نشر سموم خود مقتضى ديدند و بدانجا رفتند تا در لباس احرام، به گفته خود سرفه كنند و نفس بكشند. حضرت صادق - سلام اللَّه عليه - آن سال در مكه بودند. بزرگوارى و آزادمنشى و قدرت روحى آن حضرت به آنها اجازه مىداد كه در حضور آن حضرت سخن گويند. سخن گفتن با آن حضرت براى شهرت آنان و شيوع مطالبشان مؤثر بود و نيز مصونيتى كه در محضر آن حضرت داشتند، در جاى ديگر برايشان فراهم نبود و اگر هم در انديشه برخورد حقيقت و معالجه بيمارى خود بودند، طبيب حاذق و منطق حقى شايستهتر از آن حضرت نمىشناختند. از اين كه در آغاز سخن گفتند: «مجالس مرهون امانت و امنيت است و اجازه سرفه دهيد»، معلوم مىشود در هيچ جا امنيت نداشتند و شكوك و مطالب مبهم كه اثر تعاليم پيچيده و نقص قدرت تشخيص و فكر است و موجب كجبينى و بدانديشى است؛ مانند خلط در سينه ابن ابىالعوجاء مانده و جرأت سرفه نداشت، به اين جهت دچار فشار و ناراحتى بود.
پس از اجاره، مانند مادهاى كه منفجر شود سخنان آلوده به دشنام و كجفهمى و بدبينى خود را نسبت به مسلمانان در اعمال حج اظهار نموده و مانند عموم مادهپرستان متحير كه با يادگرفتن چند لغت و فرمول سرمستند و به نظر حقارت و سفاهت به مردمان با ايمان مىنگرند، اين سنبل مادىگرى و روشنفكر زمان خود در آغاز سخن مسلمانان طواف كننده را به حيوانات چشم بستهاى كه دور خرمن مىگردند تشبيه نمود، و طواف را به خرمن كوفتن، و عبادت خدا را عبادت خانه و پناهندگى به سنگ مىپنداشت. در پايان، سخنش را نسبت به جمله اعمال حج يا جمله دين خلاصه كرده، گفت: اين اساس خردمندانه و اثر فكر صاحب نظرى نمىتوان باشد. چون سرفه خود را پايان داد، در حالى كه امام - عليهالسلام - گوش مىداد و همراهان امام هم به احترام آن حضرت به وى آزادى داده بودند، اندكى راحت شد يا اخلاط فكرى و مواد چرك شكوك را كه آميخته با دشمنام و كجبينى و كينهتوزى بود، بيرون ريخت، چون هيجان و عصبانيتش اندكى فرو نشست، كمى بخود آمد، شايد اين ظواهر حقيقتى دربرداشته باشد؟ شايد فهم و ادراك من از فهم اسرار آن كوتاه باشد، آيا ميان اين تودههاى فراوان كه همه مثل من آفريده شدهاند، من بيش از ديگران مىفهمم! در اينجا متوجه شد كه در محضر شخصيت بزرگى است، به كوچكى و ضعف فكرى خود اندكى پى برد و گفت: سخن من تمام شد اينك تو بگو. چه، تو سَرِ اين اساس و كوهان آنى و پدر تو مؤسس و كمال آن است، چون كوهان شتر بالاترين قرارگاه و محل چشمانداز سوار است. بدين جهت بزرگ و مدير جمعيت را سنام مىگويند، مىشود از اين جهت باشد كه كوهان مانند دنبه گوسفند ماده غذايى ذخيره است؛ يعنى تو هم سر و مغز متفكر و هم كوهان و غذاى ذخيره و قوّه بقاى اساس اسلامى و وارث پدرانى مىباشى كه طرح اين اساس را ريختهاند.
پس تو به نيت و مقصود آنها بيش از ديگران آگاهى. اين بود اساس حج از دريچه چشم يك فرد منحرف ملحد، حال از نظر يك مرد الهى و حكيم نفسانى بنگر: فقال أبو عبداللَّه - عليهالسلام - : «انّ من أضلّه اللَّه و أعمى قلبه استوخم الحق فلم يستعذبه و صار الشيطان وليه و ربه يورده مناهل الهلكة ثم لا يصدره. و هذا بيت استعبد اللَّه به خلقه ليختبر طاعتهم فى اتيانه فحثهم على تعظيمه و زيارته و جعله محل انبيائه و قبلة للمصلّين اليه فهو شعبة من رضوانه و طريق يؤدى الى غفرانه منصوب على استواء الكمال، و مجمع العظمة و الجلال، خلقه اللَّه قبل دحو الأرض بألفى عام، فأحق من اطيع فيما امر، و انتهى عما نهى عنه و زجر، اللَّه المنشئ للأرواح و الصور.» در جواب او ابو عبداللَّه - ع - فرمود: «براستى كسى كه خداوند او را گمراه نمايد و چشم دلش را كور گرداند، حق در مزاج وى ثقيل افتد. (تخمه شود) و گوارا نيايد، شيطان ولى و ربّ او گردد، او را چون شتر تشنه به موارد و سراشيب هلاكت وارد نمايد و سپس بيرونش نياورد و همچنان به حال خودش گذارد.
اين خانهاى است كه خداوند به وسيله آن، بندگان خود را به بندگى خوانده تا فرمانبرى آنان را در آمدن به سوى آن، بيازمايد و بندگان را در تعظيم و زيارت آن ترغيب نموده و آنجا را محل پيامبران و قبله نمازگزاران به سوى خود قرار داده، پس اين خانه شعبهاى از رضوان و راه رساننده به غفران خدا است، بر عاليترين حدّ استقرار و استواى كمال نصب شده و مركز اجتماع عظمت و جلال است. خداوند آن را دو هزار سال پيش از دحوالارض آفريده، پس سزاوارترين كسى كه بايد اوامرش اطاعت و از نواهيش خوددارى گردد، خداوند پديد آوردنده ارواح و صور است.» حكيم نفوس، امام صادق - ع - مانند طبيبى كه در حركت نبض و ضربان قلب و علائم ديگر بيمار دقت نمايد، به سخنان ابن ابىالعوجاء دقت نمود در آهنگ و جملهبندى و تعبيرات و مفهوم مجموع كلمات او آثار انحراف روحى و اضطراب درون را مىخواند، نخست بطور كلى مراحل بيمارى و انحراف روحى و دوره نهايى آن را اعلام فرمود، تا شايد بيمار مغرور متوجه بيمارى و مراحل آن بشود و خود را در معرض علاج آرد. فرمود: پيش از آن كه به اسرار اين خانه و اشارات آن آگاهت نمايم، اين را بدان كه مردمى را خداوند بواسطه سوء نيت و انحرافهاى اختيارى رو به گمراهى مىبرد؛ مانند كسى كه به وسيله خوردن غذايى نامناسب دستگاه هضم و دفاع بدن را مختل و ضعيف نمايد و خود را در محيط بيمارى درآورد، اين مقدمات با اختيار شخصى است ولى تأثير بيمارى و مراحل آن از اختيار و اراده بيرون است و تابع عواملى است كه مظهر اراده خداوند است.
اين شخص از آن دسته بيماران روحى بود كه خودخواهى و آرزوها و بدبينى به اجتماع و حكومت دينى و شنيدن سخنان مبهم و گيجكننده، منحرفش نموده و همه اين علل به اختيارش بوده، علاوه خود را به طبيب حاذق روحى و مظاهر كامل حق عرضه ننموده تا اختيار از وى سلب شد و عوامل عمومى و خارجى عالم كه همان دستگاه و كاركنان خداوند است، بر گمراهيش افزود. بعد فرمود: كار انحراف و گمراهى به آنجا مىرسد كه قلب كور مىشود؛ يعنى آن حس تشخيص فطرى كه خداوند در عموم آفريده، از ميان مىرود و غذاى گواراى حق در ذائقه ناگوار و بدمزه و در هاضمه روح سنگين و موجب تخمه مىشود، دوره نهايى اين انحراف و بيمارى روحى، سلطه كامل شيطان و حكومت مطلق او بر فكر و قلب و قواى معنوى است؛ مانند بيمارى جسم كه در دوره نهايى طبيعت مزاج يكسره تغيير مىنمايد و مرض يا ميكروب بر سراسر دستگاههاى حياتى مسلط مىشود، بيمارى روح نيز به آنجا مىرسد كه روح كمال و خير و روح خوشبينى و نيكانديشى و روح محبت و خدمت يكسره تغيير مىكند و عكس فطرت سالمِ نخستين سير مىنمايد و شيطان همان عامل ناپيداى اين آثار، ولى و ربّ او خواهد شد. در اين مرحله بيمار پيوسته دچار اضطراب دائم و عطش كاذب مىگردد. همه جهان را مشوش و بىنظم و شرّ مىنگرد، گمراهى را راه نجات و سراب را آب حيات اوهام را حق و حقايق را اوهام مىپندارد و رابطه معنويش با حقايق ثابت گسيخته مىشود و مزاج روحش بواسطه نرسيدن غذا يكسره ضعيف و ناتوان مىگردد.
در پايان كار وسوسهها و اضطرابهاى شيطانى به سراشيب هلاكتش مىاندازد و به آتش جانگداز هميشگى دچارش مىسازد. امام - عليهالسلام - در اين عبارات مختصر و جامع، به وى فهماند كه تو بيمارى وتوجّه به بيمارى خود و عواقب آن ندارى. آنگاه اسرار اين بنا و اعمال آن را در جملات بعد بيان نمود و در ضمن، كجبينى و كجانديشى او را به وى فهماند كه اين مردم بيهوده اطراف اين خانه نمىگردند و سنگ و گل را پرستش نمىكنند.
اين حركات براى تمكين روح بندگى و اين خانه آزمايش بندگى است. اساس و بقا و كمال جهان در خضوع و فرمانبرى مادون است نسبت به مافوق، و كمال اجتماع بشرى و رابطه افراد و وابستگى و پيوستگى آنان در فرماندهى و فرمانبرى و روح اطاعت است، مظاهر احترام و خضوع و تمرينها و حركات نظامى براى تحكيم و اظهار اطاعت به مافوق و قوانين است. مشق نظام و حركات چپ و راست ودرجازدن با صَرف بودجههاى سنگين و وقتهاى پرارزش براى تمكين روح فرمانبرىاست تا اطاعت و اجرا، بدون هيچ مقاومت روحى انجام شود. اين تمرينها و حركات، با آن كه در اساس سعادت بشر زيانآور است، در زندگى عمومى هميشه لازم شمرده مىشود؛ زيرا اين حد اطاعت و فرمانبرى مردم از مردم، موجب غرور و خودسرى كسانى، و بىشخصيتى وبىارادگى توده مىشود، و اساس استقلال فردى را از ميان مىبرد.
اينگونه اطاعت و فرمانبرى درباره بندگان، فقط نسبت به خداوند لازم است، تا اراده و فرمان او كه خير محض است، در شخص تحكيم شود و محور حيات را تغيير دهد. پس چيزى پرارزشتر از بندگى نيست و هرجا كه بندگى در آن ظاهرتر شود، ارزش آن زياد است. اين خانه و اعمال آن مظهر كامل بندگى؛ يعنى ظهور اراده حق است، به اين جهت محل پيامبران و قبله نمازگزاران و شعبهاى از رضوان و وسيله غفران است. از آنجا كه اراده حق و روح بندگى و فرمانبرى از آن ظاهر است، توجه پيامبران بدانسو مىباشد و روح و فكر آنان در آن محل، حلول مىنمايد و در آن محيط مستقر مىشود، و در هر جا و از هر كس عبادتى و نمازى انجام گيرد؛ مانند عقربه قطب، بايد بدانسو برگردد كه حوزه قدرت مغناطيسى حق است، همان زندگى خوش و بهشت رضايت كه تو (ملحد ناراضى) در طلب آن مىباشى و مورد آرزوى قلبى همه است و در تشكيل و راه آن، همه گيج و گُمند، نمونه و شعبه و راه آن همين خانه و اجتماع حج است؛ «شُعبةٌ من رضوانه و طريق الى غفرانه» كه فاصلهها و رقابتها را از ميان مىبرد و شهوات و آرزوها را محدود مىكند و حكومتهاى باطل را زايل مىنمايد، چون اين علل و موجبات ناراحتى، از ميان رفت يا محدود گرديد، آثار خشنودى و رضايت و رضوان ظاهر مىشود و جاى نارضايتىها و تاريكىهاى اختلافاتِ لباسى، رنگى، نژادى، زورمندى، زورپذيرى و عيبجويى را وحدت ايمان و حكومت الهى و خشنودى و عيبپوشى مىگيرد. همه رنگ خدا دارند و در دلِ همه، نور ايمان مىدرخشد و همه آيينه انعكاس جمال معنوى ايمان و فضيلتند، اين محيط عكس محيط شهوات و اقتصاديات و سياستها و مليتها است. پس در اين محيط، رسيدن به آخرين حد كمال مطلوب، براى عموم ميسّر است؛ چون آخرين حد، عبوديت و تعبد است و عبوديت نفوذ دادن اراده حق است و همان حد نهايى كمال است؛ «منصوب على استواء الكمال.» اين معنا بنابر آن است كه «استواء» به معناى استقرار باشد. استواء به معناى طريق مستقيم و حد وسط هم بسيار استعمال مىشود، بنابر اين معناى عبارت حد وسط ميان معنا و صورت و دنيا و آخرت است. اجتماعات كوچك و بزرگ انسان، اجتماعات قبيلگى و شهرنشينى، اجتماعات جشنها و سانسپاهها و عبادت بتها، همه و همه مظهر ذلّت و بندگى در برابر شهوات و قوانين بشرى و اوهام و فرمانبرى جمعيتها براى فرد است، فقط اجتماع حجّ و شعب آن است كه براى فرمانبرى از خدا و حكومت بر شهوات مىباشد و در آن اختلافات نكبتبار نيست: «و مجمع العظمة و الجلال.» بعد براى رفع اشتباه ديگرش فرمود: پايه اين خانه، پيش از خلقت و آمادگىِ ديگر قسمتهاى زمين بوده و نخستين نقطه و قسمت درخشان زمين بوده كه دو هزار سال پيش از قطعههاى ديگر خلق شده؛ قسمت دوم سخن آن حضرت اينجا پايان يافت. اين قسمت درباره اساس و اسرار خانه و اعمال آن بود، كه سؤال و اعتراض ملحد جواب داده شد. با اين بيان روشن، اگر جوياى فهم و حق بود، اشتباه و ابهامى باقى نماند، محور سخن آن حضرت درباره اسرار و اساس خانه بر عبوديت و فرمانبرى بود. در قسمت سوم سخن، براى آن كه پايه عبوديت و فرمانبرى را محكم گرداند تا شكى و خلجانى درباره آن در خاطر نيايد و اعتراضى در ذهن نماند، جملهاى فرمود و سخن را تمام كرد: «ان احقّ ...» زندگى، اطاعت و فرمانبرى است. بدون اطاعت و فرمانبرى، نه اجتماعى باقى مىماند، نه كمالى حاصل مىشود و نه سنگى روى سنگ قرار مىگيرد. پس در اصلِ اطاعت و فرمانبرى جاى سخن نيست. سخن در اينجا است كه از كى بايد اطاعت نمود؟ سزاوارترين كس در اطاعت از امر و نهى او، همان مبدأ حكيمى است كه روح و صورت و ظاهر و باطن را پديد آورده؛ تركيب عالى ظاهر و صورى، در اثر اطاعت طبيعى مواد است از امر و اراده تكوينى او، و رسيدن به تركيب عالى معنوى و روحى، اثر اطاعت ارادى از اوامر تشريعى او است. اين دو جمله را آن حضرت همرديف قافيه سخنان ملحد آورد، تا معارضه را از هر جهت تمام كرده باشد. ابن ابىالعوجاء، مانند همه همسلكان خود، كه مطالب كم مغز را با عبارات نغز مىپردازند و در آوردن لغت و ساختن دليل و فرمول و درست كردن قافيه تكلّف مىورزند، سخنان كم مايه خود را در قالب عبارات پرداخته، درآورد. امام - ع - حقايق پرمغز را با عبارات ساده و روان بيان نمود و در پايان، سخن را در قافيه سخنان سائل ختم فرمود، چون سخن به اينجا رسيد، امام - ع - ساكت شد. ابن ابىالعوجاء مانند كسى كه از تاريكى ناگهان به محيط نورانى منتقل شود، چشم عقلش خيره شد و دچار حيرت و بهت گرديد، ندانست چه بگويد و از كجا تجديد سخن كند، چيزى به نظرش نرسيد فقط جمله مختصر و سستى گفت و ديگر ساكت شد، گفت: «ذكرت و احلت على غائب»؛ «سخن گفتى و حواله به ناپيدايى (غايبى) نمودى؟! فقال - عليهالسلام - : «ويلك و كيف يكون غائباً من هو مع خلقه شاهد و اليهم أقرب من حبل الوريد، يسمع كلامهم و يرى أشخاصهم و يعلم أسرارهم، و انما المخلوق الذى اذا انتقل عن مكان اشتغل به مكان و خلا منه مكان فلا يدرى فى المكان الذى صار اليه ما حدث فى المكان الذى كان فيه فأما اللَّه العظيم الشأن الملك الديّان فانه لا يخلو منه مكان و لا يشتغل به مكان و لا يكون الى مكان أقرب منه الى مكان و الذى بعثه بالآيات المحكمة و البراهين الواضحة و أيّده بنصره و اختاره لتبليغ رسالاته صدقنا قوله بأنّ ربه بعثه و كلّمه.» حضرت فرمود: «واى بر تو! چگونه غايب است؟! كسى كه گواه و مراقب آفريده خود است و به مردم نزديكتر از رشته رگ گردن، سخن آنان را مىشنود و اشخاص آنها را مىنگرد و اسرارشان را مىداند.
آن مخلوق است كه چون از مكانى منتقل شد، مكانى را اشغال مىنمايد و مكانى از وى خالى مىماند، پس در آن مكان كه به سوى آن رفته نمىداند در مكانى كه در آن بوده، چه پيش آمده، اما خداوند عظيمالشأن آن فرمانفرماى بزرگ، جزا دهنده خُرد و سترگ، نه مكانى از وى خالى است و نه مكانى او را در بر گرفته و نه مكانى به او نزديكتر از مكان ديگر است و آن پيامبرى كه او را با آيات محكم و براهينى روشن برانگيخت و به يارى خود فيروزش داشت و براى رساندن رسالات خود برگزيدش. ما سخن آن شخص را تصديق مىنماييم كه گفت: پروردگارش او را برانگيخته و با وى سخن گفته.» او گفت: به غايب حواله نمودى و ساكت شد. مقصودش اين بود كه آنچه گفتى خبر از موجودى است كه ما او را نمىبينيم و او از ما غايب است و آنچه مورد مشاهده است، خانهاى است و اعمال پيرامون آن. امام - ع - در جواب سخن مجمل و غير مفهوم او، اشاراتى به احاطه علمى و وجودى خدا فرمود و معناى غايب را دقيقاً بيان نمود، آنگاه او را براستى پيامبر كه معرّف وجود و احاطه خداست هدايت كرد، گفت: آن كسى كه با دلايل روشن و آيات محكم برانگيخته شد و بدون هيچگونه اسباب و وسايل عادى فقط به يارى خدا پيروز گرديد، سخن او را تصديق مىنماييم و آنچه از طرف خدا و درباره او گويد باور داريم، اگر گفتهها و سخنان او را كه راستى و درستى از هر جهت در آن نمايان است باور نداريم، پس چه سخنى را مىتوان باور داشت؟! ابن ابىالعوجاء ديگر نتوانست سخنى بگويد.
از جاى برخاست، در حالى كه آثار شكست و حيرت در او نمايان بود، خجلت زده زير لب مىگفت: «من ألقانى فى بحر هذا؟ سألتكم أن تلتمسوا لى خمرة فألقيتمونى على جمرة.» «كى مرا در ميان اين دريا افكند و دستخوش امواج آن نمود؟ از شما خواستم كه مرا در سايه راحتى برسانيد يا در ميان اجتماعى قرار دهيد، شما مرا روى پاره اخگرى افكنديد.» اگر لفظ اول خمره - با خاء - باشد، معناى آن «سايه راحت» يا «اجتماع زياد» است و مقصودش اين است كه من طالب راحتى بودم تا آتش درون و ناراحتيم قدرى آرام شود؛ يا اجتماعى را طالب بودم كه در ميانشان سخنى گويم و نفوذى يابم. و اگر جمره - با جيم، مثل لفظ دوم - باشد مقصودش اين است كه من از شما پاره اخگرى خواستم شما مرا روى پاره آتش افكنديد.
رفقاى حزبىاش به وى گفتند: در مجلس او كوچك و ناتوان بودى؟! قال: انه ابن من حلق رؤوس من تروْن.» «گفت: اين فرزند كسى است كه سرهاى اين مردم كه مىنگريد را تراشيده است.» تراشيدن سر نزد عرب علامت ذلت و بندگى بوده، شايد تراشيدن سر بعد از اتمام عمل حج، براى اعلام بندگى خدا است؛ يعنى اگر از وى شكست ديدم براى من ذلت و كوچكى نيست او چنين مرد و فرزند چنين كسى است.
2638 بازدید
حج در كتاب خداوند - 2
سيد محمود طالقانى
سيد محمود طالقانى