قرآن در بسیاری از آیات، از «ختم» و «طبع» بر قلب سخن گفته است. آن گونه که از آیات برمی آید، خداوند این دو تعبیر را در مورد کسانی به کار برده است که قلبهایشان در احاطه گناهانشان است و به دلیل کثرت معاصی، از اصل فطرت خود برگشته اند و در نتیجه ایمان نمی-آورند. البته در آیاتی از قرآن، واژه های مختلف و ظریف دیگری از قبیل «رین»، «غلف»، «قفل»، «قساوت» و «اکنّه» که در واقع واژه های هم گروه با «طبع» و «ختم» هستند، در مورد محروم شدن انسان از فطرت خود به کار رفته است. هر کدام از این واژگان، به مرحله ای از انحراف فکری انسان و محرومیت او از شناخت اشاره دارد، به گونه ای که از مراحل ضعیف تر شروع میشود و به مراحل سخت و خطرناک می رسد، آن چنان که به کلی حسّ تشخیص از انسان گرفته می شود.
این مقاله بر آن است تا ضمن اشاره ای کوتاه به مفهوم قلب در قرآن، با توجه به واژگان همگروه «ختم» و «طبع»، به معناشناسی این دو واژه بپردازد و هم معنایی نسبی میان آن دو را بیان کند. به این منظور، در اولین گام به کاوش در معنا شناسی این دو واژه نزد اهل لغت پرداخته شده تا ضمن توجّه به معنای لغوی این واژگان، معانی قرآنی آنها نیز به دست آید. در ادامه ضمن بحث از عدم ترادف و هممعنایی کامل میان این دو واژه، به مخاطبین ختم و طبع و عواملی که باعث این بیماریهای خطرناک روان انسان می شود، پرداخته شده است. در پایان از آنچه که مانع از این عارضه های قلب معنوی انسان میگردد نیز سخن گفته خواهد شد.
قلب/ ختم/ طبع/ مخاطبین ختم/ معیارهای ختم و طبع
این یک حقیقت قرآنی است که از منظر قرآن کریم، برخی قلب ها محجوب هستند. آیات شریفه قرآن با تعابیر مختلف، مسئله حجاب و عارضه های قلب را مطرح کرده است و به طور دقیق از نفوذ تدریجی و مرموز آفات و موانع معرفت بر قلب سخن می گوید و از چگونگی آلوده شدن این سرچشمه معرفت پرده برمیدارد. قرآن کریم به قدری ظریف از این آفات سخن می گوید که رهروان راه معرفت را کاملاً به این خطرات آشنا سازد، و پی در پی هشدار می دهد تا مبادا عمری را در بیراهه ها در جستجوی آب به دنبال سراب باشند، و بعد از سال ها تلاش در طریق دست یابی به حقیقت، سر از باطل در آورند.
قرآن کریم درباره هدایت ناپذیری و بسته بودن دل ها، افزون بر «ختم» و «طبع»، بهره جسته است؛ «رین»: (کَلَّا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا کَانُوا یَکْسِبُونَ)(مطففین/۱۴)؛ «اکنّه»: (وَ مِنْهُم مَّن یَسْتَمِعُ إِلَیْکَ وَ جَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّهً أَن یَفْقَهُوهُ)(انعام/۲۵)؛ «زیغ»: (فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»(صَّف/۵)؛ «قفل»: (أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا)(محمّد/۲۴)؛ «قساوت»: (فَلَوْلا إِذْ جَاءهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُواْ وَلَـکِن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ) (انعام/۴۳)؛ «غلف»:(فَبِمَا نَقْضِهِم مِّیثَاقَهُمْ وَکُفْرِهِم بَآیَاتِ اللّهِ وَقَتْلِهِمُ الأَنْبِیَاءَ بِغَیْرِ حَقًّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ)(نساء/۱۵۵)؛ «مرض»: (فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً)(بقره/۱۰)، از جمله تعبیرهایی است که خداوند متعال درباره ناسالم بودن قلب افراد مختلف در قرآن به کار برده است.
نگاهی به آیات قرآن این مطلب را بیان می کند که آفات و حجاب های قلب گاه خفیف و گاه شدید هستند و گاهی هم آن چنان آفت بر دل چیره می شود که انسان در ظلمت کامل فرو رفته و همه نوع قدرت درک و معرفت از انسان سلب میگردد. استعمال این آفات و حجاب ها در قرآن در این زمینه، حساب شده و زیباست. به نظر می رسد واژگان همگروه با «ختم» و «طبع»، هر کدام اشاره به مرحله ای خاص دارد.
- گاه به مرحله زنگار می رسد (مطففین/۱۴)
- گاه سخن از انحراف قلب است (صف/۵)
- گاه پرده بر دل می افتد (انعام/۲۵)
- زمانی قلب به کلّی در غلاف می رود (نساء/۱۵۵)
- گاه قفل های محکم بر دل زده میشود (محمد/۲۴)
- گاه آن را در محفظه ای قرار می دهد و مهر و موم می کند (بقره/۷)
- گاهی قلب به مانند سکّه ای نقش ثابت به خود می گیرد و امکان هیچ گونه تغییری در آن نیست (نحل/۱۰۶)
آن گونه که از آیات برمی آید، ختم و طبع بر قلب جزء مراحل پایانی محرومیت است، به گونه ای که قلب به هنگام ختم، به مرحله نهایی و پایانی از جمود فکری و عقلی می رسد و زمانی که قلب مطبوع می گردد، محرومیت از معرفت به حدّ نهایی می رسد و شکلی ثابت به خود می گیرد.
لازم به ذکر است که قلب یا همان صحیفه نفس و جان انسان در آغاز تولد، پاک و عاری از پلیدی ها و آلودگی هاست، اما انسان با ارتکاب ارادی اعمال زشت و ناپسند، به تدریج در نفس خود، ملکات رذیله اخلاقی را پدید می آورد و صفات ذمیمه را بر لوح ضمیر جان خود ثبت می کند. همین ملکات و صفات رذیله، گناهان و کارهای ناشایست انسان است که موجب زنگارهایی می شود که مستقیماً بر آینه قلب می نشیند و چهره طبیعی این آینه را تغییر می دهد و انسان نمی تواند حقایق را آن چنان که هست، بشناسد.
در واقع اعمال زشت انسان، نقش و صورتی به نفس می دهد و این نقوش و صورت ها، مانع از آن می شوند که نفس آدمی، حق و حقیقت را درک کند و بین نفس و درک حق حائل می گردند. در حالی که این نفس به حسب طبع اولیّه اش، صفا و جلایی دارد که با داشتن آن، حق را آن طور که هست، درک می کند و آن را از باطل و نیز تقوا را از فجور تمیز می دهد، هم چنان که خداوند فرموده است: (وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا*فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا)(شمس/۸-۷). (طباطبایی، ۲۰/۳۴۹)
اکنون در این نوشتار به توضیح مفهوم «ختم» و «طبع» بر قلب پرداخته میشود.
آن گونه که از کتب برخی از اهل لغت برمی آید، عدّه ای از لغت پژوهان ختم را همان طبع دانسته اند و به هممعنایی ختم با طبع اشاره کرده اند. لحیانی از جمله کسانی است که به ترادف میان ختم و طبع اشاره کرده است. (زبیدی حنفی، ۸/۲۶۶) بر این اساس «خَتَمَ عَلی قَلبِهِ» مجاز است هنگامی که چیزی در آن وارد نمی شود و چیزی از آن خارج نمی گردد. «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلوُبِهِم» نیز، همانند آن فرموده خداوند است که فرمود: «طَبَعَ اللهُ عَلَیها» (نساء/۱۵۵). پس تعقل نمی کنند و به چیزی توجه نمی کنند. زجاج نیز ختم و طبع در لغت را به یک معنا دانسته است که آن عبارت از پوشش بر چیزی است و اطمینان از اینکه چیزی بر آن وارد نمیشود، همان طورکه خداوند فرموده است: «عَلی قُلوُبِهم اَقفالُها» (محمد/۲۴). (ابنمنظور، ۱۲/۱۶۳)
اگر چه برخی از ارباب لغت هممعنایی ختم و طبع را بیان کرده اند، امّا برخی لغتشناسان میان ختم و طبع تفاوت قائل شده اند و گفته اند که طبع، اثری است که بر جای می ماند و از آن جدا نمی شود؛ طبع از مفهوم ثبات برخوردار است، در صورتی که ختم از این معنا برخوردار نیست. «طَبع الدِّرهَم» یعنی بر درهم مهر نهاده شده و این مهر، اثری است که در آن نشان می گذارد و زایل نمی شود. بر همین مبناست که می گویند «طَبعُ الإنسان» زیرا چیزی است که ثابت و زوال ناپذیر است و اینکه می-گویند فلان کس بر این طبع سرشته شده است، زمانی است که این طبع و سرشت از او زایل نشود. (مصطفوی، ۳/۲۲)
راغب در معنای واژه ختم، دو وجه معنایی را بیان می کند، امّا سخنی از هممعنایی آن با طبع به میان نمی آورد: ۱- تأثیر گذاشتن چیزی در چیز دیگر مانند نقش خاتم و مهر بر چیزی. ۲- اثر و نتیجه ای که از نقش کردن و مهر زدن پدید می آید و مجازاً به معنای در بند کشیدن چیزی یا منع از ورود چیزی استعمال میشود، مانند آیه (خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلوُبِهِم و عَلی سَمعِهِم)(بقره/۷). (راغب اصفهانی، /۲۷۴)
لغت پژوهان علاوه بر معنی مهر زدن، معنای دیگری را برای ختم آورده اند که آن، رسیدن به نهایت و آخر یک چیز است. «خَتَمَ الشَّی» یعنی رسیدن آن به پایانش. زمانی که کسی قرآن را به پایان میرساند، گفته می شود «خَتَمَ فُلانٌ القرآنَ». «خاتَم مِن کُلِّ شئ» نیز به معنای عاقبت و پایان یک شیء است. همچنین آیه «خاتَمَ النَّبیین» یعنی «آخرین پیامبر» (احزاب/۴). (ابن منظور، ۱۲/۱۶۴) ازهری، اصل معنایی برای واژه ختم را «پوشش» بیان کرده است، مانند «خَتَمَ البَذرَ» که به معنی پوشاندن بذر است. (زبیدی حنفی، ۸/۲۶۶)
در جمع بندی نهایی میتوان گفت اهل لغت در معنای واژه ختم به معانی مهر زدن، پوشش و پوشاندن یک چیز و پایان یک شیء اشاره کرده اند.
ختم در قرآن درباره موضوعِ قلب در آیات بقره/۷، انعام/۴۶، جاثیه/۲۳ و شوری/۲۴ به کار رفته است. مراد از ختم در اصطلاح قرآن، مهر و موم شدن و نفوذناپذیری قلب در مقابل دعوت الهی است. خداوند متعال این تعبیر را به جز آیه ۲۴ سوره که مورد خطاب آن پیامبر اکرم۹است، درباره افراد بی ایمان لجوجی که بر اثر گناهان بسیار، در برابر عوامل هدایت نفوذناپذیر شده اند، به کار برده است. لجاجت و عناد این افراد در برابر حق به گونه ای در دل آنان رسوخ کرده است که همانند بسته و کیسه سر به مهری شده اند که دیگر هیچ گونه تصرفی در آن نمیتوان کرد و به اصطلاح قلب آنها لاک و مهر شده است. (مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ۱/۸۵)
علّت اینکه خداوند این تعبیر را در مورد این گونه افراد به کار برده است، بدین دلیل است که استعمال این واژه در میان اعراب به معنای مهر زدن بر چیزی مرسوم بوده است. در وجه تسمیه سلبِ حسِ تشخیص و درک واقعی از افراد به «ختم» باید گفت که این معنا از آنجا گرفته شده که در میان مردم رسم بر این بود هنگامی که اشیائی را در کیسه ها و یا ظرف های مخصوص قرار می دادند و یا نامههای مهّمی را در پاکت می گذاشتند، برای آنکه کسی سر آن را نگشاید، آن را می بستند و گره میزدند و بر گره مهر می نهادند. در لغت عربی برای این معنی، کلمه «ختم» به کار می رود. (همان،/۸۶)
مفسران در بیان معنای «ختم» در قرآن، نظرات مختلفی ارائه کرده اند که به آنها اشاره می شود:
۱ـ منظور از ختم، علامت و نشانه است؛ وقتی کافر در کفر و انکارش به درجهای می رسد که دیگر ایمان نخواهد آورد و این امر برای خداوند معلوم است، علامتی بر قلب او زده می شود که نقطه ای است سیاه رنگ تا ملائکه بدانند او ایمان نمی آورد و او را سرزنش و نفرین کنند. همان طور که در قلب مؤمن علامت ایمان نوشته می شود تا ملائکه بدانند و او را ستایش و برایش طلب عفو و رحمت کنند. (حسینی شاه عبدالعظیمی، ۱/۶۳)
راغب در مفردات این معنای از ختم را نمی پذیرد و در ردّ کلام جبائی که سخنش اشاره به این مطلب دارد می گوید:
«این چنین نیست، زیرا که اگر این علامت محسوس باشد، اصحاب تشریح آن را درک می کنند و اگر معقولِ غیرِ محسوس باشد، پس ملائکه با اطّلاع از اعتقادات آنها از استدلال بینیاز هستند.» (راغب اصفهانی، /۲۷۵)
اگر چه راغب این مطلب را نپذیرفته است، اما این دلیلی بر رد و عدم پذیرش این مطلب نیست. در برخی از روایات ائمه:به چنین معنایی از «ختم» اشاره شده است و این امر، دلیل معتبر و متقنی در پذیرش این مفهوم است. از امام حسن عسکری۷روایت است که فرمودند: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمعِهِم... اَی وَسَمَها بِسمهٍ یعرِفُها مَن یَشاءُ مِنَ المَلائکَهِ إذا نَظَروا إلَیها بِاَنّهُم الَّذینَ لایوُمِنونَ»؛ یعنی نشانه و علامتی که از طریق آن ملائکه هر گاه به آنها نگاه کنند، میدانند که اینها کسانی هستند که ایمان نمی آورند. (عروسی حویزی، ۱/۳۳)
۲ـ مقصود از ختم بر قلب ها، حکم و شهادت خداوند است به اینکه آنها حق را نمی پذیرند. «ختم» به معنای شهادت و حکم، بسیار به کار می رود؛ مثلا ًمی گویند: «اَراکَ تَختِمُ عَلی کُلِّ ما یَقولُ فُلانٌ؛ می بینم هر آنچه فلانی می گوید، تو بر آن صحه می گذاری و شهادت می دهی.» (طوسی، ۱/۶۳؛ ابوالفتوح رازی، ۱/۱۱۱)
۳ـ قول دیگر این است که اینها مورد ذم قرار گرفته اند، به سبب آنکه ایمان در قلب آنها داخل نمی شود و کفر هم از آن خارج نمی گردد. گویی قلب هایشان مهر شده است. مانند آیه «صُمٌ بُکمٌ عُمیٌ»، اینان گویی کر و کور و گنگ اند؛ یعنی کفر چنان در دل آنان جای گرفته است که دیگر نمی بینند، مانند کسانی که قلبشان مهر شده است. (طبرسی، ۱/۱۰۷)
۴ـ کم عمقی و کوتاه نظری: ابوعلی جبائی می گوید که ختم بر قلب کنایه از کمعمقی و کوتاه بینی در نظر و استدلال است و منظور آن است که دل های اینان وسعت فکر و منطق ندارد، در برابر مؤمنین که سعه نظر و وسعت فکر دارند. همان طور که در آیه کریمه (أَفَمَن شَرَحَ اللّهُ صَدرَهُ لِلاسلام فَهُوَ علی نورٍ مِن رَبِّهِ)(زمر/۲۲)، مقصود همین وسعت نظر است و درباره کفار می فرماید: (اَم عَلی قَلُوبٍ اَقفالُها) (محمد/۲۴). و نیز (قالوُا قُلُوبُنا غُلفٌ)(بقره/۸۸) و(وَ عَلَی قُلُوبُنا اَکِنَّهٍ)(انعام/۲۵).
مقصود از عدم وسعت قلب این است که بین حق و باطل نمی توانند تشخیص دهند. در محاورات و استعمالات مردم زیاد دیده می شود که به کسی که شجاع نیست، می گویند دل ندارد یا قلب ندارد؛ یعنی ترسو است. همین طور کسی که دعوت به اسلام شده و دلیل های روشن آن را دیده است و در عین حال از اسلام فاصله می گیرد، این شخص کسی است که دلش مهر شده و قلبش در پرده و «غلف» است. (همان،/۱۰۸)
شاید با یک جمع بندی میان معانی و مفاهیم مختلفی که از «ختم» در تفاسیر ارائه شد، بتوان گفت کسی که ایمان نمی آورد و از حق رویگردان شده است، عناد و لجاجت او، کفر و بی ایمانی او و هر آنچه که مانع از توجّه و روی آوردن او به حق شود، مانند پوششی است که مانع از وسعت فکر و نظر او می شود و او قادر به تشخیص میان خیر و شر و حق و باطل نخواهد بود. در عین حال، خداوند نیز آن را علامت و نشانه ای قرار می دهد که مورد نکوهش قرار گیرد و فرشتگان نیز او را بشناسند و به بی ایمانی او پی ببرند.
ختم بر قلب در برخی از آیات، مانند آیه (قُل أَرَأَیتُم إِن اَخَذَاللّهُ سَمعَکَم وَ اَبصارِکُم وَ خَتَمَ عَلی قُلُوبِکُم)(انعام/۴۶)، در ردیف گرفتن قوای شنوایی و بینایی آمده است. قلب ابزار درک و تعقل است و ختم بر قلب به معنی از کار افتادن عقل است. (طیب، ۵/۷۰-۷۱) همان عقلی که به وسیله آن این امکان برای انسان فراهم می شود تا به خدا ایمان آورد و از گناهانش توبه کند. (طوسی، ۴/۱۳۹) در ختم بر قلب، دریچه قلب بسته می شود، به طوری که دیگر چیزی از خارج در آن داخل نمیشود تا قلب درباره آن فکر کند و به کار بیفتد و خیر و شر و واجب و غیر واجب را تشخیص دهد. البته قلب به کلّی از خاصیتی که برای تفکر دارد از کار نمی افتد، زیرا اگر چنین باشد، آن وقت چنین کسی باید دیوانه باشد و حال آنکه کفار دیوانه نبودند، بلکه تنها فرقی که دل های آنها با دل های سایرین داشت، این بود که کفار کلام حق را درباره خدای سبحان گوش نمی دادند؛ دلهایشان دلی بوده که چیزی از واردات چشم و گوش در آن وارد نمی شده تا حق و باطل را تشخیص دهند. (طباطبایی، ۷/۹۳)
اینکه گرفتن چشم و گوش در کنار ختم بر قلب آمده است، اشاره به آن دارد که این دو، ابزارهای حسّی ارتباط انسان با جهان بیرون هستند. گوش و چشم دو ابزار حسّی هستند که در واقع راه های ورود اطّلاعات از جهان خارج هستند. گوش شنیدنی ها را، و چشم دیدنی ها را به قلب می فرستد و در قلب است که باید تحلیل روی اطلاعات دریافتی صورت گیرد و سرانجام باعث ایمان به خدا گردد. البته ابزارهای حسّی محدود به چشم و گوش نیست، امّا این دو بیشترین نقش جمعآوری اطلاعات را دارند. آیه فوق با اشاره به اخذ و گرفتن این دو ابزار از سوی خداوند، سعی در بیان اهمیت و ارزش این ابزارهای شناخت دارد. به بیان دیگر، این آیه حالتی را که به خاطر از دست دادن چشم و گوش و عقل برای انسان پیدا می شود مورد توجه قرار می دهد. در حقیقت قرآن می خواهد بگوید که این ابزار مهم شناخت از خود شما نیست و می خواهد با توجه به حالت دردناکی که برای انسان به خاطر از دست دادن این نعمت ها پیش می آید، او را متوجّه این نعمت های بی نظیر خداوند کند و وجدانش را از این راه تسخیر کرده و او را به خضوع وادارد.
از آنجایی که نظام جهان آفرینش بر پایه اسباب و مسببّات قرار دارد، منشأ ختم بر قلب نیز وجود برخی از عوامل میباشد. در عوامل ختم بر قلب، سخن از علل و عوامل این پدیده خطرناک است. سخن در این است که چه اموری سبب می شود تا بر دل انسان مهر زده شود. در قرآن کریم این مسئله مهم در آیات مختلف بیان شده است و قرآن، آنجا که سخن از ختم بر قلب می زند، عواملی را که در ایجاد «ختم» مؤثر هستند را نادیده نگرفته است و به آنها نیز توجّه داشته است. در قرآن کریم، عوامل اصلی این امر تبیین شده است که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد:
پیروی از هوا و هوس از جمله عواملی است که باعث ختم بر قلب می شود، همان گونه که در آیه ۲۳ سوره جاثیه به این مطلب اشاره شده است: (أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَهً)؛ «پس آیا دیدی کسی را که هوای خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانید و بر گوش او و بر دلش مهر زد و بر دیده اش پرده نهاده است؟»
قرآن کریم در این آیه میخواهد بگوید که هوس، ریشه موانع شناخت است و با نشستن این غبارها بر آینه قلب، این آینه زنگار می گیرد و انسان دچار ختم قلب می -گردد. هوس طوفانی است که وزش آن غبارهایی به رنگ ظلم، کفر، اسراف و فسق تولید می کند. در این آیه خداوند می فرماید کسی که هوس خود را خدای خویش گرفته است، عامل حرکت و موضع گیری فردی و اجتماعیش هوس اوست. هوس است که انسان را به پنهان کردن حقیقت وادار می کند. وقتی هوس زمام اختیار انسان را از کف عقل گرفت، انسان از راهی که عقل او را به آن دعوت میکند، منحرف می شود و گمراه می گردد. ولی او گمراهی است که راه را می داند و خداوند نیز چنین افرادی را گمراه می کند.
هواپرستی سبب می شود تا انسان هوسران به تدریج به بیماری مبتلا شود و در این صورت گوش عقل و دل او مهر و موم شود و دیده بصیرت وی کور گردد. هنگاهی که خداوند راه های شناخت را بر انسان مسدود کرد، دیگر هیچ کس نمیتواند او را هدایت و راهنمایی کند. به طور کلّی هوسرانی ها و پیروی از آرزوهای شیطانی، حجابی است که فطرت انسانی را می پوشاند و باعث می شود که انسان از یاد خدا غافل و بی خبر بماند. هواپرستی موجب ختم بر قلب می گردد.
علاوه بر هواپرستی، کفر، از دیگر عواملی است که باعث ختم بر قلب می شود. کفر در لغت، عبارت از پنهان کردن چیزی است و اینکه به شب کافر گفته می شود، برای آن است که اشخاص را در تاریکی خود می پوشاند و نیز به کشاورز بدان جهت که دانه را در زمین پنهان می کند، کافر گفته می شود. (راغب اصفهانی،/۵۶۰) کفر در قرآن با عنایت به ریشه لغوی آن، در مورد نهان کردن امور نیک و پسندیده و نیز در مورد نهان کردن امور زشت و ناپسند استعمال شده است. بنابراین کفر در قرآن به سه معنا آمده است:
۱- کفری که نه ممدوح است و نه مذموم؛(اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَهٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ یَکُونُ حُطَاماً)(حدید/۲۰)
«بدانید که زندگی دنیا در حقیقت بازی و سرگرمی و آرایش و فخرفروشی شما به یکدیگر و فزونجویی در اموال و فرزندان است [مثل آنها] چون مثل بارانی است که کشاورزان را رستنی آن [باران] به شگفتی اندازد سپس [آن کشت] خشک شود و آن را زرد بینی، آنگاه خاشاک شود.»
۲-کفر ممدوح: نهان کردن چیزی که عقل پنهان کردن آن را نیک و آشکار شدنش را ناپسند میداند؛ (لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ) (بقره/۲۵۶)
«در دین هیچ اجباری نیست و راه از بیراهه به خوبی آشکار شده است. پس هر کس به طاغوت کفر ورزد و به خدا ایمان آورد، به یقین به دستاویزی استوار که آن را گسستن نیست چنگ زده است و خداوند شنوای داناست.»
قرآن کسانی را که به عقاید باطل کافر میشوند و به عقاید حق گرایش می یابند، ستایش می کند.
۳- کفر مذموم: عبارت است از پنهان کردن چیزی که عقل نهان کردن آن را ناپسند و آشکار نمودن آن را پسندیده میداند؛ مانند پنهان کردن و کتمان حقیقت از روی تعصب و لجاجت.
در مورد اقسام کفر نکوهیده و مذموم می توان از چهار قسم یاد کرد:
الف) کفر جهلی: عبارت است از پنهان کردن جهل با ادعای علم نسبت به مجهول؛ (أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَهً)(جاثیه/۲۳)
«پس آیا دیدی کسی را که هوای خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانید و بر گوش او و بر دلش مهر زد و بر دیده اش پرده نهاده است؟»
ب) کفر علمی؛ (وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوّاً)(نمل/۱۴) «و با آنکه دلهایشان بدان یقین داشت، از روی ظلم و تکبّر آن را انکار کردند.»
ج) کفر نعمت؛ (هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی أَأَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ وَمَن شَکَرَ فَإِنَّمَا یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَمَن کَفَرَ فَإِنَّ رَبِّی غَنِیٌّ کَرِیم)(نمل/۴۰)
«این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسی میکنم و هر کس سپاس گزارد، تنها به سود خویش سپاس میگزارد و هر کس ناسپاسى کند، بیگمان پروردگارم بینیاز و کریم است.»
د) کفر معصیت؛ امام صادق۷کفر مذکور در آیه ۸۵ سوره بقره را به کفر معصیت تفسیر نموده است.(ریشهری، میزان الحکمه، ۸/۴۰۷) این آیه خطاب به بنی اسرائیل که بعضی از فرمانهای الهی را اجرا میکردند و بعضی را نادیده میگرفتند، میفرماید: (أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتَابِ وَتَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ)(بقره/۸۵)
«آیا به بعضی از دستورات الهی ایمان میآورید و به بعضی کافر میشوید؟!»
کفر مذموم به تمام اقسام آن موجب تیرگی قلب و مانع شناخت است. اما کفری که موجب ختم بر قلب می شود، همان کفر به معنای اصطلاحی آن در قرآن، یعنی انکار خداوند و بی ایمانی است. کفر از آنجا که تجسّم هوس است، مانع شناختهای قلب می شود. کفر کافران ناشی از نافرمانی عقل و اطاعت از دشمن عقل، یعنی هوس است. نافرمانی از عقل، دیده عقل را ضعیف میکند و اگر ادامه یابد، آن فرد را به تدریج نابینا می سازد. نافرمانی عقل و اطاعت از دشمن است که عقل را ضعیف می-کند. ادراکات عقل فطری انسان اگر مورد مخالفت قرار گیرد، ضعیف می گردد و به تدریج به فراموشی سپرده می شود. کفر آینه قلب را تیره میکند و بر آن مهر می زند. هر بار که انسان حقیقتی را پنهان می کند، بر تیرگی آینه قلب افزوده می شود، تا آنجا که دیگر به هیچ وجه نمی تواند حقیقت را نشان دهد. وقتی انسان حقیقت را ندید و راه را از چاه تشخیص نداد، طبیعتاً گمراه می گردد.
کفر کافران مختوم القلب، باور نداشتن و نپذیرفتن آن چیزی است که فطرت نخستین انسانی و عقل صریح، آن را حق می بیند و پذیرفتنش را لازم می داند. کفر در انسان، برای روان او، مانند بیماری و مرضی است که اگر چاره نشود، تمام قوای انسانی از کار می افتد و سرانجام آن، کوری مطلق دل است که دیگر حق را از باطل نمی تواند جدا کند و درست را از نادرست بفهمد. به بیان روشن تر، اگر بیماری کفر چاره نشود، به هلاکت انسان و انسانیت کشیده می شود و به جایی می رسد که دیگر هیچ گونه اندرزی به کارش نمی خورد.
چنین افرادی که سیاهی، تمام قلب آنان را فراگرفته است، قابل هدایت و راهنمایی نیستند و هشدار پیامبران الهی کوچک ترین اثری در هوشیاری و هدایت آنان ندارد. از این رو قرآن کریم خطاب به پیامبر اسلام۹درباره این افراد میفرماید: (إِِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیهِم ءَأَنذَرتَهُم أََم لَم تُنذِرهُم لا یُؤمِنُونَ*خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوُبِهِم وَ عَلی سَمعِهِم وَ عَلی اَبصارِهِم غِشاوَهٌ وَ لَهَم عَذابٌ عَظیمٌ)(بقره۷-۶).
در روایات نیز، کفر به عنوان عاملی مؤثر در ختم بر قلب شمرده شده است. روایت است از امام رضا۷که در تفسیر آیه (خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِم و عَلی سَمعِهِم) فرموده اند: «الخَتمُ هُوَ الطَّبع عَلی قُلُوبِ الکُفّارِ عُقوبَهً عَلی کُفرِهِم کَما قالَ عزَّوَجل: «بَل طَبَعَ اللَّهُ عَلیها بِکُفرِهِم»(نساء/۱۵۵)؛ «ختم یعنی مهر زدن بر دل های کافران به خاطر عقوبت بر کفرشان، همان طور که خدای عزوجل در قرآن فرموده: «بلکه خدا به خاطر کفر آنها، دل هایشان را مهر کرده است». (صدوق، ۱/۲۴۸)
لازم به ذکر است که عدم تسلیم کافران در برابر حق و از بین رفتن استعداد برای قبول حق در آنان، در واقع بازتاب و عکس العملی از اعمال خود آنهاست و چیز دیگری علّت آن نیست. اعمال بد، نظیر انکار آفریدگار جهان و انکار گفتار پیامبران، حالت مخصوصی در وجود این کفار پدید آورده است که قدرت تعقل از وجودشان رخت بربسته است و این نیز به واسطه انتخاب خواهش های نفسانی و به واسطه کفر ورزیدن، جدال و لجاجت در برابر حق، تکبّر و ستیز می باشد. اصرار آنها بر کفر، قوای ادراکی آنها را از کار انداخته است. آنها، راه ها و وسایلی که به وسیله آن می-توانستند به حق برسند و با آن ارتباط پیدا کنند را در خودشان از بین برده اند. از میان رفتن این ابزارهای ارتباطی به دنبال اعمال زشتی است که از طرف آنها صورت گرفته است و در پی آن، این مجاری ارتباطی مسدود و بی اثر شده است. در روایتی از پیامبر اکرم۹آمده است که فرمودند: «همانا گناهان هر گاه پیدر پی بر قلب وارد شوند، آن را قفل می کنند و در این هنگام است که ختم و مهر بر قلب از سوی خداوند می آید. پس برای قلب راهی برای ایمان و خلاصی از کفر نیست و این همان طبع و ختمی است که خداوند در آیه «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلوُبِهِم و عَلی سَمعِهِم» به آن اشاره کرده است و این چنین است قلبی که خداوند ختم بر آن را توصیف کرد، این قلب به ایمان نمی-رسد، مگر اینکه ختم قلب شکسته گردد و ختم از قلب جدا گردد.» (ابنکثیر، ۱/۷۰)
این کافران، آن چنان در این کفر، عناد، لجاجت و اعمال بد و ناشایست فرو رفته-اند که حسّ تشخیص از آنها سلب شده است و قدرت درک هیچ گونه واقعیت را ندارند. در نتیجه، دیگر مطالب واقعی و حقیقی در دلشان جای نمی گیرد. البته این امر در مورد همه کافران نیست، بلکه منظور، آن جمعیت متعصبی است که با حق دشمنی و عناد دارند و بر لجاجت و جحد خود پافشاری می کنند و گونهای آلوده به ظلم و گناه و فساد شده اند که قلبشان به کلی تاریک گشته است.
برای بروز ختم بر قلب، عللی دیگر را می توان در نظر گرفت، از جمله اینکه:
الف) وابستگی به پدیده های حیوانی و اسقاط وجدان از فعالیت، خنثی شدن و از کار افتادن عوامل حرکت در مسیر حیات معقول، مانند درک، هوش، فهم، اندیشه، تعقل و احساسات پاک درونی.
ب) لجاجت و تعصب برای نگه داشتن آنچه سالیانی از عمر خود را در آن وضع روانی قبلی سپری کرده و نمی تواند بپذیرد که ممکن است در همه آن سالیان طولانی به خطا رفته است.
ج) بیماری تکبر و خودخواهی که مانع از هر خیر و صلاحی است. (جعفری، /۳۶)
به نظر می رسد همه عوامل و اسباب ختم بر قلب، از هوا و هوس نشأت میگیرد. آن کس که به مرحله نهایی از کفر هم می رسد، ریشه اصلی تمرّد او از حق، پیروی او از هوا و هوسش است که منجر به این می شود تا بر حق و حقیقت پرده بیندازد. اگر انسان بخواهد موانع شناخت قلبی خود را بردارد، به طور قطعی و بنیادی باید ریشه هوس را از عمق وجود خود بر کَنَد و جلوی هوا و هوس خود را بگیرد.
قرآن اگر چه از ختم بر قلب سخن گفته است، اما راه پیشگیری از این امر را نیز بیان کرده است. قرآن کریم آنجا که سخن از قلب های محجوب دارد، در مورد جلوگیری از به وجود آمدن این حجاب ها، لبریز از دستورات الهی و فرامین خداوند است. انسان با توجه به شرایطی، می تواند تا به آن هنگام که قلبش به مرحله مختوم شدن نرسیده است، آینه عقل را صیقل و صفا داده و آن را غبارروبی کند. اولین گام سعی در معالجه بیماری هوس است.
روح انسان را یا یاد خدا پر می کند و یا هوا و هوس، جمع میان این دو ممکن نیست. هواپرستی سرچشمه غفلت از خداوند است. این مطلب به وضوح در سوره کهف آمده است که تبعیت از هوای نفس، انسان را از یاد خدا غافل میکند؛
(وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَکَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً)(کهف/۲۸)
«از آن کس که قلبش را از یاد خود غافل ساختهایم و از هوس خود پیروی کرده و [اساس] کارش بر زیادهروی است اطاعت مکن.»
هواپرستی به قدری در جلوگیری و ممانعت از راه یافتن به سوی حق تأثیرگذار است که امام علی۷فرمودند: «فَامّا إتِّباعُ الهوی فَیَصُدُّ عَنِ الحَقِّ» (نهج البلاغه، خطبه/۴۲)؛ «پیروی از خواهش نفس، انسان را از حق باز می دارد.»
در روایتی دیگر از امام علی۷نیز آمده است که فرمودند: «إِنَّکَ إن أَطَعتَ هَواکَ أصَمَّکَ وَ أَعماکَ وَ أفسَدَ مُنقَلَبَکَ وَ أرْداکَ»؛ (محمدی ریشهری، میزان الحکمه، ۱۰/۳۷۷) «اگر از هوس خود فرمان بری، تو را کر و کور می کند و آیندهات را تباه می سازد و به پستی ات می کشاند.» در حدیث دیگری امام فرمودند: «الهَوی شَریکُ العمی»؛ (همان) «هوس شریک کوری است.» یعنی همان طوری که کوری مانع دیدن حسّی است، هوا و هوس نیز مانع بصیرت عقلی است. بنابراین هر دو در مانع شناخت بودن شریک هستند.
آن زمان که انسان از هوا و هوس خویش پیروی می کند و مرتکب گناه می شود، پرده حیا را می دَرَد و در لجنزار معصیت غوطه ور می شود و فطرت خداجویی اش بر اثر گناه پوشانده می شود. اینجاست که گوش سخن حق را نمی شنود و دل حقایق عقلی را درک نمی کند و فریادهای عقل به گوش دل نمی رسد. گویا درِ دل بسته شده و مهر و موم گردیده است. غوطه ور شدن در شهوات و هوای نفس، ریشه استعدادهای روحی و درونی انسان را می خشکاند و آن را از آب معرفت و رحمت الهی محروم می سازد. به راستی که هواپرستی، بت خطرناکی است که تمام درهای رحمت و راههای نجات را به روی انسان می بندد. بت هوا و هوس اغواکننده و سوق دهنده به سوی انواع گناهان و انحرافات است. هواپرستی است که عقل را که مهم-ترین وسیله هدایت و درک صحیح حقایق است، از انسان می گیرد و پرده بر بصیرت و عقل آدمی می افکند.
همان گونه که در قسمت عوامل ختم بر قلب گذشت، کفر عامل دیگری در ختم بر قلب مطرح شد. آیه ۷ سوره بقره که اشاره به کافران مختوم القلب دارد، در تقابل با اهل تقوا و متقین که در آیات ابتدایی سوره بقره از آنان سخن گفته شده، می باشد. از این رو می توان نتیجه گرفت که ایمان و تقوا، عاملی مهم در جلوگیری از ختم بر قلب است. تقوا، تزکیه نفس و پرهیزگاری، شرط بهره مندی از هدایت است. هر انسانی که فطرت انسانی خود را دفن نکرده باشد، آگاه به فجور و تقوای خود است، امّا آن هنگام که انسان سرمایه فطری خود را از دست بدهد، راهی برای هدایت تشریعی ندارد.
از آثار بارزی که ختم بر قلب به دنبال دارد، یکسان بودن انذار و عدم انذار پیامبر بر افراد مختوم القلب است. خداوند در آیه (إِِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیهِم ءَأَنذَرتَهُم أََم لَم تُنذِرهُم لا یُؤمِنُونَ)(بقره/۷) به این مطلب اشاره کرده است که کسانی که به درجه ختم بر قلب رسیده اند و صحیفه جانشان مختوم شده است، انذار و عدم انذار بر آنان یکسان است. اینکه پیامبر، پیام الهی را به آنان می رساند، تنها از این جهت است که بر آنان اتمام حجّت شود.
آن گونه که از توجه و بررسی آیات به دست می آید، هواپرستان و کافران، از منظر قرآن جزء افرادی هستند که مختوم القلب هستند. در اینجا به توضیح نکاتی بیشتر در مورد این گروه ها پرداخته خواهد شد.
۱- کافرانی که به درجه نهایی از کفر رسیده اند و انذار و عدم انذار آنان یکسان است. آیه (إِِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیهِم ءَأَنذَرتَهُم أََم لَم تُنذِرهُم لا یُؤمِنُونَ)(بقره/۶) بیانگر این مطلب است که کافران مختوم القلب هستند؛ گفتار قرآن برای این کافران بی اثر است، اگر از چیزی انذار شوند یا نشوند، به حالشان فرقی ندارد و بر آنها تأثیر نمی-گذارد، آمادگی تبعیّت از حق در آنان از بین رفته است و دیگر قابلیت پذیرش سخنان حق را ندارند.
کفر کافران در اینجا، مرحله رسوخ کامل کفر و عناد در قلب های آنان است، به طوری که اصلاً موضوعی برای هدایت باقی نمی ماند و این خود نشان می دهد در مراتب پایین تر از این مرحله از کفر و ضلالت تام، مرتبه تأثیر کلام و انذار است و انسان به حسب فطرت الهی که اقرار به ربوبیت الهی نمود، استعداد برای تأثیر و قبول را دارد. بنابراین تا زمانی که این استعداد را از دست نداد و جان انسان به سبب انس و اُلفت به حلاوت دنیا از جانب حق رویگردان نشد، هنوز جایی برای انذار و تبشیر باقی می ماند. (طباطبایی،۱/۶۳)
۲- کسانی که با علم و آگاهی به پیروی از هوا و هوس می پردازند، تا جایی که به جای خداپرستی، به هواپرستی روی آورده اند؛
(أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَهً)(جاثیه/۲۳)
«پس آیا دیدی کسی را که هوای خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانید و بر گوش او و بر دلش مهر زد و بر دیده اش پرده نهاده است؟»
هواپرستان کسانی هستند که هوای نفس را معبود خود قرار داده اند. هر چه دارند، در پای این معبود قربانی کرده اند. از آنجا که علاقه افراطی به چیزی تمام فکر انسان را به خود جلب می کند، جز آن نمی بیند و به غیر آن نمی اندیشد. انسانی که دل و جان خود را در عشق مال و شهوت باخته است و تمام سرمایه های خود را برای نیل به این هدف به کار گرفته است، این عشق هوس آلود پرده ضخیمی بر عقل و فکر او می افکند.
در اینکه انسان چگونه در عین علم به چیزی در آن چیز گمراه می شود، باید گفت انسان به فطرت خدادادیاش حق را از باطل تشخیص می دهد و هر نفسی به تقوا و فجور خود ملهم است، ولی تقویت جانب هوا و تأیید شهوت و غضب، باعث پدید آمدن ملکه استکبار و حق کُشی می شود. وقتی چنین ملکه ای در نفس پیدا شد، قهراً آدمی مجذوب آن گشته و به عمل باطل خود مغرور می گردد. این ملکه نمی گذارد تا انسان توجه و التفاتی به حق داشته باشد. در چنین حالتی است که حق و باطل در نظرش مشتبه می شود. در حالی که انسان معیار و میزان تشخیص حق و باطل را در نهاد خود دارد. (همان، ۷/۱۹)
اگر در قلب بسته شد، نه عقاید باطل و صفات رذیله از آن بیرون می رود، و نه عقاید حق و صفات نیکو در آن می نشیند، همان گونه که در مورد ظرف سربسته و سر به مهر، نه می توان گل و لای را از آن خارج ساخت، و نه میتوان آب زلال را به آن وارد کرد. هر میزان که دل آدمی به زنگار گناه آلوده گردد، واژگون و مختوم گشته، به همان اندازه از فهم آیات الهی محروم می گردد. معیار سنجش بیماری قلب نیز مقدار بی توجهی انسان به فهم آیات یا انزجار از آنهاست. (جوادی آملی، ۲/۲۳۴)
این واژگونی دل از آلودگی به مکروهات آغاز می شود و به گناهان صغیره و سپس به کبیره می رسد و از اکبر کبایر که کفر به خداست، سر بر می آورد. هر گناهی که از انسان سر می زند، هر چند صغیره باشد، به همان اندازه نور فطرتش را می-پوشاند و آیینه دلش زنگ می زند و بین او و ادراکش، یعنی شناختن خدا، حجاب می گردد و فاصله می اندازد.
پس از بحث و بررسی «ختم» در قرآن، در این قسمت از مقاله، به بیان معنای «طبع» در قرآن پرداخته خواهد شد.
در مفهوم شناسی واژه « طبع» آمده است که طبع، مهر و ختم بر چیزی است. «طُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم» یعنی آنکه میان خدا و بنده اش حد و نهایتی است که اگر بنده با انجام گناه به آن نهایت برسد، بر قلبش مهر زده می شود و تنها با دور شدن از آن موفق به خیر میشود. (فراهیدی، ۲/۲۳) برخی دیگر از لغت پژوهان نیز طبع را مترادف ختم دانسته و چنین گفته اند که طبع همان ختم است و آن تأثیر در گِل و مانند آن میباشد و طبع در آیه «طَبَعَ اللّهُ علی قَلبِهِ» به معنای ختم میباشد. «طَبَعَ اللُّه عَلی قُلُوبِ الکافِرین» یعنی آنها توجه نمی کند و بر قلب هایشان پوشش و پردهای است که آنها موفق به خیر نمی شوند. ابواسحاق نحوی نیز طبع و ختم در لغت را دارای معنای واحدی می داند که آن پرده و پوشش بر چیزی و محافظت از ورود چیزی به درون آن است، همان طور که خداوند فرموده است: «اَم عَلی قُلُوبٍ اَقفالُها» (محمد/۲۴) و «کلّا بَل ران عَلی قُلُوبِهِم» (مطففین/۱۴). اما ابن اثیر به هممعنایی «طبع» با «رین» اشاره کرده است، حال آنکه مجاهد، رین را آسان تر و سادهتر از طبع، و طبع را ساده تر از اقفال و اقفال را شدید تر از طبع می داند. (ابنمنظور، ۸/۲۳۲)
راغب، معنایی متفاوت با آنچه بیان شد مطرح می کند و ترداف کامل میان این دو واژه را نمی پذیرد. از نظر او، «طَبع» حالت دادن چیزی و آن را به شکلی درآوردن است، مانند طبع سکه و ضرب درهم. طَبع اعم از «ختم» و اخص از «نقش» است. (راغب اصفهانی،/۵۱) در واقع راغب با بیان این مطلب، به تفاوت معنایی ختم و طبع اشاره کرده، به گونه ای که از نظر او، هر ختمی طبع است، اما هر طبعی معنای ختم را ندارد. او میان این دو واژه رابطه عام و خاص برقرار کرده است.
آنچه بیان شد، تفسیر «طَبْع» بود با سکون «باء» که در کتب لغت به آن اشاره شده است. لغت پژوهان ذیل واژه «طبع»، به «طَبَع القلوب» که به معنای آلودگی است، اشاره کرده اند. مفهوم «الطَّبَع»، چرک و آلودگی و زنگار شدید است که بر شمشیر می نشیند. «طَبَع الرجل» نیز هنگامی گفته می شود که در فرد، روزنه و نفوذی برای انجام کار خیر نیست و مانند شمشیری است که روی آن را زنگار گرفته است. (فراهیدی، ۲/۲۳) در حدیث است که «مَن تَرَکَ ثَلاثَ جُمُعٍ مِن غَیرِ عُذرٍ طَبَعَ اللّهُ عَلی قَلبِهِ»؛ «هر کس بدون داشتن عذری سه نماز جمعه را ترک کند، خداوند بر قلبش مهر می زند.» اصل واژه «طَبَع» به معنای آلودگی و زنگار بر شمشیر است که بعدها برای هر آنچه مشابه آن بوده، مانند گناهان و غیر آن از زشتی ها و قبیحات، استعاره گرفته شده است. (ابن منظور،۱/۲۳۲)
طبع در قرآن، یازده مرتبه به کار رفته است که در آیات نساء/۱۵۵، توبه/۸۷ و۹۳، محمد/۱۶، اعراف/۱۰۰ و۱۰۱، یونس/۷۴، روم/۵۹، غافر/۳۵ و منافقون/۳ اشاره به طبع بر قلب دارد، اما در آیه ۱۰۸سوره نحل، طبع در همنشینی با قلب و سمع و بصر آمده است. طبع در اصطلاح قرآن، کنایه از نفوذناپذیری دلهاست و در مورد کسانی که وجدان و آگاهی و عقل سالم را به کلی از دست داده اند و امیدی به هدایت آنان نیست به کار رفته است. (مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ۱۶/۴۸۹)
در آیاتی از قرآن که سخن از طبع بر دلهاست، این طبع سبب عدم درک واقعیات هستی می گردد. آنجا که خداوند میفرماید: (نَطْبَعُ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لا یَسمَعوُن)(اعراف/۱۰۰)؛ «بر دل هایشان مهر می نهیم تا دیگر (سخن حق را) نشنوند.» و یا آنجا که فرموده است: (رَضُوا بِأن یکُونُوا مَعَ الخَوالِف و طُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَفقَهوُن) (توبه/۸۷)؛ «راضی شدند که با خانه نشینان باشند، بر دل های آنان مهر نهاده شده، در نتیجه قدرت درک ندارند.»
طبع بر قلب، ناشی از اعمال خلاف و انواع گناهان است که آثار سوئی بر روی حسِ تشخیص و درک و دید انسان می گذارد و سلامت فکر او را تدریجاً از او می-گیرد. انسان هر قدر که در این راه پش رود، قلبش به مرحله ای از سختی میرسد که هیچ چیزی نمی تواند در آن نفوذ کند و مانند نقشی که بر سکه می زنند، نقش ثابت به خود می گیرد. سکه های قلب انسان نقش کفر و نفاق و گناه به خود می گیرد و به آسانی دگرگون نمی گردد. دریچه قلب او به روی همه حقایق بسته می شود و قدرت تمییز که بهترین نعمت الهی است از او گرفته می شود. در اینجا به آنچه که موجب طبع بر قلب می گردد اشاره خواهد شد:
کبر، از جمله گناهان قلبی و بیماری های روانی و خصلتهای زشت است و انسانی که به این گناه آلوده است و دلش به این بیماری مبتلاست، در بهشتی که دارالسلام و جای افراد سالم است راه نخواهد یافت. کبر خصلتی است نفسانی و حالتی است نهانی که در انسان به واسطه بزرگ تر و بهتر و بلندمرتبه تر دیدن خود از دیگری پیدا می شود، به طوری که بر این اعتقاد نادرست تکیه می کند و خود را مهم و عزیز و بزرگوار و دیگری را ناچیز و ناقابل می پندارد و به بزرگواری موهوم خود دلشاد می باشد. (دستغیب شیرازی، /۴۸۳)
آن دسته از افرادی که از روی کبر و غرور و خودخواهی در برابر آیات الهی به مجادله برمی خیزند، دل هایشان محجوب و تاریک است و کبر و نخوتشان اجازه نمی دهد حق را درک کنند. در آیه (الَّذِینَ یُجَادِلُونَ فِی آیَاتِ اللَّهِ بِغَیْرِ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ وَعِنْدَ الَّذِینَ آمَنُوا کَذَلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ)(غافر/٣٥)؛ «کسانی که درباره آیات خدا ـ بدون حجتی که بر آنان آورده باشد ـ مجادله میکنند، [این ستیزه] در نزد خدا و کسانی که ایمان آورده اند، [مایه ] عداوت بزرگی است. این گونه خدا بر دل هر متکبر زورگویی مهر می نهد.»، به اینکه کبر حجاب و مانعی برای پذیرش حق می باشد، اشاره شده است.
در حقیقت، لجاجت و عناد در برابر حق پردهای ظلمانی بر فکر می اندازد و کار به جایی می رسد که قلب همچون یک ظرف در بسته مهر شده می شود که نه محتوای فاسد آن بیرون می آید و نه محتوای صحیح و درست در آن وارد می شود. کسانی که به خاطر صفتِ زشتِ تکبر و جباریت تصمیم گرفته اند در مقابل حق بایستند و هیچ واقعیتی را پذیرا نباشند، خداوند روح حق طلبی را از آنها می گیرد. «مُتِکَبِرٍ جَبّارٍ» در این آیه به عنوان توصیف قلب ذکر شده است (هرچند به صورت اضافه آمده است)، نه به عنوان صفت شخص، و اشاره به این است که اصل جباریت و کبر از قلب است و از آنجاست که به سراسر وجود انسان سرایت میکند و تمام اعضا به رنگ تکبر و جباریت درمیآید. (مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ۲۰/۹۹) دل که متکبر باشد، همه اندام متکبر میشوند. (ابوالفتوح رازی، ۱۷/۳۲) امام باقر۷در روایتی فرمودهاند: «ما دَخَلَ قَلبُ إِمرئٍ شَیءٌ مِنَ الکِبرِ الّا نَقَضَ مِن عَقلِهِ مِثلُ ما دَخَلَهُ مِن ذلک قَلَّ ذَلک او کَثُرَ» (مجلسی، ۷۵/۱۸۶)؛ «در قلب هر کسی که کبر داخل شود، کم باشد یا زیاد، به همان اندازه از عقلش کاسته میشود.» به راستی هر متکبری کمبود عقل دارد که همان کمبود ایمان است؛ زیرا عقل به معنای ادراک حقایق است و آنکه کبر دارد، خدای را به عظمت و رفعت و خود را به حقارت و دنائت نشناخته و ادراک ننموده است و هر اندازه کبر در دل بیشتر باشد، این ادراک کمتر خواهد بود. (دستغیب شیرازی، /۵۰۲-۵۰۳)
کبر و نخوت که پدیده هایی از خودمحوری است، معلول بسته شدن فعالیت های سازند ه قلب است. هیچلجنیدر درون انسانمانند تکبر و خودمحوری مانع جریان آبِ حیاتِمعرفت و شناختدر درون وی نیست، گاهی این لجن بهمقداری رسوب شده وتحجر یافته است که از ورود حتییک قطرهآب معرفت از جهان قابلشناخت بهدرون مانعمیگردد. گاهی به مرحلهتحجر و رسوب نرسیده، ولی هر آب معرفتی که واردشود، آن راآلودهو کثیفمیسازد. هنگامی که این قطبنمای انسانی مختل شد و این مهمانسرای الهی ویران گشت و مدار انسانیت منحرف شد، دیگر نیک و بد و به طور کلی «هست و نیست»، «باید و نباید» و «شاید و نشاید»، مفاهیم مسخره ای بیش نخواهد بود. (جعفری، /۹۲)
حب دنیا و دنیاپرستی از جمله عواملی است که باعث طبع بر قلب می شود. البته مراد از دنیا اموری است که انسان را از ذات اقدس خداوند و رضای او دور می کند و متاع فریب و کالای نیرنگ است؛ (وَما الْحَیَاهُ الدُّنْیَا إِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ) (آلعمران/ ۱۸۵)
کسانی که حیات دنیا را - که حیاتی مادّی است و جز تمتع های حیوانی و اشتغال به خواسته نفس نتیجه دیگری ندارد- بر حیات آخرت ـ که حیات دائمی است و اصولاً غایت و هدف از خلقت و زندگی انسانی بر آن استوار است ـ ترجیح دادند، به خاطر اختیار زندگی دنیا و هدف قرار دادن آن، حس تشخیص و شعور و عقلشان را از دست دادند و در چارچوب مادیات اسیر شدند؛
(ذَلِکَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَیَاهَ الدُّنْیَا عَلَى الآخِرَهِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِین) (نحل/۱۰۷)
«زیرا آنان زندگی دنیا را بر آخرت برتری دادند و [هم] اینکه خدا گروه کافران را هدایت نمیکند.»
حب به دنیا همچون طوفانی است که در درون جان انسان می وزد و تعادل ترازوی عقل را به کلی به هم می زند. دنیاپرستی اجازه تفکر سالم و قضاوت صحیح را نمی دهد.
به دنبال از کار افتادن ابزارهای ادراکی انسان، دیگر نمی توان انتظار کارآیی مورد نظر را از او داشت. نتیجه دنیاپرستی آن است که برای دنیاپرستان، دانش و درکی نیست و به همین جهت آنان در غفلت غوطه ور هستند؛
(اُولئکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللهُ عَلی قُلُوِبِهِم وَ سَمعِهِم وَ أبصارِهِم وَ اُولَئِکَ هُم الغَافِلونَ) (نحل/۱۰۸)
«آنان کسانی اند که خدا بر دل ها و گوش ها و دیدگانشان مهر نهاده و آنان خود غافلاند.»
کسانی که خداوند بر قلب و گوش و چشمانشان مهر نهاده، از دیدن و شنیدن و درک حق محروم ماندهاند و چنین افرادی غافلان واقعی هستند.
منظور از کفری که باعث طبع بر قلب می شود، کفری است آمیخته با لجاجت، عناد و دشمنی نسبت به انبیا و نیز پیمانشکنیهای پی در پی و استهزای آیات الهی. مسلماً چنین کفری حجاب است، حجابی سخت که اجازه درک حقایق را به انسان نمی دهد و این چیزی است که آنها برای خود پسندیده اند و جبری در کار نیست. (مکارم شیرازی، پیام قرآن، ۱/۳۷۰) آیه (فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِیثَاقَهُمْ وَکُفْرِهِمْ بِآیَاتِ اللَّهِ وَقَتْلِهِمُ الأنْبِیَاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَیْهَا بِکُفْرِهِمْ فَلا یُؤْمِنُونَ إِلا قَلِیلا) (نساء/۱۵۵)؛ «پس به [سزای] پیمان شکنی شان، و انکارشان نسبت به آیات خدا، و کشتار ناحق آنان [از] انبیا، و گفتارشان که «دل های ما در غلاف است» [لعنتشان کردیم]، بلکه خدا به خاطر کفرشان بر دل هایشان مهر زد و در نتیجه جز شماری اندک [از ایشان] ایمان نمی آورند.» مورد خطابش یهودیان پیمان شکن هستند. ختم بر قلب هایشان کنایه از رویگردانی آنها برای قبول حق است. گویی آنها و قبول حق، دو چیزی هستند که یکی از دیگری فرار می کند. این حالت جمود نفس آنهاست که بر اثر اصرار بر کفر و طغیان حاصل شده است. (معرفت،۳/۲۲۴)
کافران خود در مسیر های غلط گام برداشتند و بر اثر تکرار و ادامه اعمال ناشایست، انحراف و کفر و ناپاکی آن چنان بر دل های آنها نقش بست که درک و شعور را از دست داده اند. اینها به راستی دریچه های قلب خود را به روی کفر و بی-ایمانی گشودند و مسیر عقیدتی خود را عوض کردند و در مسیر کفر گام نهادند. هوسرانی، ظلم و خیانت، کفر و نفاق، عدوان و عصیان است که انسان را دچار طبع می سازد. این صفات موجب سلب رحمت، لطف و فیض خداوند متعال می شود. در روایتی از پیامبر اکرم ۹آمده است که فرموده اند: «الطابعُ مُعَلَّقٌ بِقائِمَهِ العَرشِ، فَإِذا انتُهِکَتِ الحُرمَهُ وَ عُمِلَ بِالمَعاصی وَ اجتُرِیَ عَلی اللّهِ بَعَثَ اللهُ الطّابِعَ فَیَطبعُ اللّهُ عَلی قَلبِهِ فَلایَعقِلُ بَعدَ ذَلِکَ شَیئاًً» (ریشهری، خردگرایی در قرآن و حدیث، /۲۱۶)؛ «مهر بر ستون عرش آویزان است. پس هنگامی که حریم ها شکسته شود و گناهان ارتکاب گردد و بیپروایی نسبت به خداوند صورت پذیرد، خداوند مهر را برانگیزد و بر قلب زند. پس از آن، دیگر چیزی را درک نمیکند.»
از دیگر آیات در مورد طبع بر قلب، آیه (أَوَلَمْ یَهْدِ لِلَّذِینَ یَرِثُونَ الأرْضَ مِنْ بَعْدِ أَهْلِهَا أَنْ لَوْ نَشَاءُ أَصَبْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَنَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ*تِلْکَ الْقُرَى نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْبَائِهَا وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ فَمَا کَانُوا لِیُؤْمِنُوا بِمَا کَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ کَذَلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الْکَافِرِین)(اعراف/۱۰۰-۱۰۱)؛ «آیا کسانی که وارث زمین بعد از صاحبان آن میشوند، عبرت نمیگیرند که اگر بخواهیم، آنها را نیز به گناهشان هلاک میکنیم، و بر دلهایشان مهر مینهیم تا (صدای حق) را نشنوند؟! اینها، شهرها و آبادیهایی است که قسمتی از اخبار آن را برای تو شرح میدهیم؛ پیامبرانشان دلایل روشن برای آنان آوردند؛ (ولی چنان لجوج بودند که) به آنچه قبلاً تکذیب کرده بودند، ایمان نمیآوردند! این گونه خداوند بر دلهای کافران مهر مینهد (و بر اثر لجاجت و دامنه گناه، حسّ تشخیصشان را سلب میکند)!» است.
در این آیات سخن از کافران بی ایمانی است که حتی با روشن بودن بسیاری از حقایق، حاضر به قبول هیچ حقیقتی نمی شدند. لازم به ذکر است عبارت «کَذلِکَ یطبَعُ عَلی قُلُوبِ الکافِرِین» اشاره به هر کافری نیست، زیرا بسیاری از حق طلبان قبل از شنیدن دعوت حق انبیا، در صف کافران بودند و به صف مؤمنان پیوستند. بلکه منظور کسانی است که در کفر خود اصرار و لجاجت دارند و همین کفر مانع درک و دید آنها می شود. شاهد این سخن جمله «فَما کَانوا لِیؤمِنُوا بِما کَذَّبُوا مِن قَبل» می باشد. (طباطبایی، ۸/۳۱۲) آنها چنان متعصبند که هرگز حاضر به تغییر روش و بازگشت از باطل به سوی حق نیستند و به واسطه طبع بر قلب، احکام و نصایح را نیز نمیشنوند؛ «نَطْبَعُ عَلَی قُلُوُِبهِم فَهُم لا یَسمَعوُن». قلب های کافران پر شده است از چیزهایی که آنها را از این آیات دور نگه داشته است.
آیه (ذلِکَ بِاَنَّهُم آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَفقَهُونَ)(منافقون/۳)؛ «این بدان سبب است که آنان ایمان آورده و سپس به انکار پرداخته اند و در نتیجه بر دل هایشان مهر زده شده و [دیگر] نمی فهمند.»، ناظر به حال منافقان است. منافق برای بهره مندی از آثار دنیوی دین، دینداری خود را در گفتار و کردار نشان می دهد، در حالی که در دل دیندار نیست.
بزرگ ترین گناهان قلبی و سخت ترین بیماری های روانی که صاحبش را از انسانیت به کلّی ساقط می سازد و او را جزء شیاطین، بلکه در پست ترین درکات دوزخ قرار میدهد، نفاق می باشد و قرآن مجید، جای چنین افرادی را در قعر جهنم و در پایین ترین درکات آتش معیّن فرموده است؛
(إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْکِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ)(نساء/۱۴۵)
«منافقان در فروترین درجات دوزخاند.»
منافقین در دل خدا و آخرت را باور ندارند، ولی در ظاهر خود را نزد مسلمانان صاحب ایمان وانمود می کنند تا از احکام اسلام که به نفعشان تمام می شود برخوردار شوند. خداوند در سوره بقره در مورد چنین افرادی می فرماید:
(وَإِذَا لَقُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَى شَیَاطِینِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَکْمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ)(بقره/۱۴)
«و چون با کسانی که ایمان آوردهاند برخورد کنند، میگویند ایمان آوردیم و چون با شیطانهای خود خلوت کنند، می گویند در حقیقت ما با شماییم، ما فقط [آنان را] ریشخند میکنیم.»
منافقین از جمله کسانی هستند که بر دل هایشان مهر نهاده شده و حقیقت را درک نمی کنند. نخستین نشانه نفاق، دوگانگی ظاهر و باطن است که با زبان مؤکداً اظهار ایمان می کنند، ولی در دل آنها مطلقاً خبری از ایمان نیست. این دوگانگی درون و بیرون، محور اصلی نفاق را تشکیل می دهد. این گروه، نخست ایمان آوردند و سپس کافر شدند؛ (ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ)(منافقون/۳). این گروه به خاطر انکار توحید خداوند، انکار نبوت و پیامبری که آنها را به حق دعوت می کند، تفقه نمی کنند. ظاهر آیه نشان می دهد که آنها مؤمن بودند و بعد که طعم ایمان را چشیدند و نشانه های حقانیت آیین خدا را را مشاهده کردند، با وجود ایمان و تشخیص حق، به آن پشت پا زدند و راه کفر را در پیش گرفتند. اما کفری که همراه با نفاق است، آشکار و صریح، آن گونه که کافران ابراز می داشتند نیست.
بعید نیست در بین منافقین کسانی بوده باشند که ایمان اولشان حقیقی و جدی بوده، ولی بعداً از دین برگشته باشند. ظاهر چنین می رساند که منظور از جمله «آمِنوُا ثُمَّ کَفَروُا» اظهار شهادتین باشد، اعم از اینکه از صمیم قلب و ایمان درونی باشد و یا از نوک زبان بدون ایمان درونی و کافر شدن آنها به آن جهت بوده که اعمالی نظیر استهزای به دین خدا و یا رد بعضی از احکام آن را مرتکب شده باشند و نتیجه اش خروج ایمان از دل هایشان است. «طُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَفقَهون» نشان از عدم تفقه منافقین است. این به سبب مهری است که بر دل هایشان خورده و دلالت بر آن دارد که مهر بر دل باعث می شود که دل آدمی حق را نپذیرد و چنین دلی برای همیشه مأیوس از ایمان و محروم از حق است. (همان، ۱۹/۵۶۳)
اینکه نفاق سبب میگردد تا انسان حق را نپذیرد، بدان جهت است که روح نفاق سبب می شود تا انسان با هر دسته و گروهی همصدا شود و در هر محیطی به رنگ آن محیط درآید و با هر جریانی حرکت کند و در نتیجه، اصالت و استقلال عقل و روح خود را از دست می دهد. روشن است که چنین انسانی همیشه مطابق با گروهی که با آنها همصداست، دائماً در حال تغییر روش است. تعجبی نیست که چنین انسانی با این اوصاف، قدرت بر قضاوت صحیح و استفاده از نیروی عقل را ندارد. (مکارم شیرازی، پیام قرآن، ۱/۳۳۴)
در قرآن برای هدایت و بیداری مردم از غفلت، هر گونه مثالی آورده شده است. حقایق در لباس های مختلف همچون آیات آفاقی و انفسی، وعد و وعیدها، بشارت و انذار، امر و نهی و زمانی هم از طریق فطری و عاطفی و گاه از راه های استدلال برای مردم بیان شده است، ولی گروهی آن چنان جاهل و غافل هستند که اگر هر آیه و نشانه ای آورده شود، می گویند شما اهل باطل هستید؛
(وَ لَقَد ضَرَبنََا لِلنّاسِ فی هَذا القُرآنِ مِن کلِّ مَثَلٍ وَ لَئِن جِئتَهُم بِآیهِ لِیَقُولَنَّ الَّذِینَ کَفَروا اِن اَنتم اِلّا مُبطِلُونَ*کَذلِکَ یَطبَعُ اللّهُ عَلی قُلُوبِ الَّذِینَ لایَعلَمُونَِ)(روم/۵۸-۵۹)
«و به راستی در این قرآن برای مردم از هر گونه مثلی آوردیم، و چون برای ایشان آیه ای بیاوری، آنان که کفر ورزیده اند، حتماً خواهند گفت: «شما جز بر باطل نیستید.»، این گونه خدا بر دل های کسانی که نمی دانند مهر می زند.»
جمله «کَذلِکَ یَطبَعُ اللّهُ عَلی قُلُوبِ الَّذِینَ لایَعلَمُونَِ» اشاره به یکی از بدترین انواع جهل است که آن را «جهل مرکب» می نامند، یعنی در عین اینکه جاهل هستند، خود را عالم می پندارد و اگر کسی بخواهد او را از جهلش بیدار کند، گوش شنوایی ندارد و به همین دلیل چنین شخصی در جهل مرکبش ابدالدهر می ماند. اما اگر طرف خطاب «جاهل بسیط» باشد، کسی که می داند نمی داند و در عین حال حاضر به پذیرش حق باشد، هدایت او بسیار آسان است. هنگامی که جهل به صورت مرکب با روح عدم تسلیم آمیخته گردد، پرده بر دل می افتد و مهر بر قلب نهاده میشود. (همان، /۳۲۷) در واقع چنین فردی با سوء اراده و اختیار خود در این مسیر غلط گام برداشته و قدم در راه شر و بدی نهاده است. روایت است از پیامبر۹ که فرمودند: «هرگاه کسی شر و بدی را اراده کند، بر قلبش مهر میخورد؛ نه می شنود و نه تعقل می کند و این همان «اولئکَ الَّذینَ طَبعَ الّلهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ سَمعِهِم وَ اَبصارِهِم وَ اوُلئکَ هُمُ الغافِلُون» است.» (عروسی حویزی، ۳/۹۰)
در شر و بدی قلب به فساد کشیده می شود. به دنبال اصرار بر گناه است که در قلب حالتی پدیدار می گردد که خیری مانند هدایت و ایمان را نمی پذیرد. خاصیت هر عمل ناشایست، جحد و انکار حق، چنین است که بر قلب اثر می گذارد. تکرار این اعمال، اثر مزبور را تشدید می کند، تا جایی که طبیعت نخستین آن را تغییر میدهد و قلب، حالت و طبیعت خاصی پیدا می کند که آن حالت مانع از شناخت میگردد.
گاه طبع بر قلب ناشی از علاقها ی است که انسان به راحت طلبی و تن پروری و زندگی مرفه آمیخته با عیش و نوش دارد، در حالی که همه اینها مانند حجابی هستند که بر عقل انسان پرده می اندازند، تا جایی که انسان نمی فهمد که سعادتش تنها در خوردن و خوابیدن نیست و گاهی سعادت او در این است که در میدان جهاد گام بردارد. رفاه طلبان هرگز حاضر نیستند در بحران ها ایثارگری کنند. حاضرند در صف کودکان و بیماران درآیند، ولی از جهاد معاف شوند؛
(وَإِذَا أُنْزِلَتْ سُورَهٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَجَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَأْذَنَکَ أُولُو الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَقَالُوا ذَرْنَا نَکُنْ مَعَ الْقَاعِدِینَ*رَضُوا بِأَنْ یَکُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ) (توبه/۸۶-۸۷)
«و چون سورهای نازل شود که به خدا ایمان آورید و همراه پیامبرش جهاد کنید، ثروتمندان از تو عذر و اجازه خواهند گرفت و گویند: «بگذار ما با خانه نشینان باشیم.» راضی شدند که با خانهنشینان باشند، بر دل های آنان مهر نهاده شده، در نتیجه قدرت درک ندارند.»
اینان دچار جفایی شده اند که بر اثر اعراض آنها از ذکر خداوند و اصرار بر گمراهی و نفاق، بر نفسشان عارض شده است و این نظیر (کَلا بَل رانَ عَلی قُلُوبِهِم ما کَانُوا یکسِبُون)(مطففین/۱۴) است. (معرفت،۳/۲۵۹)
علاوه بر یهود پیمان شکن، منافقین، کافران و راحت طلبان، معتدین نیز از دسته افرادی هستند که مطبوع القلب اند. هنگامی که دلایل روشن معجزات و دلایل منطقی و آیینی که محتوایش بر حقانیت فرستاده خدا شهادت می داد برای آنان آمد، آنها سر تسلیم فرود نیاوردند و همچنان بر تکذیبی که از قبل داشتند، پافشاری کرده و از حدود الهی تجاوز نمودند. این اعتداء، سبب مهر بر قلب هایشان شد؛ (ثُمَّ بَعَثْنَا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلا إِلَى قَوْمِهِمْ فَجَاءُوهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ فَمَا کَانُوا لِیُؤْمِنُوا بِمَا کَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ کَذَلِکَ نَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِ الْمُعْتَدِینَ)(یونس/۷۴)
«آن گاه پس از وی رسولانی را به سوی قومشان برانگیختیم و آنان دلایل آشکار برایشان آوردند، ولی ایشان بر آن نبودند که به چیزی که قبلاً آن را دروغ شمرده بودند ایمان بیاورند. این گونه بر دل های تجاوزکاران مهر می نهیم.»
تجاوز و اعتداء، حجابی بر دل می نهد و مهری بر قلب می زند که انسان هر قدر آیات الهی را ببیند، حق را از باطل تشخیص نمی دهد. این مهر الهی که بر دل های این گروه تجاوزگر می خورد، ممکن است هم جنبه مجازات الهی داشته باشد، هم اثری از آثار ادامه تجاوز باشد. منظور از تجاوز در این آیه، تجاوز در برابر حق، ادامه عصیان و گناه و دشمنی با رسولان الهی است. (مکارم شیرازی، پیام قرآن، ۱/۳۷۴)
نکته قابل توجه در موانع طبع آن است که با دوری کردن تمام آنچه که در علل و عوامل طبع بر قلب یاد شده، زمینه جلوگیری از طبع قلب به وجود می آید. در این جا تنها به دوری گزیدن از کبر، استجابت دعوت خداوند و پیامبر، به خصوص در امر جهاد، و شناخت صحیح از زندگی دنیا اشاره می شود:
همان گونه که کبر موجب طبع بر قلب می شود، دوری از این صفت ناپسند نفسانی و روی آوردن به تواضع باعث میگردد تا از مطبوع شدن قلب جلوگیری شود. امام موسی کاظم۷خطاب به هشام بن حکم فرمودند: «یا هِشام! إِیّاکَ وَ الکِبر، فَإنَّهُ لا یَدخُل الجَنَّه مَن کانَ فِی قَلبِهِ مِثقال حَبَّهٍ مِن کبرٍ» (ابن شعبه حرّانی، /۲۹۱)؛ «ای هشام! از کبر دوری کن، زیرا هر کس به اندازه حبه ای از صفت کبر در قلب او باشد، وارد بهشت نمی شود.»
خداوند نیز در آیات قرآن به این مطلب که صفت کبر انسان را وارد جهنم میکند اشاره کرده است؛
(فَادْخُلُواْ أَبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِینَ فِیهَا فَلَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَکَبِّرِینَ)(نحل/۲۹)
«پس از درهای دوزخ وارد شوید و در آن همیشه بمانید و حقاً که چه بد است جایگاه متکبران.»
آیه شریفه (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَجِیبُواْ لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُم لِمَا یُحْیِیکُمْ) (انفال/۲۴)؛ «اى کسانی که ایمان آوردهاید! چون خدا و پیامبر شما را به چیزى فرا خواندند که به شما حیات میبخشد، آنان را اجابت کنید.» از جامع ترین آیات قرآنی است. آیه فوق با صراحت میگوید که پاسخگویی به دعوت پیامبر اسلام، حرکت به سوی حیات معنوی، مادی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی به معنای واقعی کلمه است.
تنها کسانی که دعوت پیامبر را در همه امور، به خصوص امر جهاد پاسخ دهند، رستگار هستند؛
(لَـکِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ جَاهَدُواْ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ وَأُوْلَـئِکَ لَهُمُ الْخَیْرَاتُ وَأُوْلَـئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ*أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا ذَلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ)(توبه/۸۸-۸۹)؛
«ولی پیامبر و کسانی که با او ایمان آوردهاند با مال و جانشان به جهاد برخاستهاند و اینانند که همه خوبیها برای آنان است اینان همان رستگارانند. خداوند برای آنها باغهایی از بهشت فراهم ساخته که نهرها از زیر درختانش جاری است؛ جاودانه در آن خواهند بود؛ و این است رستگاری (و پیروزی) بزرگ!»
آنانی که به زندگی دنیا مطمئن هستند و به آن دل بستند؛ (إنَّ الَّذِینَ لاَ یَرْجُونَ لِقَاءنَا وَرَضُواْ بِالْحَیاهِ الدُّنْیَا وَاطْمَأَنُّواْ بِهَا وَالَّذِینَ هُمْ عَنْ آیَاتِنَا غَافِلُونَ)(یونس/۷)، قلب های خود را با حبّ به دنیا مطبوع کردند، در حالی که زندگی دنیا جز سرگرمی و بازیچه چیز دیگری نیست؛(مَا هَذِهِ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَهَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ)(عنکبوت/۶۴).
قرآن در معرفی دنیا می گوید:
(اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَهٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ یَکُونُ حُطَاماً ... وَمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ)(حدید/۲۰)
«بدانید که زندگی دنیا در حقیقت بازی و سرگرمی و آرایش و فخرفروشی شما به یکدیگر و فزونجویی در اموال و فرزندان است، [مَثَل آنها] چون مَثَل بارانی است که کشاورزان را رستنی آن [باران] به شگفتی اندازد، سپس [آن کشت] خشک شود و آن را زرد بینی، آنگاه خاشاک شود ... و زندگانی دنیا جز کالای فریبنده نیست.»
دنیا چیزی است که گاهی با بازی و یا سرگرمی و زمانی با زینت و گاهی با تفاخر و تکاثر، انسان را از هدف نهایی اش که لقای خداوند است، باز می دارد. البته زندگی دنیا ذاتاً فریبکار نیست و از این رو نشئه کنونی برای اهل تقوا فریبنده نیست و اهل دنیا نیز با آرزوهای خود فریب می خورند. انسان در دنیا مانند مسافری است که ایّام زندگی دنیا، مدت مسافرت او را تشکیل می دهد. مسیر مسافرت دنیا به دلیل آمیخته بودن با انواع گناهان و خطرات تهدید کننده، به دریای عمیقی شبیه است. او باید کشتی وجود خود را به ساحل امن برساند.
در سخن امام موسی کاظم۷به هشام بن حکم، به زیبایی رابطه انسان با دنیا بیان شده است؛ «یا هِشام! إِنَّ لُقمان قالَ لِابنِهِ: یا بُنَیّ إِنَّ الدُنیا بَحرُ عَمیقٌ، قَد غرقَ فِیها عالمٌ کَثِیرٌ فَلتَکُن سَفِینَتُکَ فِیها تَقوَی اللّه، وَ حَشوها الإیمان وَ شَراعها التَّوَکُّل، وَ قَیِّمُها العَقل وَ دَلِیلُها العِلم، وَ سُکّانُها الصَّبر.» (ابن شعبه حرّانی، /۲۸۳) در این موعظه، دنیا به دریای متلاطمی که موجب غرق و هلاکت بسیاری از انسان ها شده، تشبیه شده است. مردم تنها با کشتی تقواست که می توانند از این دریای پر خطر عبور کنند و بر ساحل نجات و سعادت اخروی پا بگذارند. لقمان تصریح می کند که محموله و زاد و توشه کشتیِ نجاتِ تقوا، ایمان است. کشتی تقوا با محموله ایمان، اگر توکل به خدا بادبان آن، گوهر الهی عقل ناخدا و مدبّر آن، علم و آگاهی راهدارش، و صبر سکان آن باشد، سالم به مقصد می رسد.
بدون تردید طبع بر قلب، محرومیت هایی را به دنبال دارد و باعث می شود تا انسان، انسانیت خود را از دست بدهد و از اصل فطرت دور بماند. در این قسمت به مواردی از آثار طبع بر قلب اشاره می شود:
آن گونه که از آیات قرآن، به خصوص آیات (رَضُوا بِأَنْ یَکُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ)(توبه/۸۷) و (ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ)(منافقون/۳) برمی آید، طبع بر قلب اجازه تفقه را نمی دهد. تفقه از ماده «فقه» است. برخی از لغتپژوهان فقه را «علم و فهم» معنا کردهاند. (ابنمنظور، ۱۰/۳۰۵) اما فقه به معنای مطلقِ فهم نیست، بلکه یک درجه از فهم بالاتر است. فقه همان فهم عمیق است. به بیانی روشن تر هر فهمی فقه نیست، در صورتی که هر فقهی فهم است. (مطهری، /۲۵) فقه به معنی فهم و درک عمیق و درک مسائل پنهانی از طریق مشاهده مسائل آشکار است. فقه همان فهم عمیق و بصیرت کامل به حقیقت یک چیز است. این تفقه آن گونه که در این آیات آمده است، کار قلب است.
اگر انسان تفقه نداشته باشد، در اینجاست که بر طبق آیه (...لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لا یَسْمَعُونَ بِهَا أُولَئِکَ کَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ)(اعراف/۱۷۹) از حیوان هم پست تر می گردد.
همان گونه که در آیه (وَنَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ)(اعراف/۱۰۰)، اشاره شده، از دیگر آثاری که طبع بر قلب به دنبال دارد نشنیدن آیات الهی است. اینان کسانی هستند که بر طبق فرموده خداوند، راهی برای شنوایی آنان نیست و در گمراهی هستند؛ (أَفَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِی الْعُمْیَ وَمَنْ کَانَ فِی ضَلالٍ مُبِین) (زخرف/۴۰)؛ «پس آیا تو مىتوانى کران را شنوا کنى یا نابینایان و کسى را که همواره در گمراهى آشکارى است راه نمایى؟» اینان همان کسانی هستند که اگر چه گوش ظاهرشان کر نیست، امّا گوش های قلب آنان چون تعقل ندارند، ناشنواست؛
(وَمِنْهُم مَّن یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ أَفَأَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَلَوْ کَانُواْ لاَ یَعْقِلُونَ)(یونس/۴۲)
«و برخی از آنان کسانیاند که به تو گوش فرا میدهند، آیا تو کران را هر چند در نیابند، شنوا خواهی کرد؟»
خداوند در قلب آدمی قابلیت تغییر و تحوّل شگرفی قرار داده است که بتواند در ارتباط با اطلاعاتی که دائماً توسط ابزارهای شناخت خود کسب می کند، دگرگون شود و به رشد و کمال دست یابد، همان گونه که قلب صنوبری ما نیز که در وسط سینه قرار گرفته است، یکسره در خواب و بیداری می تپد و با ماهیچه های نیرومند خود خون را به اجزای بدن می رساند. کسانی که قلبشان دچار «طبع» میشود، به تدریج این قابلیت را از دست می دهند و دچار نوعی توقف فکر و اندیشه می شوند. اینها اسیر یک سلسله افکار و عقاید شکل گرفته و ثابت و دیکته شده می گردند و به هیچ قیمتی نمیتوان در دل آنها نفوذ کرد.
قرآن، مصادیق و نمونه های عینی کسانی که مطبوع القلب هستند را بیشتر در گروه ها و اشخاص زیر سراغ داده است:
۱- جبّارین و متکبرهای زورگو؛ (یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ)(غافر/۳۵)
۲- متجاوزین به حقوق الهی (معتدین)؛ (کَذَلِکَ نَطْبَعُ عَلَى قُلوبِ الْمُعْتَدِینَ) (یونس/۷۴)
۳- کسانی که انگیزه ای برای درک حقیقت ندارند و نمی خواهند بفهمند؛ (کَذَلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ)(روم/۵۹)
۴- آنهایی که با زیر پا نهادن قوانین الهی به دنیا رو می کنند و شیفته و دلداده آن می شوند؛ (ذَلِکَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَیَاهَ الْدُّنْیَا عَلَى الآخِرَهِ وَ أَنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ) (نحل/۱۰۷)
این افراد کسانی هستند که سرمایه عمر از دست داده اند و در آخرت مفلس وار وارد می شوند. ایشان چون تنها زندگی دنیا را دوست داشته و آن را بر آخرت برگزیدند، از توفیق الهی محروم شدند. بلکه از آخرت بریده و به دنیا چسبیدند، پس بر دل آنها مهر زده شد و بسته گردید. دنیا پرستان، فهم و ادراکشان از مرز دنیا فراتر نمیرود و از خدا و آخرت چیزی نمیفهمند؛ گوششان از شنیدن اندرز کر و چشمشان از دیدن آنچه آنها را به یاد خدا و آخرت میاندازد کور میگردد، دیگر فهم و درکی نسبت به آخرت نداشته و خواب غفلتشان به آخرت متصل شده و با تهیدستی از ایمان و عمل صالح که تنها وسیله سعادت حیات آخرت است، به آن عالم میرسند و به راستی زیانکاران حقیقی ایشاناند.
۵- منافقین دو چهره که پشت نقاب دین و مذهب، منافع مادّی خود را تعقیب میکنند؛ (ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا یَفْقَهُونَ)(منافقون/۳)
۶- راحت طلبان و رفاه طلبان؛ (وَإِذَا أُنْزِلَتْ سُورَهٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَجَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَأْذَنَکَ أُولُو الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَقَالُوا ذَرْنَا نَکُنْ مَعَ الْقَاعِدِینَ*رَضُوا بِأَنْ یَکُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ)(توبه/۸۶-۸۷)
طبع بر قلب همچون ختم بر قلب دارای مراتبی است. طبع بر قلب از حبّ دنیا، جهل مرکّب و نفاق شروع می گردد و به کفر و ارتداد می انجامد. اینجاست که این بیماری ها سبب می شوند تا طبیعت اولیه انسان تغییر کند و ناشایستگی به صورت طبیعت ثانوی او درآید و قلب شکلی ثابت به خود بگیرد.
اگر قلب انسان دچار عارضه و بیماری گردد، به همان اندازه به امور باطل میل می کند؛ روی گرداندن از فرامین الهی، اصرار و پافشاری بر آنچه نادرست است و انسان از نادرستی آن مطلّع می باشد، امّا حاضر به پذیرش حق و حقیقت نیست، همچنین دنیادوستی به گونه ای که دل کندن از آن برای انسان آسان نباشد و انسان از یاد خداوند غافل بماند، عواملی هستند که در تشخیص بیماری روانی طبع بر قلب کمک می کند.
با توجه به آنچه در مورد ختم و طبع بر قلب بیان شد، در یک جمع بندی کلی می توان به این مطلب اشاره کرد که تعابیر «ختم» و «طبع» حاکی از قساوت و جفایی است که قلب جاحد را در برمی گیرد و زندگی و حیات قلب را تبدیل به مرگ می کند و ادراک انسانی را می میراند و متوقف می سازد. ظرف قلب انسان تا آنجا که راهی برای نفوذ هدایت در آن باشد و راه توبه به کلی بسته نشده باشد مختوم نیست، اما اگر انسان با سوء اختیار خود راه توبه را که خدای سبحان بر روی انسان گشوده است و تا آخرین مهلت باز است، عمداً بر روی خود بست و آن را انکار کرد و استهزا نمود، صحیفه جان او مختوم می شود. نکته ای که در تعبیر «ختم» به نظر می-رسد، این است که بیماری اندیشه و روان در اوج شدت سبب می شود که با تغبیر طبیعت نخستین انسان، کار او در این جهان پایان یابد و پرونده تبهکاریاش مختوم و هلاکتش قطعی گردد.
در بیماری طبع نیز قلب حالت و طبیعت خاصی پیدا می کند که آن حالت مانع شناخت می گردد. آنچه موجب طبع میشود و انسان را دچار بیماری طبع می سازد، هوسرانی، ظلم، خیانت، کفر، نفاق، انانیت، عدوان و عصیان است. این صفات موجب سلب رحمت و لطف و توجه خداوند متعال گشته و باعث مطبوع شدن قلب خواهد شد. در طبع بر قلب، درهای قلب بسته و مهر و موم می شود، به طوری که قدرت هیچ گونه درک حقایق و معارف وجود ندارد. حجاب گناه و معاصی آن چنان قلب آدمی را می پوشاند که راه های هدایت و قدرت تشخیص حقیقت بر روی انسان بسته میگردد. قلب انسان در این هنگام مانند سکه ای میشود که نقش ثابت به خود می-گیرد و امکان هیچ نوع تغییری در آن نیست.
ختم و طبع، حالت های ثانوی و عرضی است که افراد به آن دچار می شوند و حالت اولیه مبتلایان به این امور که در حقیقت حالت طبیعی آنهاست، حالت هایی متضاد با وضع فعلی آنها، یعنی برخورداری از بصیرت و شنوایی و زبان گویا و... است. علت ابتلا به این عوارض نیز گناه و معصیت است. هر کس با فطرتش به مخالفت پردازد، قلبش از وضعیت اصیل خود دور می ماند و مختوم و مطبوع میگردد و در این شرایط، از بسیاری از نعمت ها و امتیاز ها محروم می گردد که این تنها به دلیل وجود موانع است، نه از جهت فقدان مقتضی.
نکته شایان ذکر آن است که با توجه به مفهوم شناسی ختم و طبع در قرآن، بعید به نظر می رسد آن گونه که برخی از لغت پژوهان متقدّم بیان داشته اند، این دو واژه در قرآن در هممعنایی و ترادف کامل باشند، به گونه ای که ختم همان معنای طبع را داشته باشد و این دو در همپوشی کامل قرار گیرند. حضور واژگان قرآنی در آیات به گونه ای است که هر واژه دارای معنایی مختص به خود است که واژه دیگری نمی-تواند آن معنا را ایفا کند. صاحب «التحقیق فی کلمات القرآن» بر این نظر است که عامل التباس در مفهوم این دو واژه، اشتراک در مصداق آنها می باشد. طبع تنها در مصداق با ختم متحد است، اما در مفهوم این چنین نیست و طبع به معنای تثبیت نزدیک است. اتحاد این دو در مصداق موجب التباس و اشتباه میشود، به خصوص استعمال آن با حرف «علی» به صورت «خَتَمَ علیه» و «طَبَعَ علیه»، اما زمانی که گفته می شود «خَتَمَ القاری السُّورَهَ و طَبَعَ الِّدرهَمُ ای نَقَّشَهُ»، از هم جدا هستند. (مصطفوی، ۳/۲۲)
شاید بتوان گفت ختم و طبع در قرآن از واژگانی هستند که همگروه میباشند، بدین صورت که دارای یک هممعنایی نسبی هستند. ختم و طبع هر دو به معنای مهر زدن هستند، البته طبع مهر زدنی است که اثرش ثبات بیشتری دارد.
به نظر می رسد کسانی که عقل خود را نادیده گرفته اند و با پیروی از هوا و هوس، دیگر اعمال خود را بر آن بنا می نهند، مختوم القلب هستند. آیات قرآن بیانگر آن است که خداوند در مورد کافرانی که کفرشان به بالاترین مرتبه رسیده است، از یکسان بودن انذار و عدم انذارشان خبر می دهد و از ختم بر قلب هایشان سخن می-گوید. ختم در قلب، پاسخ منفی دادن به عقل است. امّا آن هنگام که رسولان و فرستادگان خداوند این کافران و تجاوزکاران را دعوت به آیات حقّه می کنند و آنان نمی پذیرند، طبع بر قلب زده می شود، یعنی بعد از رد کردن ندای عقل، رد دعوت انبیا پرده ای دیگر بر قلب می نهد و قلب همچون سکه ای می شود که ضرب می خورد. همان گونه که فلز با ذوب شدن نرم می شود و سپس منجمد می گردد و نقش و شکل دیگری را به خود نمی گیرد، کسی که بر جحد، عناد و تقلید اصرار کند، قلبش به گونه ای شکل می گیرد که به درجه ای از فساد فطرت و سستی به کارگیری عقل می-رسد که به نشانه ها ایمان نمی آورد.
۱. قرآن کریم.
۲. نهج البلاغه.
۳. ابن کثیر، اسماعیل؛ تفسیر القرآن العظیم، چاپ اول، بیروت، دار الهلال،۱۴۱۰ق.
۴. ابن منظور، جمالالدین محمد؛ لسان العرب، بیروت، دار صادر، ۱۳۸۸ق.
۵. رازی، ابوالفتوح؛ روض الجنان و روح الجنان، مشهد، بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی، ۱۳۷۱ش.
۶. جعفری، محمد تقی؛ قرآن نماد حیات معقول، چاپ سوم، تهران، مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری،۱۳۸۴ش.
۷. جوادی آملی، عبدالله؛ تفسیر تسنیم، تحقیق و تنظیم: احمد قدسی، چاپ ششم، قم، اسراء، ۱۳۸۶ش.
۸. حرّانی، ابن شعبه؛ تحف العقول عن آل الرسول، چاپ هفتم، بیروت، مؤسسه الاعلمی، ۱۴۲۳ق.
۹. الحسینی الشاه عبدالعظیمی، حسین بن احمد؛ تفسیر اثنی عشری، تهران، میقات، ۱۳۶۴ش.
۱۰. دستغیب شیرازی، عبدالحسین؛ قلب سلیم، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ۱۳۵۱ش.
۱۱. راغب اصفهانی، حسین بن محمد؛ المفردات فی غریب القرآن، چاپ چهارم، بیجا، طلیعه النور، ۱۴۲۹ق.
۱۲. زبیدی حنفی، محمد مرتضی؛ تاج العروس من جواهر القاموس، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۴ق.
۱۳. صدوق، محمد بن علی ؛ عیون اخبار الرضا۷، ترجمه: حمید رضا مستفید، علی اکبر غفاری، چاپ چهارم، تهران، دارالکتب، ۱۳۸۷ش.
۱۴. طباطبایی، سید محمد حسین؛ المیزان فی تفسیر القرآن، چاپ پنجم، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ۱۳۷۲ش.
۱۵. طبرسی، فضل بن محمد؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ترجمه آیات و تحقیق و نگارش: علی کرمی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ سازمان چاپ و انتشارات، ۱۳۸۰ش.
۱۶. طوسی، محمد بن الحسن؛ التبیان فی تفسیر القرآن، بیروت، دار احیاء التراث العربی، بی-تا.
۱۷. پطیب، سید عبدالحسین؛ اطیب البیان فی تفسیر القرآن، چاپ دوم، تهران، انتشارات بنیاد فرهنگ اسلامی، بیتا.
۱۸. عروسی الحویزی، علیبن جمعه؛ نور الثقلین، قم، مؤسسه اسماعیلیان،۱۳۷۳ش.
۱۹. عسکری، ابوهلال؛ فروق اللغه، مشهد، امور فرهنگی آستان قدس رضوی، ۱۳۶۲ش.
۲۰. فراهیدی، خلیلبن احمد؛ العین، تحقیق: مهدی مخزومی، ابراهیم سامرائی، قم، دارالهجره، ۱۴۰۵ق.
۲۱. مجلسی، محمد باقر؛ بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الائمه الاطهار، چاپ سوم، بیروت، بی نا، ۱۴۰۳ق.
۲۲. محمدی ریشهری، محمد؛ خردگرایی در قرآن و حدیث، قم، دارالحدیث، ۱۳۷۸ش.
۲۳. ـــــــــــــــــــــ ؛ درس هایی از اصول عقاید اسلامی، چاپ چهارم، قم، بوستان کتاب، ۱۳۷۲ش.
۲۴. ـــــــــــــــــــــ ؛ میزان الحکمه، قم، مکتب الاعلام الاسلامیه، قم، ۱۳۶۳ش.
۲۵. مصطفوی، حسن؛ التحقیق فی کلمات القرآن، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب،۱۳۶۰ش.
۲۶. مطهری، مرتضی؛ شناخت در قرآن، تهران، انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ۱۳۶۱ش.
۲۷. معرفت، محمدهادی؛ التمهید فی علوم القرآن، قم، مؤسسه النشر الاسلامی، ۱۴۱۲ق.
۲۸. مکارم شیرازی، ناصر و همکاران؛ تفسیر نمونه، چاپ یازدهم، قم، دار الکتب الاسلامیه، ۱۳۷۲ش.
۲۹. ـــــــــــــــــــــــــــ ؛ پیام قرآن، چاپ اول، قم، بی نا، ۱۳۶۷ش.