در ميان عرفاى اسلام تعابير گوناگونى درباره تفاوت تجارب پيامبر با تجارب عرفا وجود دارد و شايد بيش از همه عرفا در اين باب سخن گفتهاند و چه بسا كهنترين تعبير در اين مورد از بايزيد بسطامى باشد كه عطار در تذكرة الاولياء از آن سخن گفته است. بايزيد در اين كتاب، ماجراى سير و سفر خود را نقل مىكند و مىگويد كه سى هزار سال در ملك وحدانيت و سى هزار سال در ملك الوهيت و سى هزار سال در ملك فردانيتسير و سفر كرده است و به نتيجهاى دستيافته است.
«چون نود هزار سال به سر آمد، بايزيد را ديدم و من هر چه ديدم همه من بودند و چهار هزار با ديه بريدم و به نهايت رسيدم. چون نگه كرد، خود را در بدايت درجهى انبيا ديدم. پس چندان در آن به نهايتى برفتم كه گفتم بالاى اين درجه هرگز كس نرسيده است و برتر از آن مقام نيست. چون نيك نگه كردم سر خود بر كف پاى يك نبى ديدم. پس معلومم شد كه نهايتحال اوليا بدايتحال انبيا است. نهايت را غايت نيست.» (1)
بايزيد نتيجه سير بى وقفه خود را كه در عالم غيب نود هزار سال به طول كشيده است، بسيار عالى توصيف كرده است و از اين نتيجه چنين به نظر مىرسد كه ميان تجارب پيامبران و تجارب عرفا اختلاف تشكيكى در كار است. عارف ولى تا هر مرحلهاى كه مىرود، پايان آن مرحله آغاز كار انبيا است; يا به تعبير خود او بدايتحال انبيا است، و از اين گذشته حالات انبيا بى نهايت است، ولى حالات عرفا محدود است.
در اسلام پيامبرى بالاترين مرتبه انسانى است و حضرت ختمى مرتبت، بارزترين نمونه آن شمرده مىشود و پس از پيامبر اسلام (ص) باب وحى و نبوت ديگر بسته شده. اغلب عرفا مفهومى جديد از پيامبرى و وحى را پيش كشيدهاند كه با اعتقاد به خاتميت در ظاهر ناسازگار بود. آنها مىخواستند بسته بودن ابواب وحى و نبوت را به نحوى توجيه كنند كه با مقاصد عرفانى همخوان باشد. لذا نظريه «ولايت» را مطرح كردند. بر طبق اين نظريه، ولايتبرتر از نبوت است و بلكه، باطن نبوت، ولايت است.
به نظر آنان حضرت محمد (ص) دو جنبه نبوت و ولايت را داشت، ولى جنبه ولايتبر جنبه نبوت او برترى داشت، چرا كه نبوت داراى دو وجه است:
وجهى به سوى خالق دارد و وجهى به سوى مخلوق.
حال آنكه ولايتيك وجه بيش ندارد; وجهى كه يكسره به سوى خدا معطوف است. صاحب ولايت فانى در خداست و به دنيا اصلا نظر ندارد ولذا از آنكه به دنيا و آخرت نظر دارد، بهتر است. به تعبير قيصرى در مقدمه شرح فصوص:
و هذا المقام (اى مقام الولاية) دائرة اتم و اكبر من دائرة النبوة و لذا انختمت النبوة و الولاية دائمة. (2)
باب نبوت مهر خورده، ولى باب ولايتبراى هميشه باز است.»
عرفا با اين نظريه مىخواستند جايى براى تجارب و احوالات عرفانى باز كنند; ولى هيچگاه اين نظريه به معناى همتراز دانستن تجارب پيامبر با تجارب عرفانى و حتى به معناى يكى دانستن آنها نيست. بلكه نهايت چيزى كه از آن استفاده مىشود، اين است كه اين تجارب از يك سنخاند، ولى همانطورى كه برخى از عرفا گفتهاند نهايتحالات اوليا، بدايت احوال انبيا است.
شايد بيش از همه، در آثار غزالى اين نكته مشهود باشد كه فهم سرشت نبوت تنها از راه تجربه عارفانه ممكن است; يعنى فهم آنرا از حوزه عقل خارج و وراى آن مىداند و تنها راه فهم آن را تصوف مىداند و مىگويد:
«بان لى بالضرورة من ممارسة طريقتهم حقيقة النبوة و خاصيتها»
ولى خود تصريح مىكند كه:
«كرامات اولياء محققا همان حالات اوليه پيامبران است. اين امر اولين حالت رسول خدا در غار حرا بود; آنجا كه به خلوت مىنشست و با خدا خالى مىكردو به عبادت مىپرداخت. همين امر بود كه عربها مىگفتند: محمد به پروردگارش عشق مىورزد . اين حالت را سالك با ذوق و ديگران از راه تجربه و شنيدن (مشروط بر آنكه با آن مصاحبت كرده تا با قرائن احوال به يقين برسد) در مىيابند. هر كه با آنان مجالست كند، ايمان را در مىيابد، آنان مردمى هستند كه همنشينشان به بدبختى نمىافتد» (3)
شايد اولين كسى كه در ميان مسلمانان به اين مسئله به شكل جديد آن پرداخته، اقبال است. او در فصل پنجم از كتاب «احياى فكر دينى در اسلام» سخن خود را با اين سخن عبدالقدوس گانگهى، يكى از صوفيان هندى آغاز مىكند كه:
«حضرت محمد (ص) به آسمان و معراج رفت و بازگشت; سوگند به خدا اگر من به آن نقطه رسيده بودم، هرگز به زمين بازنمى گشتم». (4)
اقبال هم مىگويد كه شايد در سراسر ادبيات صوفيانه نتوان چند كلمه معدود را پيدا كرد كه در يك جمله اختلاف روانشناختى ميان دو نوع خود آگاهى پيامبرانه و صوفيانه را به اين خوبى نشان دهد.
سخن فوق به اين معنا است كه تجربه پيامبر، يعنى تجربه وحيانى با تجربه عارف تفاوت گوهرى ندارند. تفاوت اين تجارب را بايد در امرى عرضى و بيرون از هر دو جست. پيامبر پس از تجربه خود حالاتى ويژه در خود احساس مىكند كه بايد برگردد; ولى عارف ترجيح مىدهد كه برنگردد و در همان حالات و تجارب خود باقى بماند. عارف نمىخواهد كه از «تجربه اتحادى» اش به زندگى اين جهانى باز گردد و اگر هم بنا به ضرورت باز گردد، بازگشت او براى بشريتسود چندانى ندارد. ولى بازگشت پيامبر جنبه خلاقيت و ثمربخشى دارد; باز مىگردد و جهان تازهاى مىآفريند.
عارف هنگامى كه به تجربه دستيافت، آرامش مىيابد و گويا به مرحله بى نهايت رسيده است; ولى پيامبر پس از آنكه به اين تجربه دستيافت، تازه كارش شروع مىشود و با بيدارشدن نيروهاى روانىاش جهان را تكان مىدهد و جريان تاريخ را به كنترل خويش در مىآورد.
اقبال تجربه پيامبرانه را هم از نوع تجربه اتحادى عارف مىداند و به تفاوت كيفى ميان آنها قائل نيست; با اين تفاوت كه اين تجربه پيامبر به آن تمايل دارد كه از حدود خود لبريز شود و در پى يافتن فرصتهايى است كه نيروهاى زندگى اجتماعى را از نو توجيه كند يا شكل تازهاى به آنها بدهد. اقبال در نتيجه سخنانش دو آزمون عملى براى ارزش تجربه دينى پيامبر ارائه مىدهد: آزمون عملى نخست، بازگشت پيامبر از تجربهاش است. بازگشت او نوعى آزمون عملى براى ارزش تجربه دينى به شمار مىآيد. پيامبر واقعى كسى است كه نمىخواهد در تجارب خود باقى بماند. پيامبر در فعل خلاق خود، هم درباره خود داورى مىكند و هم درباره جهان واقعيتهاى غيبى، كه مىكوشد تا به خود در آن عينيتبدهد. با نفوذ كردن در آنچه نفوذناپذير است، پيامبر خود را براى خود باز مىيابد، و در برابر تاريخ نقاب از چهره خويش بر مىدارد. بنابراين، راه ديگر براى داورى كردن در ارزش تجربه دينى يك پيامبر، آزمون انواع انسانيتى است كه ايجاد كرده، و نيز توجه به آن جهان و فرهنگ و تمدنى است كه از رسالت وى برخاسته است. (5)
نكتهاى كه در لابهلاى سخنان اقبال مشهود و چشمگير است، ذاتگرايى (Essentialism) است. پيشتر گفتيم كه در دوره مدرن فلاسفه دين دو ادعا درباره تجارب دينى داشتند: اولا مىگفتند در تجارب عرفانى و گزارشهاى آنها زبان و فرهنگ عارف تاثير ندارد. توصيفات و گزارشهاى تجارب عرفانى هم، چنين هستند. ثانيا، اعتقاد داشتند كه تجارب عرفانى معرفتى و معرفتزا هستند. ادعاى نخست در مباحث تجربه دينى به ذاتگرايى انجاميد. به نظر ذات گرايان، تجارب دينى تفسير نشدهاى هستند كه زبان و فرهنگ و انتظارات ديندار در تجربهاش تاثير ندارد. به عبارت ديگر، آنها به وجود تجارب محض و خامى اعتقاد داشتند كه هيچ رنگ زبان و فرهنگ و معلومات و انتظارات صاحب تجربه را به خود نگرفته است. اين بخشى از ادعاى ذاتگرايان بود و از همه مهمتر اينكه مىگفتند: ميان تجارب دينى مختلف، هسته مشتركى وجود دارد; يعنى آن تجربه خام و محض را مشترك ميان همه تجارب دينى مىدانستند.
بنابراين ذاتگرايان به طور كلى دو ادعا دارند:
اولا مىگويند زبان و معلومات و انتظارات و فرهنگ عارف و صاحب تجربه در تجربهاش دخالت ندارد و به آن شكل و صورت نمىدهند.
ثانيا به اعتقاد آنها همه تجارب عرفانى و دينى هسته مشتركى دارند كه همان تجربه خام و محض غير متاثر از زبان و فرهنگ و معلومات و... است.
ذاتگرايى سابقهاى ديرينه دارد و گويا كسانى كه براى اولين بار بحث تجربه دينى را بنيان نهادند و در ادامه به تجارب عرفانى روى آوردند، همه بدون استثنا چنين مىانديشيدند. شلايرماخر، رودلفاتو و ويليام جيميز و بسيارى از كسانى كه سنگ بناى اين بحث را نهادند، ذاتگرا بودند.
شايد در ميان آنها از همه برجستهتر استيس بود. او در كتاب «عرفان و فلسفه» كه به فارسى ترجمه شده است، اين ادعا را داردكه همه تجارب عرفانى از سنتهاى دينى متفاوت، هسته مشتركى دارند و آن هسته مشترك كه خام و تفسير نشده است، گوهر همه اديان است.
اقبال هم همانطور كه از مباحث وى پيدا است، از اين سنت، متاثر است.
او در واقع هسته مشتركى بين تجارب پيامبران و تجارب عرفانى، قائل است.
عارف و پيامبر هر دو در ذات و هسته مشتركند و تنها در امورى بيرون از تجربه تفاوت دارند. تفاسير عارف و پيامبر در تجارب آنها تاثير ندارد و به اين تجارب شكل و صورت نمىدهد. از اين رو تجربه تفسير نشده ميان عارف و پيامبر مشترك است. (6) ذاتگرايى تنها نظريه موجود در باب تجارب دينى نيست; بلكه نظريه ديگرى، خصوصا در قرن بيستم، در باب تجارب دينى مطرح شد و آن ساختىگرايى است. (7) طبق اين نظريه، تجربه، گرانبار از نظريات، پيشدانستهها و انتظارات و زبان و فرهنگ صاحب تجربه است.
اگر اين نظريه را در مورد تجارب عرفانى دنبال كنيم، به اين معنا خواهد بود كه چار چوب زبان و مفاهيم عارف به تجاربش، شكل خاصى و يا تعين خاصى مىدهد. اين نظريه از آثار ويتگنشتاين متاخر سرچشمه مىگيرد و فلاسفه دين از آن بسيار سخن گفتهاند.
بنا بر ساختىگروى، تجربه پيامبر با تجربه عارف تباين دارند; چرا كه پيامبر چارچوب زبانى و مفهومى خاص خود رادارد و عارف هم معلومات و انتظارات و زبان و... خاصخود را. تجربهاى محض در كار نيست كه هسته مشترك ميان تجربه عارف و تجربه پيامبر باشد. هر يك از آنها از سيستم پيچيدهاى از معارف و پيشدانستههاى خاص و فرهنگ خاص محتوا و شكلى خاص به خود گرفتهاند و نمىتوان اين امور را كنار گذاشت و به تجربهاى خام دستيافت.
اقبال تجارب پيامبر و عارف را تجارب اتحادى مىداند. به بيان دقيقتر، اقبال تجارب عرفا را تجارب اتحادى مىداند و از آن رو كه تجارب پيامبران را عين تجارب عرفا مىداند، اين تجارب را هم اتحادى مىداند. تجارب اتحادى تجاربى بدون احساس تمايزند; مانند تجربهاى كه حلاج داشت و «اناالحق» مىگفت. بحث از تجارب اتحادى جار و جنجال انگيزترين عرصه در مباحث تجربه دينى بوده است و بسيارى در آن مناقشه كردهاند. (8) اين نكته، ضعف چشمگيرى در نظر اقبال است; چراكه اگر تجارب عرفا را تجارب اتحادى بدانيم و حمل صحيحى براى اين سخن داشته باشيم، در پذيرفتن اين نظر در باب تجارب پيامبران با مشكل مواجه مىشويم. تجارب پيامبران، تجارب اتحادى نيستند. همانطورى كه رودلفاتو در تحليل «تجارب مينوى» نشان داده است، در تجاربى كه پيامبران داشتند موجودى كاملا متفاوت را در برابر خود احساس مىكردند و در برابر آن، احساس بندگى و عبوديت مىكردند. اين احساس، احساس اتحاد و عدم تمايز نيست; بلكه احساس تمايزى همراه با احساس مخلوقيت است.
اساسىترين تجربهاى كه در اديان در كار است، به نظر اتو تجربه مينوى است. (9) فرد ديندار در اين تجربه، نومن، يعنى جنبهاى از امر قدسى را تجربه مىكند. تجربه مينوى هم جنبه انفسى دارد و هم جنبه آفاتى.
در جنبه انفسى، اين آگاهى از پوچى و نيستى در برابر امرى است كه در تجربه با آن مواجه مىشويم. اين پوچى و نيستى هم از لحاظ هستى شناختى است و هم از لحاظ ارزشگذارى. از يك سو، فرد ديندار خود را در مقابل قدرت امرى كاملا پوچ و عدم مىيابد; يعنى قدرت خود را در برابر قدرت او هيچ مىيابد و اين رويه هستى شناختى مسئله است. از سوى ديگر، او همراه با احساس مخلوقيت، قدر و قيمتخود را، يعنى قدر و قيمت وجود خود را در برابر قدر و قيمت غير قابل تفوق نومن، پوچ و هيچ مىيابد و اين رويه ارزشگذارانه مسئله است. اين احساس پوچى از لحاظ هستى شناختى و ارزشگذارى موجب مىشود كه نومن هم از لحاظ آفاتى و هم از لحاظ انفسى به صورت يك «راز» (10) در آيد. (11)
ادعاى اصلى اتو، اين است كه تجربه مينوى هسته بى واسطه همه تجارب دينى است. (12) اين تجربه در دل تمام تجارب دينى قرار دارد. اگر اين نظر را بسط دهيم به اين نتيجه مىرسيم كه تجارب همه دينداران، و تجارب پيامبران و تجارب عرفا در اصل، هستهاى مشترك دارند كه تجربه مينوى است.
يك نكته در بحث اتو از سخنانى كه پيشتر گفتهايم به دست مىآيد و آن اينكه اتو ذاتگرا است; يعنى در نظر او تجربهاى خام و محض، عارى از مفاهيم و توضيحات در كار است كه هسته همه تجارب دينى است. از اين رو اگر ساختىگرا باشيم، لااقل اين ادعاى اتو را كه همه تجارب دينى در اصل تجارب مينوىاند، بايد كنار بگذاريم و اين تجارب را بايد نوعى از تجارب در كنار ديگر تجارب بدانيم. (13)
نينيان اسمارت (14) و ويليام وين رايت (15) نقد ديگرى بر اتو دارند كه با بحث ما ارتباط دارد. به عقيده اين دو انديشمند كه پژوهشهاى گستردهاى در خصوص تجارب عرفانى دارند، تجارب عرفانى در ذيل مقوله تجارب مينوى نمىگنجد. در تجارب مينوى، فرد ديندار نومن را امرى كاملا متغاير و يكسره متفاوت مىيابد; مواجههاى با امر الهى است كه تمايز بسيار واضحى در آن، ميان تجربه كننده و متعلق تجربه وجود دارد. (16) حيات دينى عرفا همان سير و سلوك درونى آنها بوده است. عرفا مشاهدات بيرونى هم داشتهاند، ولى ويژگى تمايز بيرونى و رعدآساى تجارب مينوى را نمىتوانيم در مورد تجارب عرفانى به كار ببنديم. به نظر اسمارت، مقوله تجارب مينوى بسيار محدود است و تجارب عرفانى را در برنمى گيرد. تجارب عرفانى ممكن استخداباورانه باشند يا نباشند، ولى اين تجارب در حقيقت جستجوى روشمند و نظامند بصيرت درونى از طريق سير و سلوكند. (17)
البته كسانى كه تجارب عرفانى را اساسا تجارب ديگرى در كنار تجارب مينوى مىدانند، تقريرهاى متفاوتى در اين مورد و بيانهاى متفاوتى در وجوه اختلاف اين دو دسته از تجارب دارند. مثلا برخى، تجارب عرفانى را صرفا تجارب اتحادى مىدانند، ولى پيامد روش اين تمايز براى مسئله مورد بحث ما اين است كه تجربه پيامبر نه تجربه اتحادى است و نه طلب بصيرت درونى از طريق سير و سلوك. برخى از اركان تجارب مينوى تناسب بيشترى با تجارب پيامبر دارند; در اين تجارب هيبت انگيزى، مدهوش كنندگى و انرژىزايى است.
بنا به ساختىگروى، چارچوب مفهومى و زبانى عارف در تجربه او تاثير دارند و به آن شكل و محتواى خاصى مىدهند. البته اين ادعا به تجارب عرفانى اختصاص ندارد و در باب تمام تجارب دينى مطرح مىشود. ساختىگرايى از تعميم ادعايى معرفتشناختى به تجارب دينى نتيجه مىشود. به عبارت ديگر، ساختىگروى در باب تجارب دينى دو گام اساسى را در بردارد:
1. در تجارب عادى (خصوصا در تجارب حسى) ساختىگروى صدق مىكند; يعنى در اين تجارب، تجربه تفسير نشدهاى نداريم، و فرهنگ و زبان صاحب تجربه، به تجربهاش شكل و محتواى خاصى مىدهد.(ادعاى معرفتشناختى).
2. ساختىگروى در باب تجارت معمولى را مىتوانيم به تجارب غير عادى، از قبيل تجارب عرفانى - تجارب دينى - نيز گسترش دهيم (اصل تعميم).
ادعاى دوم را اصل تعميم ناميدهايم; چرا كه بر اساس اين ادعا، ساختى گروى از تجارب معمولى به تجارب دينى و عرفانى امتداد و توسعه مىيابد.
ساختى گروى هم به عنوان مدل على و هم به عنوان مدل تبيين شكلگيرى تجارب دينى مطرح شده است. در مدل علىتجارب دينى معلول انتظارات و فرهنگ و زبان فاعل تجربه شمرده مىشود و در مدل تبيينى، تجارب دينى بر اساس اين امور تبيين مىشوند. در مورد ادراك حسى هم ساختى گرايان اين دو مدل را مطرح كردهاند و خطاى حسى را معمولا بر اساس انتظارات و معلومات قبلى فاعل شناخت تبيين مىكنند. همه امورى از قبيل زبان، فرهنگ و انتظارات و معلومات سابق فاعل تجربه را مىتوان با عنوان «طرح مفهومى» (18) نشان داد. طرح مفهومى، مجموعه اين امور است.
بحثهاى بسيار دامنهدارى در باب نزاع ساختى گرايان با ذات گرايان مطرح شده است و داستان اين نزاع يكى از خواندنىترين و جذابترين مباحث مربوط به تجارب دينى و به تعبيرى يكى از پربارترين مباحث آن است. روشنترين پيامد اين بحثبراى مسئله مورد نظر ما، وحدت تجارب پيامبر با تجارب عرفا و يا تغاير آنها است.
بر طبق ذاتگروى، تجارب پيامبر و عارف از يك سنخ هستند و هسته مشتركى دارند; ولى بر طبق ساختى گروى در باب تجارب با كثرت غير قابل تحويل به هسته و تجربهاى واحد روبه رو هستيم و تجارب پيامبران و عرفا هم از اين اصل مستثنا نيستند.
اين نكته شايان توجه است كه رد ذات گروى الزاما به معناى پذيرفتن ساختىگروى و افتادن در دام آن نيست. صورت ديگرى هم مىتوان در نظر گرفت; يعنى مىتوان براى، تجارب هسته مشتركى قائل نشد و از سوى ديگر، تباين ذاتى تجارب را پذيرفت; تباينى كه در اثر مفاهيم و مقولات و انتظارات به بار نيامده است. بنابراين، ساختىگروى در واكنش به ذات گروى شكل گرفته و تنها گزينههاى ممكن نيست.
ساختىگروى در تجارب پيامبران مقبول نيست
تجارب پيامبران تجارب ويژهاى هستند و اگر ساختى گروى را در باب تجارب عرفانى بپذيريم، باز در تجارب پيامبران نمىتوانيم آن را بپذيريم. ساختى گروى در تجارب پيامبران به نفى ارزش اين تجارب مىانجامد. امتياز نوع پيامبران بر ديگر انسانها در همين امر بود كه مىتوانستند از محدوديتهاى بشر فراتر بروند و در دام مقولات و مفاهيم و زبان بشرى محصور و زندانى نباشند. تجارب آنها مواجهه و دريافت محض بود. تجارب پيامبران تجارب طبيعى و عادى نبود كه در دام چارچوب اصول تجارب معمولى بيفتد.
ما تا به حال برخى از نظريات راجع به تجارب پيامبران و عرفا را تشريح كردهايم. اكنون مىكوشيم مسئله را به صورتى كلىتر مورد بررسى قرار داده، صور مختلفى را كه در اين ميان مىتوان مطرح كرد، برشماريم. نظريات موجود در اين باب را مىتوان به نظريات قائل به وحدت و نظريات قائل به تغاير تقسيم كرد:
اين نظريات، چنانكه گفتيم بر ذاتگروى مبتنى هستند. نظريه اقبال و رودلفاتو هر دو اين گونه بودند، با اين تفاوت كه اقبال تجارب پيامبر و عارف را تجارب اتحادى مىدانست، ولى اتو همه اين تجارب را، معنوى مىدانست. به عبارت ديگر، ممكن است تجارب پيامبر را از نوع تجارب عرفا بدانيم و يا اينكه تجارب عرفا را از نوع تجارب پيامبر بدانيم; در هر صورت ميان تجارب عارف و پيامبر وحدت برقرار مىشود، ولى در يكى تجارب پيامبر و در ديگرى تجارب عارف اصل قرار مىگيرد و ديگرى از نوع آن به حساب مىآيد. وحدت تجارب پيامبر و عارف با سه مشكل مواجه است:
1. دليلى بر و وحدت اين تجارب در كار نيست، بلكه اگر بنابر اين باشد كه دليلى بر وحدت ارائه شود، تنها ذاتگروى مىتواند پايه مناسبى باشد; ولى نظريه ذات گروى هم در مورد تجارب پيامبران و عرفا قابل قبول نيست. براى اينكه ذات گروى در بحثحاضر نتيجه بدهد، بايد سه گام اساسى را طى كند:
اولا هسته مشتركى براى تجارب عرفا در نظر بگيرد;
ثانيا هسته مشتركى براى پيامبران در نظر بگيرد;
در گام سوم بايد هسته مشترك تجارب عرفانى را با هسته تجارب پيامبران اثبات كند; يعنى بايد نشان دهد كه هسته مشترك تجارب عرفانى همان هسته مشترك تجارب پيامبران است. تنها با برداشتن گام نخستبه نتيجه نهايى كه وحدت تجارب عارف و پيامبر است، دست نمىيابيم.
ذاتگروى مرسوم تنها در باب تجارب عرفانى مطرح شده است. استيس و ديگران صرفا با استقراى مواردى از گزارشهاى تجارب عرفانى به تعميم دست زده و هسته مشتركى براى اين تجارب در نظر گرفتهاند. ولى استقرا در اين گونه موارد، فايدهاى ندارد. ذاتگرايان اگر از پيش، وجود هسته مشترك را مسلم فرض نكنند، استقرا هيچ سودى به حال آنها نخواهد داشت و هر ويژگى مشتركى كه در استقرا به آن دست مىيابيم، ممكن است ويژگى ذاتى نباشد. در حقيقت ذاتگروى پيشفرض استيس و ديگران است، نه اينكه از دليلى متقن به دست آمده باشد. از اين گذشته، اگر ذاتگروى را در باب تجارب عرفانى بپذيريم، بايد گام ديگر را برداريم. در گام دوم بايد هسته مشتركى براى تجارب پيامبران اثبات كنيم.
در اين گام هم تنها راه، توسل به استقرا است; ولى مادامى كه از پيش هسته مشتركى را فرض نگيريم، استقرا اين نتيجه را به بار نمىآورد كه اين تجارب هسته مشتركى دارند; چرا كه هر ويژگى مشتركى كه از بررسى تجارب پيامبران به دست مىآوريم، ممكن است ويژگى ذاتى نباشد و صرفااشتراك در پارهاى از امور عرضى باشد. اگر در گام قبلى با مشكل روبهرو مىشوند، مشكل گام سوم حادتر است.
چرا كه در اين مورد راهى به اثبات آن نداريم. ما از كجا مىتوانيم اين همانى هسته مشترك تجارب عرفا و هسته تجارب پيامبر را اثبات كنيم.
اولا اين تجارب را نمىتوان استقراء كرد. برخلاف تجارب عرفانى، گزارشهاى زيادى درباره كيفيت و چگونگى اين تجارب در دست نيست. پيامبران به جاى اينكه تجاربشان را توصيف كنند، بيشتر پيام الهى را كه بر آنها وحى شده بود، به ديگران انتقال مىدادند. توجه به سرشت اين تجارب و ويژگىهاى آنها در دوره مدرن رونق گرفت و مخاطبان شفاهى پيامبران پيشتر به پيام وحى توجه داشتند تا به خود حالات و تجارب پيامبران. انسان مدرن هم كه به خود اين حالات و تجارب توجه دارد، راهى به آنها ندارد; چرا كه در جهان جديد اثرى از تجارب پيامبران در كار نيست. ثانيا اگر راهى به استقراى ويژگىهاى اين تجارب داشته باشيم، باز استقرا هيچگاه نمىتواند هسته مشتركى را اثبات كند و بايد از پيش، اين پيشفرض را داشته باشيم كه تجارب پيامبران هسته مشتركى دارند; يعنى آن چيزى را كه مىخواهيم با استقراء اثبات كنيم، بايد از پيش فرض بگيريم.
2. چنانكه گفتيم تجارب پيامبران تجارب غير عادى هستند. تجارب عرفانى نيز در مقابل تجارب عادى و معمولى قرار دارند. بايد توجه كرد كه عادى و معمولى در اينجا معناى خاصى دارد. عرفا پس از انجام كارهاى خاصى به تجارب عرفانى دست مىيابند. اين كارها:
با فرهنگ دينى عارف تناسب دارد; به عبارت ديگر هر عارفى متناسب با فرهنگ دينى خود كارهايى را انجام مىدهد. مثلا عرفاى هند و، رياضتهاى خاصى را انجام مىدهند كه در اسلام از آنها خبرى نيست و عرفاى اسلامى هم متناسب با فرهنگ اسلامى افعال خاصى را انجام مىدهند. مثلا برخى از عرفا - كه بيشتر از ميان عرفاى شيعه هستند - از طريق معرفت نفس و تهذيب به اين تجارب دست مىيابند. به هر حال، عرفا با افعال خاصى به اين تجارب دست مىيابند. تجارب عرفاء به اين معنا تجارب عادى و معمولى هستند كه با تمرين و انجام افعال خاصى قابل حصولاند; ولى هيچ كسى با تمرين و انجام افعال خاصى نمىتواند به تجارب پيامبران دستبيابد. هيچكس با تمرين و تلاش، پيامبر نمىشود. البته اين سخن به اين معنا نيست كه پيامبران هيچ تلاش و تمرينى را انجام ندادهاند، بلكه نكته اصلى اين است كه تنها تعداد معدودى به گزينش الهى، اين تجارب را داشتهاند و ديگر انسانها هيچگاه با تلاش و تمرين نمىتوانند به اين تجارب دستبيابند. اين وجه، تفاوت مهمى است و از اختلاف تجارب پيامبران با تجارب عرفا حكايت مىكند.
3. مشكل ديگر، جزئيات نظر قائلين به وحدت، مربوط مىشود; يعنى به اينكه تجربه عارف و تجربه پبامبر را از چه مقولهاى بدانيم.
اگر تجارب عرفانى را تجارب اتحادى بدانيم، دو ايراد عمده رخ مىنمايد:
اولا، همه تجارب عرفا تجارب اتحادى نيستند. تجارب اتحادى فقط در برخى سنتهاى دينى ديده مىشود كه از لحاظ اعتقادى جايى براى اين تجارب باشد; مثلا چنانكه كنز گفته است: در يهوديت اين نوع تجربه در كار نيست; چون اعتقاد به اتحاد در يهوديت وجود ندارد. در عرفاى اسلام، بيشتر ميان اشاعره چنين اعتقادى ديده مىشود و عرفاى اماميه مثلا با تجربه اتحادى موافق نيستند. اختلافاتى از اين قبيل بسيار زياد است و نمىتوان همه اين تجارب را زير چتر واحدى جمع كرد.
ثانيا، تجارب پيامبران، چنانكه اتو گفته است، تجارب اتحادى نبودهاند. تجارب پيامبران تجارب كاملا غير اتحادىاند و با التفات به تمايز دو طرف - خدا و پيامبر - همراه بودهاند.
'''تجارب مينوى سرشت تجارب پيامبران را نشان نمىدهد '''
از سوى ديگر، تجارب مينوى سرشت تجارب پيامبران را دقيقا نشان نمىدهد. توصيفات اتو تنها برخى ويژگىهاى بسيار كلى اين تجارب را نشان مىدهد كه چه بسا ويژگىهايى غير ذاتىاند; بلكه، امورى خارج از سرشت تجارب پيامبران هستند. تجارب پيامبران تجاربى ناشناخته براى ديگران هستند و در اين موارد، نظريهپردازانى مانند اتو به ناچار به تعميم و كلىسازى دست مىزنند. اين قبيل تعميمها مانند آن است كه صفحه كاغذى بسيار بزرگ را آن قدر ببريم كه با كاغذى بسيار كوچكتر منطبق گردد. اين تعميمها، سرشت و ذات اين تجارب را ناديده مىگيرند و صرفا به پارهاى اشتراكات عرضى براى كلىسازى روى مىآورند . از اين گذشته، اگر اين گونه تعميمها و كلى سازىها را در باب تجارب پيامبران بپذيريم، توسعه دادن آنها به تجارب عرفانى جاى ترديد دارد. بسيارى از تجارب عرفانى چنين ويژگىهايى را ندارند; مثلا با حالت هيبت همراه نيستند و يا ويژگىهاى ديگرى دارند كه در تجارب مينوى به چشم نمىخورند.
در مقابل، دستهاى ديگر از نظريات را مىتوان در نظر گرفت كه بر اختلاف و تغاير تجارب پيامبر و عارف تصريح دارند. اين نظريات ضرورتا بر ساختىگروى مبتنى نيستند; يعنى ممكن استبا پذيرفتن ساختىگروى به تغاير اين تجارب قائل شويم و نيز ممكن استبا رد آن - و البته رد ذاتگروى - تغاير و اختلاف اين تجارب را بپذيريم. تفاوت ساختىگروى با اين نظر اخير در اين است كه بنابر ساختىگروى، تجارب پيامبر با تجارب عرفا، از اين رو اختلاف دارند كه در متن تجارب هر يك، تفاسيرشان دخيل است. زبان وانتظارات و فرهنگ و معلومات سابق آنها به تجاربشان محتوا و شكل خاصى مىدهند; ولى بنابه نظر اخير، اين امور در تجارب آنها دخالت ندارند و با وجود اين، تجارب آنها متفاوت است.
نظريات قائل به تغاير را به دو دسته كلى مىتوان تقسيم كرد:
1. نظريات قائل به تغاير ذاتى: تغاير ذاتى تجارب پيامبر و عارف از دو راه ميسر است: يك راه اين است كه ساختىگروى را بپذيريم و بگوييم چون در متن تجارب پيامبر و عارف، معلومات، انتظارات و... آنها دخيلند و محتواى خاصى به آنها مىدهند، لذا اين تجارب تباين ذاتى دارند. راه دوم اين است كه تغاير ذاتى اين تجارب را با ساختىگروى ندانيم، بلكه ساختىگروى را نپذيريم و بگوييم تفاسير در متن تجربه حضور ندارند، ولى خود اين تجارب ذاتا متبايناند.
2. نظريات قائل به تغاير تشكيكى: بر طبق اين نظريات، تجارب عرفانى در مرتبهاى پايينتر از تجارب پيامبر قرار دارند و همانطورى كه عرفا گفتهاند: نهايتحال اوليا بدايتحال انبيا است.
اكنون اين پرسش مطرح مىشود كه كدام نظريه را بايد اختيار كنيم؟ تجارب پيامبر تجارب ساختى نيستند، معلومات و انتظارات و فرهنگ و زبان او به آنها شكل و محتواى خاصى نمىدهند، بلكه پيامبر به متن هستى راه مىيابد و آن چه را كه مىبيند، واقعا به همان شكلى كه هست مىبيند.
تفكيك تجارب وحيانى از تجارب نبوى كه قبلا مطرح كرديم، در اينجا مىتواند سودمند باشد. تجارب وحيانى، تجاربى هستند كه پيامبر در عمليات اخذ وحى دارد. اين تجارب با تجارب عرفانى تباين ذاتى دارند. سخن عرفا كه مىگفتند: نهايتحال اولياء بدايتحال انبياء است، هرگز به اين نوع تجارب مربوط نمىشود. اگر تجارب وحيانى الزام آور و ماموريت آفرين هستند و تجارب عرفانى چنين نيستند، معلوم مىشود كه ميان اين دو دسته از تجارب، تغاير ذاتى وجود دارد.
1) عطار، شيخ فريدالدين، تذكرة الاولياء به كوشش دكتر محمد استعلاحى، ص 206، چاپ زوار (1346).
2) آشتيانى سيد جلال الدين، شرح مقدمه قيصرى، ص 870، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى (1365).
3) غزالى ابوحامد، شك و شناخت، ترجمه صادق آئينهوند، ص 50، انتشارات امير كبير (1362).
4) اقبال لاهورى علامه محمد، احياى تفكر دينى در اسلام، ترجمه احمد آرام، ص 143، كانون نشر پژوهشهاى اسلامى
5) همان، ص 144.
6) دكتر سروش هم در مقاله «بسط تجربه نبوى» همين نظر اقبال را پذيرفته، و با اينكه در موارد متعددى ادعا كرده است كه هيچ تجربه تفسير نشدهاى وجود ندارد به اين نكته دقيقا پى نبرده كه اين ادعا با سخن اقبال ناسازگار است و نمىتوان هم به وحدت تجربه عارف و تجربه پيامبر قائل شد و هم ادعا كرد كه هيچ تجربه تفسير نشدهاى وجود ندارد; ذاتگرايى با وحدت تجربه عارف و تجربه پيامبر ملازم است.
7. Constractivism