گفتگو با فرزند کربلائي کاظم ساروقي حافظ قرآن

پدیدآوراسماعیل کریمی

تاریخ انتشار1388/09/22

منبع مقاله

share 376 بازدید
گفتگو با فرزند کربلائي کاظم ساروقي حافظ قرآن

اسماعیل کریمی

اين مصاحبه در تاريخ 27/9/75 توسّط جناب حجّةالاسلام والمسلمين سعيد بهمني (از مسؤولان مركز فرهنگ و معارف قرآن) انجام شده است.
حاج اسماعيل: «بسم الله الرّحمن الرّحيم، فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَليِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحينَ».(1)
از اينجانب حاج اسماعيل كريمي فرزند ارشد مرحوم كربلايي كاظم كريمي ، خواسته شده تا در باره خصوصيات مرحوم ابوي سخن بگويم تا در دسترس ديگر هموطنان عزيز قرار گيرد.
داستان مرحوم ابوي شامل چند بخش است: اوّل - در باره معجزه اي كه در اين قرن واقع شده و به سادگي به دست فراموشي سپرده شده است. البته اكنون پس از برقراري دولت جمهوري اسلامي تا اندازه اي از فراموشي خارج گرديده است. كتابهاي متعدّدي در باره معجزه ايشان به چاپ رسيده و آرامگاه مجلّلي در قبرستان مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائري قدس سره براي ايشان ساخته شده است.
من چگونگي اين معجزه شگفت انگيز را براي شما شرح خواهم داد تا آشكارا آيات خداي متعال را ببينيد، و در باره آن بينديشيده، و پندها بگيريد. خداي متعال براي آگاهي بندگان در هر زمان آيات و نشانه هايي را آشكار مي سازد؛ تا شايد مردم در آن تأمّل كنند و به هوش آيند.
مرحوم ابوي، روستازاده و كشاورز بود. يك روز كه پاي منبر واعظِ روستاي خود «ساروق» نشسته بود و به سخنان او دل سپرده بود؛ از زبان واعظ مي شنود كه:
«هر كس زكات مال خود را ندهد، نمازش درست نيست؛ و مالش غصبي است. اگر ملكي و خانه اي از درآمد مالش بخرد، غصبي خواهد بود و در قيامت، خدا او را مؤاخذه خواهد كرد». كربلايي كاظم پس شنيدن اين مطلب در چند سخنراني، به گونه اي جدّي به مسئله پاكسازي اموال از طريق زكات اهتمام مي كند. با اندكي توجّه درمي يابد صاحب مِلكي كه او برايش كشاورزي مي كند، زكات مال خود را نمي دهد و طبعاً زمينهاي او غصبي است. با درك اين مطلب، كشاورزي را رها مي كند و براي امرار معاش از ساروق خارج شده و در مابين اراك و قم، كه جاده ماشيني ساخته مي شد، به كارگري مي پردازد. پس از نزديك به يك سال كه براي سركشي به ارحام و بستگان خود به روستا، مي آيد متوجّه مي شود كه صاحب ملكي كه برايش كار مي كرد، توبه كرده و اكنون زكات مال خود را مي دهد. از طرفي از بستگان كربلايي كاظم تقاضا كرده تا كربلايي را به سر ملك و كشاورزي او در آن برگردانند. ايشان پس از اطمينان كامل از توبه صاحب ملك، به شغل رعيتي بازمي گردد؛ و صاحب ملك قطعه زمين كوچكي را نيز به كربلايي كاظم مي دهد تا افزون بر كار براي ارباب، بر روي زمين خودش نيز كار كند.
مرحوم ابوي در موقعي كه خرمن را مي كوبيد و گندم را از كاه جدا مي كرد، سهم مالك را مي پرداخت و همان جا زكات سهم خود را جدا مي كرد و به مستحقّي كه به طور كامل از وضع زندگي و معاش او مطلّع بود، مي داد. افزون بر اين، پس از جدا كردن خرج سالانه خود و بذري كه براي كاشت سال بعد كنار مي گذاشت، مابقي را بين فقرا تقسيم مي كرد.
چند سالي به همين منوال مي گذرد، سالي در موقع خرمن و هنگامي كه هنوز گندم را از كاه جدا نكرده بود، همان شخصي كه هر ساله زكات مال خود را به او مي داد، به سراغش مي آيد و مي گويد: بچه هايم نان ندارند. ايشان مي گويد: مي بيني كه باد نمي آيد؛ ولي سعي مي كنم مقداري گندم برايت تهيه كنم. شخص مستمند مي رود. پس از رفتن او، كربلايي به وسيله غربال مقداري گندم از كاه جدا كرده، وزن مي كند و به منزل او مي برد؛ و از آنجا به باغ خود كه پايين ده بود، مي رود تا اندكي علوفه براي گوسفندانش تهيه كند. پس از اين، عازم منزل مي شود. سر راه، نزديك «امامزادگان هفتاد و دو تن»، دو نفر سيّد خوش سيما را مي بيند كه جلو درِ آستانه امامزاده ايستاده و او را به نام صدا مي زنند؛ و از او مي خواهند علوفه را روي سكّوي جلوي در گذاشته و به اتفاق آنها به داخل برود.
ياد آوري اين نكته لازم است كه امامزاده ها در سه قسمت يك باغ مدفونند؛ به اين ترتيب كه شانزده تن از آنان كه در قسمت غربي مدفون اند، مَرد هستند و چهل تن كه در قسمت مياني دفن شده اند، چهل زن و دختر هستند و در قسمت شرقي باغ نيز پانزده مرد و يك زن مدفون هستند. بزرگِ امامزادگان قسمت غربي، امامزاده جعفر است و بزرگ امامزادگان شرقي، علي الصّالح عبدالله اصغر بن امام زين العابدين عليه السلام است كه در آنجا يك نفر خانم - به نام نصرت خاتون - نيز دفن است.
آن دو سيّد بزرگوار داخل امامزاده اوّلي شده، فاتحه مي خوانند و به سمت چهل دختران مي روند و داخل مي شوند؛ و به مرحوم پدرم مي گويند: شما هم بياييد. مرحوم پدرم مي گويد: متولّيان امامزادگان مي گويند: فقط زنها مي توانند داخل اين قسمت شوند و ممنوع است آقايان به اين قسمت وارد شوند! آن دو بزرگوار مي گويند: ما مَحرَم هستيم؛ بياييد داخل؛ اشكال ندارد.
ايشان هم داخل مي شود و پس از قرائت فاتحه براي آنان به سمت امامزادگان قسمت شرقي عازم مي شوند كه مدفن امامزاده عبيدالله بن علي الصّالح و ساير امامزاده ها را زيارت كنند.
پس از زيارت و خواندن فاتحه، نماز و دعا، يكي از آن آقايان كه كربلايي هيچ يك را قبلاً نديده و نمي شناخت؛ به بالاي حرم، دورتادور سقف اشاره مي كند و به پدرم مي گويد: اين كتيبه ها را ببين و بخوان. پدرم به محلّ مورد اشاره نگاه مي كند و در آنجا خطهايي نوراني مي بيند؛ كه گويي با آب طلا نوشته شده است؛ خطهايي كه آنها را هيچ گاه در گذشته كه بارها و بارها به امامزاده آمده بود، نديده بود. به آنها مي گويد: من درس نخوانده ام و هيچ سواد ندارم و نمي توانم بخوانم؛ تشخيص مي دهم كه خطهايي نوراني در آنجا نوشته شده است كه تا كنون نديده ام؛ ولي قادر به خواندن آنها نيستم.
يكي از آقايان سادات مي فرمايد: محمدكاظم! بخوان؛ مي تواني بخواني. باز عرض مي كند: نمي توانم بخوانم؛ سواد ندارم. باز هم همان آقا مي فرمايد:
بخوان مي تواني؛ بگو:
«اِنَّ رَبَّكُمْ اللهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ * ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً اِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ * وَلَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ اِصْلَاحِهَا وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا اِنَّ رَحْمَةَ اللهِ قَرِيبٌ مِنْ الْمُحْسِنِينَ * وَهُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّيَاحَ بُشْرًا بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ حَتَّي اِذَا أَقَلَّتْ سَحَابًا ثِقَالًا سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ كَذَلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتَي لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِاِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذِي خَبُثَ لَا يَخْرُجُ اِلَّا نَكِدًا كَذَلِكَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ * لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا اِلَي قَوْمِهِ فَقَالَ يَاقَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ مَا لَكُمْ مِنْ اِلَهٍ غَيْرُهُ اِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ»(2)
در حين خواندن آيه به وسيله يكي از آقايان و تكرار آن به وسيله كربلايي كاظم؛ بر سينه كربلايي دست مي كشند. كربلايي به گونه اي غرق در خواندن كلام الله با لهجه خوش آن بزرگوار مي شود كه حضور آنان را از ياد مي برد؛ وقتي به خود مي آيد، مي بيند آن دو بزرگوار از نظر غايب شده اند! و فرصتي براي گفت وگو و پرسش از آنان براي او نمانده است! با يك دنيا افسوس كه چرا آن گونه كه بايد از آنان تجليل نكرده است! و اي كاش مي توانست بيش از اين با آن دو بزرگوار مصاحبت مي كرد! با خطور اين انديشه ها و مهابت آنچه برايش پيش آمده، بيهوش مي شود.
شب فرا رسيده، و پاسي از شب گذشته بود، تعدادي شمع كه در امامزاده روشن كرده بودند، تمام شده و رو به خاموشي گذاشته بود. مرحوم والد نقل مي كرد كه:
اين بيهوشي تا صبح روز بعد ادامه داشت. با نسيم صبحگاهي به خود آمده، از جا برخاستم و به زحمت درِ امامزاده را در تاريكي پيدا كردم. نماز صبح را در امامزاده خواندم. به اين اميد كه آن بزرگواران را دوباره ببينم، چند بار به محلّ واقعه آمدم؛ ولي از آنان خبري نبود. از كتيبه ها و آياتي كه بر روي قسمت فوقاني ديوار نوشته شده بود نيز اثري باقي نمانده بود. از امامزاده بيرون آمدم و علوفه را از همانجا كه گذاشته بودم، برداشتم و به طرف خانه حركت كردم. در راه، با خود زمزمه مي كردم! گويا چيزهايي مي دانستم؛ مطالبي را مي خواندم؛ سينه ام مملو از كلماتي بود كه معاني آن را نمي دانستم؛ ولي هر گاه آنها را مي خواندم، قلبم آرامش پيدا مي كرد، احساس سرحالي و سبكي مي كردم.
بين راه كه مردم با من برخورد مي كردند، سلام و عليكي مي گفتند و مي پرسيدند: از ديروز تاكنون كجا بودي؟ سراغت را مي گرفتند و مي گفتند: فرزند كربلايي عبدالواحد گم شده است. به منزل آمدم؛ خانواده و پدر و مادرم دورم جمع شدند و پرسيدند: از ديشب تاكنون كجا بودي؟ همه جا سراغت را گرفتيم؛ ولي تو را پيدا نكرديم. منزل همه دوستان، بستگان و آشنايان را جويا شديم؛ ولي اثري از تو نيافتيم. حتّي سر خرمن و باغ هم رفتيم؛ هيج جا از تو نشاني نبود. گفتم: من شب را در امامزاده به صبح رساندم؛ و آنها گفتند: مگر ديوانه شده اي! تا صبح، در امامزاده چه مي كردي؟
در آن زمان، مرحوم حاج آقا صابري عراقي كه واعظي متّقي، متديّن، ملاّ و مشهور بود، همه ساله به ساروق مي آمد و مدّتي در آنجا مي ماند و مردم را موعظه و ارشاد مي كرد. وقتي اين واقعه رخ داد، آقاي صابري عراقي در ساروق بود. مرحوم ابوي نقل مي كرد كه پس از اين كه از امامزاده برگشته بود، نزد آقاي صابري مي رود. معمولاً مردم از روستاهاي اطراف نزد او مي آمدند و مسائل شرعي خود را از او مي پرسيدند و او به مسائل يك يك آنان رسيدگي مي كرد. پس از اين كه مردم مسائل خود را مطرح مي كنند و آقاي صابري به آنها رسيدگي مي كند، كربلايي كاظم جلو مي رود و پس از احوالپرسي به واعظ مي گويد:
مثل اينكه من قرآن را به طور تمام و كمال حافظ شده ام!
آقاي صابري مرتبه اوّل متوجّه مطالب كربلايي كاظم نمي شود. كربلايي دوباره تكرار مي كند. آقا مي گويد:
شايد خواب ديده اي يا قبلاً سواد داشته اي و بخشي از قرآن را حفظ كرده اي!
ايشان مي گويد: من هيچ گاه درس نخوانده ام. و براي اين كه از مردم تأييد بگيرد، رو به آنان كرده و مي گويد: اي اهالي ساروق! شما مي دانيد كه من تاكنون هيچ گاه به مكتب نرفته ام و پدرم كربلايي عبدالواحد مرد بي بضاعتي است و نمي توانسته مرا به مكتب بفرستد و يا معلّم سر خانه برايم بگيرد تا مرا با سواد كند. اگر كسي مي داند كه من درس خوانده ام به آقا عرض كند.
همه اهالي بالاتّفاق مي گويند: آقا محمدكاظم درس نرفته و مكتب نديده است، ما شاهديم كه ايشان هيچ گاه تاكنون سواد نداشته است.
اهالي دهات ديگر هم مي گويند: ما نيز تاكنون نشنيده ايم كه محمدكاظم كريمي سواد داشته باشد. ما از گذشته، او را فردي بي سواد مي دانستيم.
پدرم مي گويد: پس از اين، به ملاّ گفتم: قسمتي از اينها را ديروز عصر در بيداري در امامزاده به من ياد داده اند؛ و من آن را فراگرفته ام؛ بلكه الآن مي بينم، بسيار بيشتر از آنچه به من گفته اند، در سينه و حافظه دارم. وقتي همه ماجرا را گفتم، آقا بلند شد و به اتّفاق ايشان و اهالي به امامزاده آمديم. پس از زيارت، به اين سو و آن سو نگاه كردند و اثري از آن آيات نيافتند. در اين هنگام كه متوجّه رخداد فوق العاده و كرامّت و تفضّل الهي شده بودند، به سوي من هجوم آوردند و به قصد تبرّك، لباس مرا پاره پاره كردند؛ سپس مرا به عزّت و احترام تمام به دِهْ آوردند.
آقاي صابري مي پرسيد: «معجزه بود، امام زمان بود، چه شد و آنها كه اين كرامّت را به تو عطا كردند، نشناختي؟ به هر حال تا مدّتي صحبت من سر زبانها بود؛ تا اندك اندك از خاطر مردم رفت و من هم از ترس اينكه با گفتن ماجرا به مردم يا با خواندن آشكار قرآن از ثواب عملم كم شود يا گفته شود كه براي شهرت چنين مي كند، سعي مي كردم آن را پنهان كنم. كار رعيتي خود را كماكان ادامه دادم و همه ساله زكات مال خود را مي پرداختم و از همان وقت، نافله و نماز شب را به طور مرتّب و بهتر از قبل مي خواندم.
پدرم گفت: پس از اين، كم كم مردم مرا فراموش كردند و كسي سراغ مرا نمي گرفت. پيوسته در خفا به خواندن قرآن مشغول بودم و البته خودم نيز آن طور كه بايد قدر خود را ندانسته و به درستي درك نكردم كه خداي متعال چه موهبت بزرگي به من عطا كرده است!
من كه فرزند ارشد كربلايي محمدكاظم هستم، نزديك به 23 سال پس از اين واقعه زماني كه پدرم در سنين بالاي پنجاه سالگي بود، و من كودكي هفت يا هشت ساله بودم، ماجرا را از پدرم شنيدم. ما در ساروق منزلي داشتيم كه از سه اتاق تودرتو تشكيل مي شد. پدرم در اتاق آخري كه صندوق خانه هم بود، مقداري كاه و يونجه خشك براي گوسفندها ذخيره كرده بود. موقعي كه پدرم براي تهيه خوراك گوسفندان و گاوهاي خود به آن اتاق مي رفت تا با مخلوط كردن يونجه ها با كاه خوراك دام را فراهم كند، من شاهد زمزمه و آوازهايي از وي بودم؛ نزديك مي رفتم تا ببينم پدرم چه چيزي را زمزمه مي كند؛ و او زمزمه را قطع مي كرد. گاهي كه متوجّه نبود، به طور پنهان گوش مي دادم؛ ولي از آنچه مي خواند سر در نمي آوردم. گاهي نيز از او مي پرسيدم: پدر! چه مي خواني و چرا فقط هر وقت به صندوق خانه مي روي، مي خواني؟ مي گفت:
تو چه مي داني چه مي خوانم! بزرگ كه شدي مي فهمي كه من چه مي خواندم، برو سراغ كارت و به من كاري نداشته باش.
پدرم از بس كه ساده بود، گمان مي كرد اگر به من كه فرزندش هستم، بگويد كه قرآن مي خواند، ثواب قرآنش كم خواهد شد يا ممكن است من آن را به مردم بگويم.
پس از مدّتي به دليل عائله مند شدن، خشكسالي و نبود بضاعت، گوسفندها، گاوها و ملك اندك را از دست مي دهد و روزگار را با كارگري مي گذراند.
به ياد دارم زماني كه مرحوم پدرم تصميم گرفت به كربلا برود، به مرحوم مادرم سفارش ما را كرد و گفت: مي خواهم به مسافرت بروم و به كربلا مشرّف شوم.
پيش از سفر، مخارج يك سال را با محصولات مختصري كه از باغ عايدش شده بود، براي ما گذاشت و در سال 1317 ش. عازم مسافرت و هجرت از وطن به سوي كربلا شد. آن موقع ساروق خود بر سر راه كربلا و كاروان رو بود؛ مردم با كجاوه، اسب و قاطر به سوي عتبات عاليات روانه مي شدند؛ در حالي كه پدرم همان راه را پياده در پيش گرفت و رفت.
در راه به «جوكار» و به «حسين آباد» ملاير و سپس عصر آن روز به «دهِ سيّد شهاب» وارد مي شوند. در آنجا سراغ منزلي را مي گيرد كه شب را استراحت كند. مردم او را به منزل فردي به نام «مشهدي رحمان بيات» راهنمايي مي كنند؛ و پدرم به منزل او وارد مي شود و ميزبان از او به گرمي استقبال مي كند. پس از صرف شام، از او جريان مسافرت و شغلش را جويا مي شود. مرحوم پدرم قصد سفرش را بازگو مي كند و مشهدي رحمان مي گويد: من سخت به كارگر و دروگر نيازمندم. و از او تقاضا مي كند كه يكي دو روز به او كمك كند و اگر خواست همان جا بماند تا پس از پايان درو، راهي كربلا شود. فرداي آن روز پدرم به همراه فرزندان مشهدي به سوي زمينهاي وي روانه مي شود و كار درو را آغاز مي كنند. فرزندان مشهدي مي بينند دروگر خوبي است؛ به او مي گويند: همين جا نزد ما بمان و هر چه بخواهي به تو مي دهيم. پدرم به آنها مي گويد: ان شاءالله اگر سال آينده توفيق شد، نزد شما خواهم آمد.
شب كه به منزل بر مي گردند، مي بينند صاحب خانه به دل درد شديدي مبتلا شده است. بستگان و فرزندان تصميم مي گيرند براي مداواي پدر خود، فردا او را به تويسركان ببرند. بر سر اينكه چه كسي او را ببرد، بحث مي كنند و درنهايت قرعه به نام پدر من كه مهمان بوده مي افتد و قرار بر اين مي شود كه روز بعد پدرم به همراه مشهدي به تويسركان بروند و پس از معاينه و مداواي طبيب به ده «سيّد شهاب» برگردند.
صبح روز بعد پدرم خيلي زود از خواب بلند مي شود و براي رفتن آماده مي شود و به سوي مقصد حركت مي كنند. فاصله بين دِه «سيّد شهاب» تا تويسركان، دو فرسخ بيشتر نيست. هوا خوب و مساعد بوده است.
در همان زمان جناب آقاي آشيخ محمد سبزواري، عالم، واعظ و مدرّس شهر تويسركان به اتّفاق آقاي خالصي زاده كه از طرف دولت عراق كه دست نشانده انگليس بوده و در تويسركان در تبعيد به سر مي برده است، براي خواندن فاتحه اهل قبور از شهر بيرون رفته بودند؛ و پس از خواندن فاتحه در حال قدم زدن به سوي شهر در حركت بودند كه با كربلايي محمدكاظم و مشهدي رحمان همراه مي شوند. مرحوم پدرم با مشهدي پشت سر آنها بودند.
پدرم مي شنود كه آنها در حال مباحثه هستند و يكي از آنان آيه اي از قرآن را مي خواند و ترجمه مي كند. - نظير آيه مورد نظر كه آقاي خالصي زاده آن را مي خوانده، در قرآن متعدّد است؛ با اين تفاوت كه قبل و بعد آنها با هم فرق دارد - مرحوم پدرم مي بيند آيه اي كه خوانده شده با توجّه به آيات ماقبل و مابعد خود، اشتباه خوانده شد؛ از پشت سرِ آنان صدا مي زند: نشد، غلط خواندي. حاج آقاي خالصي زاده نگاهي به پشت سر مي كند و جز يك مرد دهاتي، همراه با يك نفر ديگر كه سوار بر الاغ است كسي را نمي بيند. از اين رو مي گويد: مرد دهاتي! تو چه مي داني كه من غلط خواندم يا درست؟! ايشان مي گويد: قرآن خواندن كه دهاتي و شهري ندارد، آقا! اشتباه خوانديد، قبول كنيد كه اشتباه خوانديد؛ من همه قرآن را از حفظ مي خوانم بي آنكه درس خوانده باشم و به مكتب رفته باشم. اگر باور نداري، بسم الله امتحان كن.
با كمال شگفتي كسي كه تا آن روز كرامتي را كه به او عطا شده بود، كتمان مي كرد تا ثوابش كم نشود؛ حال چه شده بود كه يك مرتبه اين گونه به سخن آمده است! اين برخورد، آغاز آشنايي پدر من با مرحوم خالصي زاده مي شود كه تا آخر ادامه داشت.
در باقيمانده راه به طور مختصر ماجراي خود را براي آقاي خالصي زاده نقل مي كند. ايشان مي پرسند: اين همراه شما كيست؟ مي گويد: مريض است و او را نزد حكيم مي برم. مرحوم آقاي سبزواري مي فرمايند: خود آقا، حكيم هم هستند؛ او را به منزل بياوريد تا معاينه اش كنند.
به اتّفاق منزل آقاي خالصي زاده مي روند. پس از معاينه و تهيه دارو، مشهدي را روانه «سيّدشهاب» مي كنند و مرحوم پدرم را در آنجا نزد خود نگاه مي دارند؛ تا آقاي خالصي زاده به كمك او همه قرآن را حفظ كند.
پس از مدّتي كه نزديك به يك سال از رفتن پدر ما گذشت؛ و ما از ايشان اطلاعي نداشتيم؛ ناگهان نامه اي از او در شب عيد نوروز سال 1318 ش. به ساروق رسيد. پدرم در نامه سفارش كرده بود كه عمويم ما را به تويسركان ببرد. باغي داشتيم، فروختيم و قدري اثاث خانه را به الاغ بار كرده و به سمت تويسركان حركت كرديم. در آن زمان در روستاها ماشين نبود و حمل و نقل با چهارپايان انجام مي شد.
فروردين سال 1318 ش. مصادف بود با اين كه از طرف حكومت وقت؛ يعني رضاشاه ملعون، چادرها را از سر زنها برمي داشتند. مادرم را از كوچه باغها مخفيانه به منزل آقاي خالصي زاده رسانديم. در حوالي منزل ايشان، آزاد بودند و ديگر در آنجا كسي جرأت نمي كرد به خانم مرحوم خالصي زاده در موقع بيرون آمدن از منزل يا رفتن به مسجد يا حمّام حرفي بزند يا متعرّض شود. مرحوم مادرم همراه ايشان با چادر رفت و آمد مي كرد.
پدرم يكي، دو سال نزد آقاي خالصي زاده ماندند تا ايشان قرآن را به طور كامل حفظ كند. قرار شد در آخركار، آقاي خالصي زاده امتحان شود. موقع امتحان، وقتي سه، چهار جزء از قرآن را خواند، اشتباهات بسياري داشت. از جمله اينكه اواخر آيه ها را كه شبيه و نظير ديگر آيات بود، جا به جا مي خواند. مثلاً عليمٌ حكيم را عليمٌ عظيم مي خواند. به هر حال، اقرار كردند كه هرگز قادر نيستند مانند مرحوم ابوي قرآن را حفظ كنند؛ زيرا حفظ ابوي به معجزه الهي بوده است.
مرحوم خالصي زاده نامه اي به مرحوم سيّد هبةالدّين شهرستاني نوشتند. مرحوم شهرستاني در آن زمان از عالمان طراز اوّل شيعه و مقيم نجف اشرف بودند. مرحوم خالصي زاده در نامه خود پيشنهاد كرده بود كه به همّت مرحوم شهرستاني، پدرم به «كنگره حفّاظ قرآن» در دانشگاه الأزهر معرّفي شوند.
پس از يكي، دو سال كه پدرم در تويسركان ماند؛ مردم دِه «سيّدشهاب» از آقاي خالصي زاده تقاضا كردند كه اجازه دهد محمدكاظم به اتّفاق خانواده اش در «سيّد شهاب» ساكن شود تا محافظت انبار قلعه هاي آنها را به عهده گيرد و از اين طريق، مخارج خانواده خود را تأمين كند. با موافقت آقاي خالصي زاده پدرم در «سيّدشهاب» به كارگري و خاركني مشغول شد.
تا اينكه پدرم يكي از روزها در ملاير با آقاي سيّد اسماعيل علوي(ره) برخورد مي كند؛ كه از بني اعمام مرحوم آيت الله العظمي بروجردي - رضوان الله تعالي عليه - بوده و رياست ثبت اسناد ملاير را به عهده داشته است. از طريق مرحوم سيد اسماعيل علوي با شخص ديگري به نام ابوالقاسم مجتهدي كه رئيس دادگستري ملاير بوده است، آشنا مي شود؛ و آنها از كيفيت حال مرحوم پدرم اطلاع پيدا مي كنند.
از اين زمان به بعد، باز فصل ديگري در زندگي پدرم و دوران شهرت ايشان آغاز مي شود؛ زيرا آنان شرح حال او را همراه با عكسهايي از پدرم در روزنامه آن روز ملاير به چاپ مي رسانند. از همين جا، آوازه مرحوم ابوي فراگير مي شود. ابتدا علماي آن روز همدان، به ويژه آقاملاّعلي همداني، علماي كرمانشاه، بروجرد و سپس ديگر شهرهاي ايران متوجّه ماجرا مي شوند.
در همين زمان آقاي علوي و آقاي مجتهدي، هر دو در ملاير بودند و تصميم مي گيرند از وجود اين مرد، به گونه اي شايسته استفاده كنند و اين «كرامّت و لطف بزرگ الهي» را به عموم مردم معرّفي و عرضه كنند؛ تا از اين راه، ايمان و يقين مردم افزايش يابد و سبب عبرت و تنبّه آنان گردد. براي اين كار مقدّماتي فراهم مي كنند و به گونه اي برنامه ريزي مي كنند كه مرحوم پدرم به شهرهاي ايران مسافرت كند تا در همه جا مورد آزمايش قرارگيرد و مردم خود اين «كرامّت» را مشاهده كنند؛ ولي موفّق به اجراي اين برنامه نمي شوند.
آقاي علوي اكنون ساكن تهران است و اطلاعات نسبتاً كامل و دقيقي در باره مرحوم پدرم دارد؛ زيرا پس از كار در اداره ثبت، بيشتر وقت خود را صرف رسيدگي به امور پدرم مي كرد و مرحوم پدرم نيز اطلاعات خود را به طور كامل در اختيار ايشان مي گذاشت؛ از اين رو، ايشان خصوصيات معنوي بسياري را از وي به خاطر دارد.
يكي از خصوصيات كربلايي محمدكاظم اين بود كه از ابتداي جواني «نماز شب» و نمازهاي مستحبّي اش را به طور مرتّب مي خواند و هيچگاه اين اعمال را ترك نمي كرد. به ويژه به «نماز جعفر طيّار» اهتمام داشت و از آنجا كه به شدّت سردمزاج بود، در گرماي تابستان پالتو مي پوشيد و در زير آفتاب مشغول نماز جعفر طيّار مي شد. نماز جعفرطيّار چهار ركعت است كه دو تشهّد و دو سلام دارد. در ركعت اوّل بعد از حمد، سوره «اذازلزلت الارض» خوانده مي شود و در ركعت دوم بعد از حمد، سوره «والعاديات» را مي خوانند. در ركعت سوم بعد از حمد سوره «اذا جاء نصرالله»؛ و در ركعت چهارم حمد، «قل هو الله احد» خوانده مي شود. پس از فراغت از هر سوره، در هر ركوع و سجده 15 مرتبه «سبحان الله والحمدلله و لااله الاالله والله اكبر» گفته مي شود؛ كه در مجموع چهار ركعت، سيصد مرتبه «تسبيحات اربعه» تكرار مي شود. پس از نماز نيز همه دعاهاي طولاني آن را مي خواند و همچنين نمازهاي ائمّه عليهم السلام را مي خواند.
من خود گاهي شبها بيدار مي شدم و ايشان را مشغول «نماز شب» مي ديدم. مي گفتم: پدرجان! خسته شده ايد، لااقل قدري استراحت كنيد و بخوابيد. ايشان مي فرمود: اگر حالش را داريد شما هم بلند شويد و نماز شب بخوانيد؛ و اگر حالش را نداريد، بخوابيد و كاري به من نداشته باشيد. من هر چه دارم از نماز شب است. افسوس از آنها كه از نماز شب غافلند!
ايشان يك لحظه هم از خواندن قرآن غافل نبود. دائم مشغول خواندن قرآن بود، بارها مي ديدم حتي خواب هم كه بود لبهايش تكان مي خورد و چيزي مي خواند. از ايشان مي پرسيدم: مگر در خواب هم قرآن مي خوانيد؟ مي گفت: من خواب و بيداري ندارم؛ من بايد در هر شب و روز يك بار قرآن را ختم كنم.
مرد بسيار ساده اي بود. خيلي ساده وضو مي گرفت. معمولي نماز مي خواند. بي آزار و بسيار مهربان. اگر مردم به او نيازمند مي شدند، هر چه در توان داشت، صرف آنان مي كرد.
به ياد دارم كه يازده ساله بودم. هنوز به مكتب نرفته بودم. يك روز در حالي كه قرآن را در دست گرفته بود، نزد من آمد و گفت: بيا قرآن يادت بدهم تا قرآن خوان شوي. گفتم: چگونه قرآن بخوانم در حالي كه اصلاً الفبا را نمي شناسم؟! گفت: پس من چطور مي خوانم؟ گفتم: قرآن خواندن شما معجزه است؛ معجزه كه شامل حال همه نمي شود. من لياقت آن را ندارم! گفت: من نمي دانم بايد بخواني. و سوره «انّا فتحنا لك فتحاً مبينا» را آورد، من در شگفت بودم كه چگونه هر سوره را كه مي خواست مي آورد؛ بي آنكه سواد داشته باشد و كلمات را بشناسد. البته من نمي دانستم چه سوره اي است؛ قرآن را به من داد و گفت: نگاه كن، من مي خوانم، شما هم بخوان. و شروع كرد به خواندن؛ من نگاه مي كردم؛ ولي چيزي سرم نمي شد. چند آيه كه خواند، گفت: حالا بخوان. من هرچه سعي كردم به جز كلمه «انّا فتحنا لك فتحاً مبينا» را نخواندم؛ زيرا چيزي جز اين به خاطرم نمانده بود. با صداي بلند فرمودند: شما تا درس نخواني، چيزي ياد نمي گيري. بايد درس بخواني.
مدتّي گذشت و من به مكتب رفتم و با قرآن آشنا شدم و با كمك پدرم قرآن را به طور كامل ياد گرفتم و به خواندن قرآن مسلط شدم. مقداري از قرآن را نيز حفظ كردم و در موارد بسياري هركس قسمتي از قرآن را مي خواند مي توانستم بقيه آن را بخوانم؛ ولي حالا دچار نسيان و فراموشي شده ام.
بزرگتر كه شدم؛ گاهي سربه سر پدر مي گذاشتم و در صدد امتحان پدر بر مي آمدم. پدرم در موقع خواندن قرآن چشمهايش را مي بست و من از اين فرصت استفاده كرده و يك آيه از وسط سوره بقره را مي خواندم و قرآن را ورق مي زدم و يك آيه از سوره انعام را مي خواندم و باز يواشكي و به گونه اي كه متوجّه نشود، قرآن را ورق زده و مثلاً يك آيه را از سوره يونس مي خواندم؛ و سپس به پدر مي گفتم: حال شما بقيه آن را بخوان. چشمهايش را باز مي كرد و به شوخي مي گفت: اي فضول مي خواهي مرا امتحان كني؟ همه فضلا و علما و قرآن خوانان نتوانستند از من غلط بگيرند و مرا به اشتباه اندازند، حال تو مي خواهي مرا به اشتباه بيندازي؟ آن آيه اوّل را كه خواندي، آيه چندم سوره بقره و ماقبل و مابعدش اين آيات است. آيه دوم را كه خواندي، آيه چندم سوره انعام و ماقبل و مابعدش چه و آيه سوم در سوره يونس و ماقبل ومابعدش فلان آيه و فلان كلمه.
بارها كسره يا ضمّه مي خواندم و به قول خودش زبر را زير يا پيش مي خواندم. ايشان مرا عتاب مي كرد كه: مگر چشمت را باز نمي كني كه اين گونه مي خواني؟ خوب دقّت كن ببين حركتي كه مي خواني، زير است يا زبر يا پيش؟! هر حركتي، معني خاصّ خود را دارد.
همه جا نمي رفت. غذاي همه كس را نمي خورد. از خوردن غذا و لقمه مشكوك و شبهه ناك سخت بر حذر بود. زيرا مي ترسيد با خوردن لقمه شبهه ناك، معجزه قرآني اش از بين برود و آن را فراموش كند. بسيار به سختي منزل افراد متفرّقه مي رفت. هرگاه غذاي شبهه ناك مي خورد، مي فهميد و بلافاصله به گلوي خود انگشت مي زد تا آن را بالا مي آورد و وجودش را از غذاي شبهه ناك پاك مي كرد. مي گفت:
همين كه غذاي شبهه ناك مي خورم، حالم دگرگون مي شود.
مرحوم جناب آقاي علوي، مواردي از اين حالات پدرم را برايم نقل كرده كه يادآوري آن، خالي از لطف نيست. ايشان مي گفت: موقعي كربلايي محمدكاظم با من مأنوس بود و معمولاً منزل ما مي آمد. يكي از روزها كه منزل ما آمده بود، برايم نقل كرد كه: وقتي در تويسركان مقيم بوديم، يكي از معتمدين تويسركان من و آقاي خالصي زاده را براي شام به منزل خود دعوت كرد. چند تن از رفقا هم بودند. منزل وي رفتيم و شام خورديم. پس از چند لحظه، حالم به هم خورد و دل درد شديدي گرفتم. به آقا گفتم: من دلم درد گرفته، به منزل مي روم و منتظر هستم تا شما تشريف بياوريد. طولي نكشيد كه آقاي خالصي زاده به منزل بازگشت. كماكان دلم به شدت درد مي كرد. ايشان قدري نبات و آب جوش به من دادند؛ و تا اندازه اي دلم آرام گرفت. خوابم برد؛ در خواب ديدم در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه عليها السلام در قم هستم؛ و چند نفر از علما گرد هم نشسته اند و در رأس آنها مرحوم آيةالله حائري يزدي نشسته بودند. سفره اي پهن كرده، انواع غذاهاي لذيذ و مرغوب بر روي سفره بود. من اشتهاي زيادي به خوردن غذا داشتم؛ قدري برنج زعفران زده براي خود كشيدم. ديگران و آقا هنوز مشغول نشده بودند؛ من به اصرار گفتم: آقا! ميل كنيد تا ديگران هم مشغول شوند. آقا جواب ندادند و قدري از برنج را برداشت و در مشت خود فشار داد؛ ديدم خون از آن مي چكد؛ و فرمودند: چه بخورم! آيا به چشم خودت نديديّ! مال چه كسي را بخورم! از خواب بيدار شدم؛ دانستم غذاي ديشب شبهه ناك بوده است.
نمونه هاي زيادي از اين ماجراها برايش رخ داده است. از جمله برادر عزيزم آقاي قلعه زاري - كه خداوند ايشان را تأييد فرمايد، در حال حاضر در قسمت رسيدگي به شكايات آموزش و پرورش هستند؛ و پدرم اغلب اوقات در تهران در منزل ايشان به سر مي برد؛ داستان جالبي در باره مهماني رفتن كربلايي كاظم به منزل يكي از پرفسورهاي بهايي دانشگاه تهران، كه ايشان را به وسيله آقاي قلعه زاري دعوت كرده بودند، رفتن و مريض شدن او را برايم نقل كردند؛ كه نقل آن باعث طولاني شدن است، از آن صرف نظر مي كنم.
به هر حال، ايشان از مال حلال بر حذر بود. اغلب مي ديدم، در مسافرت ها يا جايي كه به غذاهاي آنها مشكوك بود، قدري نان خشك كه داشت يا با غذاي مختصري كه همراه داشت، سدّ جوع مي كرد. به قولش هميشه در پرهيز بود.
طلاّب علوم دينيّه قم در مدرسه فيضيّه از ايشان زياد دعوت مي كردند. به ندرت به منزل بعضي ها مي رفت. تا اطمينان حاصل نمي كرد، از غذاي كسي نمي خورد.
يكي ديگر از خصوصيات ايشان اين بود كه از همه كس چيزي قبول نمي كرد، مگر از مجتهدين؛ آن هم براي خرج سفرش. اگر چيزي هم علما به او مي بخشيدند بين مستحقّين تقسيم مي كرد؛ از قبيل عبا، انگشتر و چيزهاي ديگر. من بارها به او مي گفتم: پدر! چرا پول نمي گيري از آقايان تا ما در رفاه باشيم؛ خانه اي، باغي؟ مي گفت: برويد كار كنيد؛ چيز تهيه كنيد. مي گفتم: مثلاً چه كاري بكنيم؟ مي گفت: كارگري، خاركني، از اين قبيل. مي گفتم: چرا ما را به مدرسه دولتي نمي گذاريد تا درس بخوانيم، مدركي بگيريم و در جايي مشغول باشيم؟ ما بنيه كارگري را كه نداريم! مي گفت: درس مدرسه دولتي، درس مدرسه شيطاني است. آدم را بي دين مي كند. رئيس مملكتش كه شاه باشد، نوكر خارجي است، آدم بي ديني است، تو چطور مي خواهي درس دولتي بخواني! برو كاركن، خدا كمكت مي كند. من شناسنامه نداشتم؛ مي گفتم: شناسنامه چرا براي من نمي گيري؟ (نه من، سه برادر بوديم، هيچ كدام نداشتيم.) مي گفت: شناسنامه اگر بگيرم،شما را مي برند سربازي، سربازي براي اين شاه حرام است. شناسنامه براي ما سه برادر نگرفته بود، و هيچ كدام هم به سربازي نرفتيم. من مي گفتم: اگر انسان سربازي برود، خدمت به وطن مي كند، چه عيبي دارد؟ مي گفت: عيبي ندارد؛ اما اگر دولتش و شاهش مسلمان باشد، نه مثل رضاشاه خان، مي خواهي داستانش را بگويم؟ گفتم: عيبي ندارد. ايشان گفتند:
من سرباز بودم در زمان احمدشاه كه مي آمدند، داوطلب سرباز مي گرفتند تا بروند و برگردند؛ مثل حالا سرباز اجباري نبود. ما رفتيم سربازي در مرز ايران و عراق بوديم. انگليسي ها هم نزديك ما بودند كه تسلّط كامل به عراق داشتند. اسطبلي بود كه اسب و قاطر زيادي در آنجا نگه مي داشتند و چند بشكه حلبي هم انگليسي ها آورده بودند، حمّام صحرايي درست كرده بودند؛ و هيزم و پِهِن قاطرها و اسب ها را به آفتاب مي ريختند تا خشك شود، زير بشكه ها آتش مي زدند، آنها را گرم كند. حمّام نبود، يك نفر سرباز كچلي بود كه با پاهايش پِهِن هاي اسب ها و قاطرها را به هم مي زد تا خشك شود، كه زير آن بشكه ها بسوزانند؛ به فارسي هم حرف مي زد. از يكي پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: گماشته انگليسي ها است و نامش رضا است. بعد از مدّتي قزاق شد. پس از كودتاي 1299 ش. به تهران آمد؛ در رأس مملكت قرار گرفت. احمدشاه را بيرون كرد. من كه براي كارگري پس از سربازي به تهران رفتم، عكس او را ديدم شناختم، ديدم همان رضا كچلي است كه آنجا گماشته انگليسي ها بود. او بعد از مدّتي بناي نانجيبي را گذاشت. علماي اسلام را يكي پس از ديگري خفه كرد، چادر زن ها را برداشت، اسلام را لگدمال كرد. خدا لعنتش كند. چطور مي خواهي بروي سربازي براي چنين گرگ خونخوار!
من گفتم: پدر! اين حرف ها را نزن، مي ترسم از او زخم و ضرري به تو برسد. مي گفت: كسي جرأت ندارد به من حرف بزند. من به جز خدا از كسي نمي ترسم، رضا چه سگي است!
يكي از خصوصيات ديگر پدرم اين بود كه با بي سوادي كه عموم اهالي ساروق و قوم و خويشان خودش و من هم خودم شاهد بودم و چندين مرتبه او را امتحان كردم كه چيزي نمي توانست بخواند يا بنويسد؛ ولي هر جاي قرآن را مي خواندند و از او مي خواستند؛ جاي آن كلمه و آيه را پيدا كند؛ فوري قرآن را مي گرفت؛ يكي، دو برگ از قرآن را بر مي گردانيد و آيه مورد نظر را نشان مي داد.
اگر دويست نفر سؤال پيچش مي كردند؛ هر كدام از يك سوره يا يك آيه را مي خواندند؛ همه را جواب مي داد. ما بعد و ما قبلش را مي خواند، مي گفت در چه سوره و آيه چندم است. بعضي وقت ها قرآن را بر عكس مي خواند؛ يعني از جلو به عقب.
فضلا در مدرسه فيضيه كتابهاي خود را جلو او مي گذاشتند: و مي گفتند اين قرآن را بخوان. و او مي گفت: اين كتاب، قرآن نيست. و فقط چند آيه اي كه در ميان عبارات عربي بود، نشان مي داد و مي گفت: فقط اينها قرآن است. مي پرسيدند: چطور شما مي دانيد اين كلمه، عربي است؟! مي گفت: «آيات قرآن نوراني است. آيات قرآني ما بين اين ها معلوم است؛ و كلمات عربي تاريكند.»
خصوصيت عجيب ديگر ايشان، اين بود كه دعاهاي زاد المعاد از قبيل: دعاي افتتاح، جوشن كبير، دعاي سحر ماه رمضان، سمات، كميل و دعاهاي روزهاي ماه رمضان را از حفظ مي خواند. من مي گفتم: پدر! اينها را چطور ياد گرفته اي؟ مي گفت: كسي كه قرآن را به طور خارق العاده در آنِ واحد به من ياد بدهد، كه همانا به دست پر قدرت خداي متعال است، قادر است اين دعاها را هم به من ياد دهد و برايش كاري ندارد.
چنانكه گفتم، خيلي ساده و بي آلايش بود، چندان به لباس خود و به خودش نمي رسيد. مي گفت: لباس، پاكيزه باشد ولو وصله دار هم باشد.
در راه رفتن خيلي سريع بود؛ با وجودي كه پيرمردي 70 - 80 ساله بود؛ ولي ما كه جوان بوديم، هرچه تلاش مي كرديم به او نمي رسيديم.
به مال دنيا ابداً علاقه اي نداشت. ذكر و فكر و هدفش فقط قرآن بود و نماز. البته به كارگري اش هم مي رسيد. اين اواخر ديگر توانايي كارگري نداشت.
از موقعي كه ديكتاتور، دوست عزيز و برادر گرامي اش جناب سيد مجتبي نوّاب صفوي را به شهادت رسانيد؛ و همچنين دوستان ديگرش خليل طهماسبي و واحدي ها را؛ دست از زندگي شسته بود؛ چون علاقه زيادي به نوّاب صفوي(ره) داشت. مسافرت هاي گوناگوني كه ايشان پدرم را برده بود، براي معرّفي به مردم داخل و خارج كشور. مدّتي هم در منزل ايشان در سرآسياب دولاب تهران بود. زندگي ساده ايشان و خلوص نيّت ايشان را پسنديده بود و عاشق او بود.
يك مفاتيح الجنان را شهيد طهماسبي كه با خطّ خودش در پشت آن يادداشت كرده بود، به وسيله پدرم براي حقير فرستاد كه هنوز هم هست. پدرم هر موقع آن خط را مي ديد، ناراحت مي شد و از خداوند تقاص خون آن مظلومان را درخواست مي كرد. به من مي گفت: خداوند تقاص خون اين مظلومان را خواهد گرفت و قاتل ايشان را كه همان پسر رضاخان قلدر است، به خاك مذلّت خواهد رسانيد.
همان طور كه گفتم، پس از دريافت اين كرامّت از خداوند و حافظ شدن، خواندن قرآن خود را از مردم ساروق پنهان مي كرد و آقاي صابري هم كه اوّلين بار در جريان آن قرار گرفته بود، مرحوم شده بود و مردم هم او را فراموش كرده بودند؛ تا زماني كه ايشان در تويسركان به آقاي خالصي زاده برخورد كردند؛ و ايشان نامه اي به سيّد هبةالدّين شهرستاني نوشتند كه از آن اطلاعي ندارم، عملي شد يا خير؟ آنچه كه من اطلاع دارم و خود ايشان هم مي گفتند، اين بود كه شهرت ايشان از زماني شروع شد كه در ملاير با آقاي سيّد اسماعيل علوي و آقاي ابوالقاسم مجتهدي ديدار كرد و آنها سرگذشت وي را در روزنامه آن وقت ملاير درج نمودند و او را معرّفي كردند. از جمله در كرمانشاه در حضور آقاي شيخ عباسعلي اسلامي، سرپرست تعليمات اسلامي رفت، ايشان هم كربلايي كاظم را با نامه به حضور آيةالله بروجردي در قم و آيةالله حجت كوه كمره اي و آيةالله صدرقدس سرهم و ديگر علماي قم و شهرستان ها از قبيل: شيراز و مشهد بخصوص آيةالله ميلاني قدس سره برد.
لازم به ذكر است كه از دِهِ «سيّد شهاب» به وطن خودمان، كه همان ساروق فراهان است، برگشتيم. بعدِ شهرت پدرم، او را در مهر ماه 1332 ش. به تهران بردند و با كوشش رفقايش يك جلسه مطبوعاتي تشكيل دادند. جرايد پرتيراژ در مركز از قبيل: اطلاعات، كيهان، آسياي جوان و چند روزنامه و مجلاّت ديگر شرح حال او را درج كردند و عكس ايشان را در اختيار مردم مي گذاشتند.
يادم هست كه روزنامه نداي حقّ از خصوصيات ايشان چهارده شماره در تهران به چاپ رسانيد؛ كه اوّل مورد اعتراض عده زيادي از مردم واقع گرديد و پس از دعوت مدير روزنامه نداي حق، مردم براي ديدن ايشان در جلسه حاضر مي شدند و ايشان را از نزديك ديده و امتحان مي كردند و مؤمن و معتقد مي شدند.
جناب آقاي عباس قلعه زاري هم كه قبلاً عرض شد، شرح حال ايشان را به نام «نمونه اي از اشراقات روحاني» در سالنامه نور دانش سال 1335 ش. به چاپ رسانيد. همچنين آقاي صدرالدين محلاّتي در مجله خواندني ها (سال 16، شماره 117) مقاله اي به نام «معجزه اي كه به تازگي به وقوع پيوسته است» را منتشر كرد؛ ولي به علّت در دست نبودن وسائل در آن وقت براي بردن اين حافظ به شهرستان هايي كه او را نديده اند، تصميم گرفتند نظريات علماي وقت و مراجع مشهور كه با كربلايي كاظم معاشرت داشته اند و او را خوب شناخته و امتحان كرده اند را كتباً استفسار كنند؛ به همين مناسبت نامه اي به محضر آن آيات عظام فرستادند تا جواب نامه آن بزرگواران به اطلاع مردمي كه حافظ قرآن را نديده اند برسانند.
دستخطّ مبارك آيةالله العظمي ميلاني در سالنامه نور دانش اين چنين است:
بسم الله تعالي، باسمه جلّت اسمائه،
با ايشان مجالس عديده در نجف اشرف، در كربلا ملاقاتمان شد، جمعي از اهل علم حضور داشتند و همچنين ساير طبقات هم بودند به انحاء كثيره و به طرق مختلفه از ايشان اختبار شد، حقيقتاً مهارتشان در اطلاع به كلمات و آيات قرآن مجيد، امري است بر خلاف عادت. موهبتي است الهيّه و هر شخصي كه با ايشان قدري معاشرت نمايد، به اوضاع و احوال ايشان در مراحل عاديّه مطّلع شود و قوّه حافظه ايشان را در ساير امور امتحان نمايد، كاملاً ملتفت مي شود و بالوجدان مي يابد كه اين گونه تسلّط در معرفت جميع خصوصيات قرآن مجيد، «كرامات فوق العاده» [است ]. بلكه توان گفت: فرضاً قوّه حافظه، هر اندازه قوّت داشته باشد، نتواند عهده دار شود، اين گونه امتحانات و اختبارات را كه به انحاء دقيقه بسيار به عمل آمده و هو سبحانه و تعالي يهب ما يشاء و لمن يشاء و له الحمد.
الأحقر محمد الهادي الحسيني الميلاني .
سيّد عبدالله شيرازي، سيّد عبدالهادي شيرازي، سيّد مهدي شيرازي، سيّد احمد زنجاني، سيد شهاب الدّين مرعشي نجفي و همچنين دستخطّهاي ديگري در تأييد موهبتي بودن حفظ قرآن كربلايي محمدكاظم كريمي ساروقي از حضرات عظامي چون: حجج اسلام آقايان: صدرالعلما (برادرزاده حاج آقا يحيي، امام جماعت مسجد سيّد عزيزالله تهران) و سيّد محمد جزايري و آقاي ترابي و صدرالدّين محلاتي موجود است و نيز نامه هايي از نجف، مشهد و دامغان رسيد كه حاوي مضامين فوق بود. در اين باره به همين مقدار اكتفا مي كنم.
ايشان در حكم يك «كشف الآيات» و يك فهرست زنده آيات به مطالب و لغات و كلمات قرآن بود كه مي توانست حتّي يك كلمه را كه در پنجاه مورد استعمال شده بود، به ترتيب بخواند و مي دانست در قرآن چند تا عليم حكيم، سميع عليم، غفور رحيم، ياايهاالذين آمنوا و يا ايهاالناس يا آيه اي كه شامل تمام حروف الفبا است، وجود دارد. به من مي گفت: در دو جاي قرآن آيه اي هست كه شامل تمام حروف الفبا مي باشد؛ يكي در سوره فتح كه آيه: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ ... »(3) و يكي در سوره آل عمران، آيه 148: «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ...»(4) همچنين مي گفت: سوره حمد كه يك سوره رحماني است، هفت حرف از حروف الفبا را ندارد كه آن حرفها برده اند و در آيات ظلماني گذاشته اند؛ كه طبقات و صفات اهل جهنّم است، حرفهاي س، خ، ج، ز، ش، ف، ض. كه آيه آنها را هم به من فرمودند و من ياد داشت كرده ام.
برخي علما، وجوه و طبقات مختلف امتحانات زيادي از وي به عمل آوردند؛ در نقاط مختلف علي الخصوص در تويسركان، كرمانشاه، همدان، قم، مشهد، كاشان، تهران، كويت، نجف، كربلا و كاظمين، فكر مي كنم سال هاي 1327 و 1328 ش. بود كه مرحوم آيةالله سيد محسن حكيم قدس سره براي استراحت و معالجه چشم خود به تهران تشريف آوردند. وقتي شرح حال كربلايي را به سمع ايشان رساندند، ايشان مي فرمايند: «اگر كربلايي را ببينم، خيلي خوب است.» او را پيدا كرده، به حضور ايشان مي برند. پس از امتحان كربلايي را نزد خود نگه مي دارند تا معالجه به پايان مي رسد، كربلايي را با خود به نجف اشرف مي برند. در نجف، كربلا و كاظمين علماي وقت از او امتحان به عمل مي آورند. در آنجا قضيه اي رخ مي دهد كه در موقع درس كتاب مغني اللبيب كلمه اي از قرآن در آنجا مطرح مي شود كه آن كلمه در مغني اشتباه بوده است. كربلايي مي گويد: اين كلمه در اينجا اشتباه است. و ثابت هم مي كند كه اشتباه است. اين مطلب به گوش اهل تسنّن آنجا و كويت مي رسد، ايشان را مي خواهند، هواپيما از كويت مي فرستند. آيةالله حكيم و چند تن از علماي وقت نجف، از جمله آيةالله سيد عبدالهادي شيرازي و جمعي ديگر به اتفاق حافظ قرآن به كويت مي روند و به جلسه اي كه علماي اهل تسنّن آنجا تشكيل مي دهند، وارد مي شوند. پس از امتحان ايشان و آيه مورد نظر ثابت مي كند كه اشتباه است كه بعداً تصحيح مي شود. كلمه مورد بحث در آيه را براي من فرمودند؛ ولي چون خيلي سال از آن گذشته است، آن را فراموش كرده ام. دو نفر حافظ هم آنجا بوده اند كه آنها مي گويند: ما اين حافظ قرآن ايراني را محكوم مي كنيم. كربلايي با آنها مواجهه مي شود و آنها را مجاب مي كند. پدرم مي گفت: يكي از آن حافظان، پاكستاني بود و من ابتداي يك آيه از سوره انبيا را خواندم كه نظيرش در سوره يس هست؛ ولي ما بعد و ماقبلش با هم متفاوت است. گفتم: چه سوره اي است؟ حافظ پاكستاني گفت: در سوره يس است. گفتم: نشد، در سوره ياسين ماقبلش و كلمه بعدش چه است؟ او چند آيه را خواند. من جواب دادم. حافظ پاكستاني شرمنده شد. خودش اقرار كرد كه: «من حريف شما نمي شوم. حفظ شما معجزه است. ما خود به زحمت حفظ كرده ايم.» حافظ ديگر را هم به حول و قوّه الهي شكست دادم. بزرگ آنها و علماي آنها كه آشيخ علي نام داشت، به من گفت: بمانيد اينجا مخارج سالانه شما را مي دهم. زن و بچه ات را هم بياور. من قبول نكردم. دلايلي داشت كه قبول نكردم. من براي مال دنيا نمي توانستم قرآن را بفروشم. دوباره به نجف برگشتم و پس از چهار ماه به ايران مراجعت كردم.
كربلايي كاظم در محرّم سال 1378 ق. در 78 سالگي به قم آمدند به زيارت حضرت معصومه عليها السلام و به ديدن آيةالله بروجردي قدس سره و دوست گرامي اش جناب آقاي علوي كه آن سال ها در قم مشرّف بودند؛ در حالي كه از نجف اشرف كفن خود را گرفته بود و هميشه در كمرش با مختصر پولي به همراه داشت، كه هر وقت، هر كجا در ايران دار بقاء را لبيّك گفتند، آنها را به همراه داشته باشند. پول و وصيت نامه خود را در جوف همان كفن گذاشته بود و وصيت كرده بود كه هركجا مرگش فرا رسيد، او را به قم ببرند و به خاك بسپارند. همان طور كه عرض كردم، شب در منزل آقاي علوي براي خواندن نماز شب بلند مي شود كه وضو بگيرد، از پله [هاي ] اتاق كه يكي دو متر بيشتر ارتفاع نداشت، مي افتد. مختصر خون ريزي مي كند، او را به بيمارستان سراجه قم منتقل مي كنند و چند روزي در آنجا مانده و سپس مرحوم مي شود و او را در قبرستان نو قم، مقابل درب ورودي در جانب غربي دفن مي كنند.
داستانش به فراموشي سپرده شده است. هر چند لازم بود او را در قبرستان شيخان يا جمكران يا در صحن مطهّر حضرت معصومه عليها السلام دفن مي كردند و داستان او را در لوحي مي نوشتند و برخي علما معجزه او را گواهي مي كردند و آن را در منظر و ديد زائران و مسافران قرار مي دادند تا تذكّر و تذكاري باشد و مردم پيوسته در طول روزگار به اين «معجزه الهي» آشنايي پيدا كنند. در حقيقت كربلايي كاظم يك «معجزه الهي» براي اثبات «حقّانيت قرآن» است؛ و نشان مي دهد اين كتاب آسماني يك پيام غيبي و يك سرّ الهي و يك مجموعه به هم پيوسته است؛ كه اين چنين تجلّي كرده و يك نفر بي سواد ناگهان حافظ همه قرآن شده است.
همچنين داستان كربلايي كاظم «معجزه شيعه» است؛ و اين خيلي مهم است كه اين چنين اعجازي در ميان شيعيان واقع شده است.
و همچنين نشان مي دهد كه خداي متعال به مردم ايران عنايت دارد كه آيات خود را در ميان آنان ظاهر ساخته است؛ ولي بسياري از اين آيات در اثر بي توجّهي مردم، به مرور زمان دستخوش فراموشي شده است. با گذشت روزگاران دراز، صفاي خود را از دست داده و رنگ خرافه و افسانه به خود گرفته است.
اميدواريم ما و مؤمنان متعهّد و هوشيار اين «معجزه» را براي نسلهاي آينده نگهداري كنيم.
اين بود شرح حال و داستان «كربلايي محمدكاظم، حافظ قرآن». اميدوارم اگر اشتباهي در كلمات و گفتار من رخ داده، برادران و خواهران مؤمن مرا ببخشند.
والسّلام عليكم و رحمةالله و بركاته.

پاورقيها:

1. يوسف / 101. ترجمه: «به نام پديد آورنده آسمان ها و زمين، تويي دوست من در دنيا و آخرت، +درياب مرا مسلمان و پيوسته دار مرا با شايستگان.»
2. اعراف / 54 - 59.
3. فتح / 29. «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ و أَشِدَّآءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيْنَهُمْ تَرَلهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِّنَ اللهِ وَرِضْوَ نًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَ لِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَيةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطَْهُ و فََازَرَهُ و فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَي عَلَي سُوقِهِ ي يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللهُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيمَاً».
4. آل عمران / 154. «ثُمَّ أَنزَلَ عَلَيْكُم مِّن م بَعْدِ الْغَمِ ّ أَمَنَةً نُّعَاسًا يَغْشَي طَآلِفَةً مِّنكُمْ وَطَآلِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللهِ غَيْرَ الْحَقِ ّ ظَنَّ الْجَهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَيْ ءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ و لِلَّهِ يُخْفُونَ فِي أَنفُسِهِم مَّا لَا يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَيْ ءٌ مَّا قُتِلْنَا هَهُنَا قُل لَّوْ كُنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَي مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِيَ اللهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ وَاللهُ عَلِيمُ م بِذَاتِ الصُّدُورِ».

مقالات مشابه

تحلیلی انتقادی از دیدگاه ذهبی پیرامون «تفسیر به رأی»

نام نشریهمطالعات قرآن و حدیث

نام نویسندهاصغر طهماسبی بلداجی, کیوان احسانی, لیلا قنبری

بررسی اعجاز قرآن کریم از دیدگاه شیخ مفید

نام نشریهکتاب قیم

نام نویسندهسیدمحسن موسوی, محسن جهاندیده, محمدتقی اسماعیل‌پور

تبیین دیدگاه علم دینی آیت‌الله جوادی آملی

نام نشریهقرآن و علم

نام نویسندهسیدحمید جزائری, عبدالباسط سعدالل

روش شناسى تفسير ميرزا لطفعلى مجتهد تبريزى

نام نشریهمعرفت

نام نویسندهحسن بشارتی‌راد

مباني و اركان جامعيت قرآن در انديشه امام خميني رحمه الله

نام نشریهحسنا

نام نویسندهمحمدتقی دیاری بیدگلی, سیدمحمدتقی موسوی کراماتی