شناخت انسان سالم و به دست دادن ملاكى منطقى و علمى در اين باره دغدغه
ديرپاى انسان بوده است. از اين رو طبيعى است كه تاريخ انديشه بشرى از
تئوريها، آرزوها، توهمات و اسطوره هايى در اين زمينه پر باشد. چنانكه
اديان الهى و مكتبهاى فكرى، فيلسوفان، عارفان و پيشوايان دينى و اجتماعى،
هر كدام به گونه اى، اين مسأله را در نظر داشته و درباره آنها سخن گفته
اند.
روان شناسان، با تمام گونه گونى مكتبها و جامعه شناسان، با تفاوت ديدگاه
هاشان دراين باره به پژوهش و نگارش پرداخته اند. به همين دليل حتى اشاره
اى كوتاه به همه ديدگاه ها نيازمند نگاشتن كتاب يا كتابهايى حجيم است، از
اين رو در اين مقاله نمى توان انتظار تفصيل يا پردازش به همه نظريه ها را
داشت و ناگزير بايد به گزينش و انتخاب رو آورد.
سازمان جهانى بهداشت W . H . O كه هدف خود را (حصول عالى ترين سطح
ممكن بهداشت براى همه مردم) تعيين كرده است، در باره بهداشت و سلامتى، در
اساسنامه خود اين گونه آورده است:
(حالت رفاه كامل جسمانى، روانى و اجتماعى است، نه صرفاً فقدان بيمارى يا عليلى.) 1
اين تعريف با آن كه نشان مى دهد منظور از سلامتى فقط بيمار نبودن نيست، و
در عين حال كه سمت وسوى تلاش براى سلامتى را مشخص مى كند، خود هيچ چيزى
درباره اين كه چگونه مى تواند چنان رفاهى را، در تمام زمينه ها به دست
آورد ارائه نمى كند و آن را به عهده پژوهشگران گذاشته است، كه البته
پژوهشگران و محققان نيز در هر دو ميدان، يعنى بهداشت جسم و بهداشت روان
گامهاى جدى برداشته اند و ما در اين نوشته به بخشى ازآن تلاشها و
دستاوردها در خصوص انسان و شخصيت سالم كه پايه بهداشت روان است اشاره
خواهيم داشت.
اين نكته شايان توجه است كه بين انسان سالم و انسان آرمانى يا
انسان كامل (به اصطلاح عارفان) تفاوت است، هنگامى كه درباره انسان كامل
(كامل در اصطلاح عرفان) سخن مى گوييم، سخن از انسانى است كه به عالى ترين
درجه انسانيت رسيده است، تمام نيروهاى معنوى بالقوه او به (فعليت) رسيده
اند، اما آن گاه كه از انسان سالم سخن مى گوييم، صحبت از كسى است كه در
مسير درست زندگى قرار گرفته است، فرق نمى كند در كجاى كار باشد، در آغاز
يا ميانه راه و يا به قله رسيده باشد. بنابراين مى توان گفت (انسان سالم)
تعريفى عام تر دارد، زيرا هر انسان كاملى، انسان سالم نيز هست، اما شايد
بسيارى از افراد سالم در راه كمال باشند و با كمال مطلوب فاصله داشته
باشند. به هر حال، صاحب نظران در تعريف سلامت جسمى معتقدند كه سلامت جسمى
اين است كه شخصى در مسير رشد طبيعى قرار گرفته باشد، نيازهاى ضرورى آن
تأمين شود، قسمتى از آن به دليل اختلال از انجام كار خويش باز نماند و سبب
اختلال در تمام سازمان بدن نشود، و از همه مهم تر اين كه احساس درد و رنج
و نقص در اعضاى بدن وجود نداشته باشد.
اگر سلامتى روانى را هم با همين ديدگاه تعريف كنيم بايد بگوييم:
سلامتى روانى اين است كه شخص در مسير رشد طبيعى روانى قرار گرفته و موانع
رشد روانى از سر راه او برداشته شده باشد، تمام نيازهاى ضرورى روانى او
تأمين شده باشد و از همه مهم تر اين كه احساس ناخوشايند نقص، درد و
افسردگى روانى او را (زير فشار) قرار ندهد.
بنابراين سلامت; يعنى قرار داشتن در مسير رشد و بهره ورى صحيح، به فعليت
رسيدن استعدادها، بدون نقص و درد و رنج فرساينده، و انسان سالم، كسى است
كه از نظر جسمى و روانى در مسير رشد و بهره ورى از استعدادها و توانهاى
خويش قرار گرفته باشد و موانع رشد روانى و جسمى. نقص، درد، ناراحتى شديد و
افسردگى او را رنج ندهد.
اين سلامتى چگونه به دست مى آيد؟ اين پرسش كه تاكنون هزاران طبيب، روان
پزشك و روان شناس در باره آن انديشيده اند و البته پزشكان در زمينه
بيماريهاى جسم و روشهاى درمان به نقطه نظرهاى همگون و هماهنگ دست يافته
اند، در حالى كه روان كاوان و روان شناسان در زمينه شناخت علل بيماريهاى
روان و راههاى درمان آن، اختلاف بيش ترى دارند و اين نشأت يافته از
پيچيدگى ماهيت روان آدمى است، ولى با اين حال تلاشهاى صورت گرفته بى فرجام
نبوده است.
روان شناسى داراى مكتب ها، گرايشها و شاخه هاى بسيارى است، ولى پيش
از اشاره به تفاوت هاى مكتب هاى روان شناسى لازم است تأكيد كنيم كه هر
كدام از اين گرايشها و مكتبها براى خود فلسفه و جهان بينى خاصى درباره
انسان دارند. به قول كارل راجرز (هر جريان در روان شناسى، فلسفه ضمنى خاص
خود را درباره انسان دارد.)2
از لحاظ فلسفى، روان شناسى به دو گروه عمده تقسيم مى شود:
1. نمايان گر سنت تجربى: ساخت گرايى ـ رفتارگرايى
2. نماينده سنت دكارتى آرمان گرا: كنش گرايى، روان شناسى هاى گشتالت و هورميك.
آلپورت 3 در تقسيم بندى فلسفى و ريشه هاى دورتر مكاتب روان مى نويسد:
اجداد ساخت گرايى و رفتارگرايى، هابز، لاك، هارتلى، جيمز، استوارت ميل،
بين، ماخ و اثبات گرايى منطقى، و در علوم طبيعى هلمهولتز بوده اند و اجداد
كنش گرايى، روان شناسى هاى گشتالت و هورميك: لايب نيتز، كانت، برنتاند،
هوسرل و ويندلباند مى باشند.
مكتب روان كاوى داراى عناصرى از هر دو سنت است، و قدرت نسبى آنها نيز بر طبق نظامهاى روان كاوى متغير است. 4
مفهوم يا تصور ذهنى از انسان رابطه نزديكى با زيربناى فلسفى مكتب دارد.
اين مفهوم به طرز خاصى از طريق موضوع مكتب، رابطه بدن و ذهن را آشكار مى
سازد. تا حد زيادى نارضايتى از تصور انسان كه بطور تلويحى در روان شناسى
معاصر مطرح است موجب شده كه در دو دهه اخير جهت گيرى هاى جديدى همچون جهت
گيرى انسان گرا و پديدار شناختى ـ اصالت وجودى، به طور ناگهانى پديد آيد.5
با اين كه هيچ كدام از مكتبهاى روان شناختى بدون پايه فلسفى نيست، ولى
برخى تلاش كرده اند روان شناسى را نيز مانند فيزيك و ديگر علوم طبيعى
دانشى كاملاً تجربى قلمداد كنند و از همان روشها در تحقيقهاى روان شناسى
بهره ببرند.
روان شناسى كه در آغاز به جاى مطالعه سلامت روان به بررسى بيمارى روانى
پرداخت، تا مدتها مطالعه استعداد بالقوه آدمى را براى كمال ناديده گرفت،
اما در سالهاى اخير، شمار روزافزونى از روان شناسان به قابليت كمال و
دگرگونى در شخصيت آدمى روى آورده اند.
(روان شناسان كمال)6 كه بيش تر آنها خود را روان شناسان انسان گرا 7 مى
دانند، با ديدى نو به ماهيت انسان مى نگرند. انسانى كه آنها مى بينند با
آنچه كه رفتارگرايى8 و روان كاوى9 ، يعنى شكل هاى سنتى روان شناسى ترسيم
مى كنند، متفاوت است.
روان شناسان كمال با ديده انتقادى به اين سنتها مى نگرند، چرا كه معتقدند
نگرش رفتارگرايى و روان كاوى به ماهيت انسان محدود است، و اعتلايى را كه
آدمى مى تواند بدان دست يابد، ناديده مى انگارد. اين منتقدان مدعى اند كه
رفتارگرايى، آدمى را چون ماشين مى بيند، يعنى (نظام پيچيده اى كه با شيوه
هاى قانونمند رفتار مى كند.) 10 انسان به منزله ارگانيسمى منظم، ترتيب
يافته و برنامه ريزى شده، با خود انگيختگى و سرزندگى و خلاقيت و چون
دماپاى (ترموستات) تصوير شده است. روان كاوى نيز تنها جنبه بيمار يا
درمانده و ناتوان طبيعت آدمى را عرضه داشته است، زيرا كانون توجهش رفتار
روان نژند 11 و روان پريش12 است.
فرويد و پيروان تعاليم وى نيز اختلالات عاطفى و نه شخصيت سالم، يعنى بدترين و نه بهترين وجه طبيعت انسان را مورد بررسى قرار دادند.
نه روان كاوى و نه رفتارگرايى از استعداد بالقوه آدمى براى كمال، و آرزوى
او براى بهتر شدن از آنچه هست، بحثى نكرده اند. در واقع، اين نگرشها تصوير
بدبينانه اى از طبيعت انسان به دست مى دهند. رفتارگرايان، آدمى را پاسخگوى
كنش پذير محركهاى بيرونى، و روان كاوان، او را دستخوش نيروهاى زيست شناختى
و كشمكشهاى دوره كودكى مى پندارند.
اما آدمى از نظر روان شناسان كمال، بسى بيش ازاينهاست.13
حاميان جنبش استعداد بشرى 14 سطح مطلوب كمال و رشد شخصيت را فراسوى
بهنجارى15 مى دانند و چنين استدلال مى كنند كه تلاش براى حصول سطح پيشرفته
كمال، براى تحقق بخشيدن 16 يا از قوه به فعل رساندن17 تمامى استعدادهاى
بالقوه آدمى ضرورى است. به سخن ديگر رهايى از بيمارى عاطفى، يا نداشتن
رفتار روان پريشانه براى اين كه شخصيتى را سالم بدانيم، كافى نيست. نداشتن
بيمارى عاطفى تنها نخستين گام ضرورى به سوى رشد و كمال است، و انسان پس از
اين گام، راهى دراز در پيش دارد.18
ييكى از مهم ترين و برجسته ترين سخنگويان روان شناسى انسان گرايى و يا به
تعبير خود او (نيروى سوم) ميان دو نيروى ديگر، يعنى مكتب رفتارگرايى و
مكتب تحليل روانى، آبراهام هارولد مزلو (Abraham Harold Maslow) 19 است. و
ديگرى دكتر ويكتور فرانكل، البته طرفدران اين مكتب بسيارند، وما به دليل
اختصار فقط به نظريات اين دو تن در اين باره اشاره مى كنيم.
چنانكه گفته شد، يكى از چهره هاى سرشناس روان شناسى انسان گرا،
دكتر ويكتور فرانكل مى باشد. او متولد ســال 1905 در وين و داراى دكتراى
M. D (پزشكى) و Ph. D (روان پزشكى) و بنيان گذار مكتب (يا روش) معنى
درمانى (Logotherapy) و از طرفداران نيروى سوم يا مكتب انسان گرايى مى
باشد.
تأكيد عمده فرانكل بر اراده معطوف به معنى (Willto meaning) مى باشد.
او با آن دسته از موضعهاى روان شناسى و روان پزشكى كه وضعيت انسان را حاصل
غرايز زيستى يا كشمكش هاى دوره كودكى يا هر نيروى ديگرى مى دانند به شدت
مخالف است.
تصوير (فرانكل) از طبيعت انسان خوشبينانه است. به نظر او ما انسانها
آدمكهاى ماشينى كوك شده اى نيستيم تا تنها پاسخهايى را كه به ما آموخته
اند بازگوييم [مثل نظريه رفتارگرايان] يا محصول تغييرناپذير روشى كه آداب
تخليه را به ما آموخته اند، يا ساير تجربه هاى دوران كودكى نيستيم [كه
روان كاوى فرويدى مدعى آن است]. گذشته بازدارنده و محدود كننده ما نيست،
از گذشته رها هستيم. بازيچه صرف عوامل اجتماعى و فرهنگى يا پيرو كور
باورها و آداب و رسوم هم نيستيم، سرانجام، شرايط محيطى هر اندازه دشوار
باشد و هر اندازه هم جسم ما را بيازارد، باز به طور كامل مسلط بر ما نيست.
و ما فاعل مختار هستيم.
او معيار نهايى رشد و پرورش شخصيت سالم را در اراده معطوف به معناى زندگى
و نياز مداوم انسان به جست وجو مى داند، اما نه جست وجو براى خويشتن، بلكه
براى معنايى كه به هستى ما منظورى ببخشد، كه نتيجه آن (فرارفتن از خود)
است. هر چه بيش تر بتوانيم از خود فرارويم ـ خود را در راه چيزى يا كسى
ايثار كنيم ـ انسان تر مى شويم، تنها از اين راه مى توان به راستى خود شد.
جست وجوى معنى، مسؤوليت شخص را به دنبال دارد، تا با احساس مسؤوليت و
آزادانه با شرايط هستى خويش رويا رو شويم. و در آن منظورى بيابيم، زندگى
پيوسته ما را به مبارزه مى طلبد، پاسخ ما نبايد سخن و انديشه، بلكه بايد
عمل باشد. 20
او زندگى بدون معنى را، روان نژندى انديشه زاد (Noogenic Neuroses) مى
خواند; ويژگى اين حالت نبودن معنى، هدف و منظور در زندگى و احساس تهى بودن
است. اينها به جاى آن كه در زندگى احساسى سرشار و پرتپش داشته باشند، در
خلأ وجودى به سر مى برند، وضعيتى كه به اعتقاد فرانكل در عصرنوين متداول
است، او در فرهنگهاى بسيارى درجامعه هاى سرمايه دارى و كمونيستى، شواهد
خلأ وجودى مى بيند كه به ويژه در ايالات متحده آمريكا به سرعت گسترش مى
يابد. و راه حل اين مشكل، يافتن معنى زندگى است و گرنه به بيمارى روانى
محكوم خواهيم بود. او مى نويسد:
(ظاهراً عده زيادى از ما (چرا) ى زندگى خود را از دست داده ايم. و به همين
سبب تجربه (چگونه) ى وجودمان، هر چند سرشار از رفاه و وفور باشد، دشوارتر
شده است.)
بنابراين بيمارى روانى نتيجه محتوم نداشتن معنى در زندگى و نيافتن معناى زندگى است.
از نظر فرانكل سه راه معنى بخشيدن به زندگى متناظر با سه نظام بنيادى ارزشهاست:
سه نظام بنيادى ارزشها از نظر (فرانكل) 1) ارزشهاى خلاق 2) ارزشهاى تجربى 3) ارزشهاى گرايشى هستند.
ارزشهاى خلاق و تجربى با تجربه هاى غنى شده سرشار و مثبت انسانى ـ غناى
انسانى از راه آفرينش يا تجربه ـ سر و كار دارد. اما در اوضاع و احوال
منفى مثل مرگ و بيمارى كه نه زيبايى در آن به تجربه مى آيد و نه مجال
آفرينندگى هست، چگونه مى توان معنايى يافت؟ در اين جا پاى ارزشهاى گرايشى
به ميان مى آيد، در موقعيتهايى كه دگرگون ساختن آنها يا دورى گزيدن از
آنها در توان ما نيست، يعنى در شرايط تغييرناپذير سرنوشت، تنها راه معقول
پاسخگويى، پذيرفتن است. شيوه اى كه سرنوشت خود را مى پذيريم، شهامتى كه در
تحمل رنج خود و وقارى كه در برابر مصيبت نشان مى دهيم، آزمون و سنجش نهايى
توفيق ما به عنوان يك انسان است.
معنى در زندگى شايد در لحظات خاصى وجود داشته باشد، نه در همه ساعات
زندگى. همان گونه كه كوه را با بلندى قله آن مى سنجند، معنى دار بودن
زندگى را هم بايد با اوجهاى آن، و نه حضيضهايش سنجيد. به نظر فرانكل حتى
لحظه اوج ارزش تجربى مى تواند سراسر زندگى انسان را سرشار از معنى سازد.
در نظام فكرى فرانكل تنها يك انگيزش بنيادى وجود دارد; (اراده
معطوف به معنى) و آن چنان نيرومند است كه مى تواند همه انگيزشهاى انسانى
ديگر را تحت الشعاع قرار دهد. اراده معطوف به معنى براى سلامت روان حياتى
است. در شرايط حاد در زندگى بى معنى، دليلى براى ادامه زيستن نيست.
معناى زندگى براى هر كس يكتا و ويژه تفكر اوست، در افراد مختلف و از لحظه
اى تا لحظه ديگر تفاوت پيدا مى كند. هر وضعيتى تنها يك پاسخ دارد.
جست وجوى معنى مى تواند وظيفه اى آشوبنده و مبارزه جويانه باشد و تنش درونى را افزايش دهد، نه كاهش. اين تنش شرط سلامت روانى است. اشخاص سالم همواره در تلاش رسيدن به هدفهايى هستند كه به زندگى شان معنى مى بخشد. و پيوسته با هيجان يافتن مقاصدى تازه رويارو هستند. زندگى خالى از تنش و رو به ثبات، محكوم به روان نژندى انديشه زاد است.
او انسان را داراى دو توانمندى منحصر به انسان مى داند، (يعنى خود
ـ تعالى و از خود رهيدن. اين دومى بيان كننده توان و ظرفيت فرد است براى
رها يا آزاد ساختن خويش ازخود (نفس). )21
كسانى كه در زندگى معنى مى يابند به حالت (فرارفتن ازخود) مى رسند كه براى
شخصيت سالم واپسين حالت هستى و رسيدن به بالاترين درجه مرحله زندگى به
حساب مى آيد.
او درباره طبيعت انسان (از خود فرارونده) مى نويسد:
(انگيزش اصلى ما در زندگى، جست وجوى معنى نه براى خودمان، بلكه براى
معناست; و اين مستلزم (فراموش كردن) خويشتن است، انسان كامل بودن يعنى با
كسى يا چيزى فراسوى خود پيوستن. او (فرارَوى) را به توانايى چشم به ديدن
همه چيز جز خودش تشبيه مى كند، مگر اين كه چشم آب مرواريد آورده و بيمار
شده باشد، كه در اين صورت فقط خودش را مى بيند.)
درباره لذت جويى و تحقق خود، او معتقد است هر چه بيش تر خوشبختى را
هدف خويش قرار دهيم، كمتر دليلى براى خوشبخت بودن احساس مى كنيم… لذت و
خوشبختى پيش مى آيند و بر شادمانى زندگى مى افزايند، اما هدف زندگى
نيستند. نمى توان از پى خوشبختى رفت و آن را گرفت، زيرا خوشبختى ثمره
طبيعى و خود انگيخته معنى جويى و دستيابى به هدفى بيرون ازخود است. هر چه
مستقيم تر در راه تحقق خود بكوشيم، احتمال دستيابى به آن كمتر است. تحقق
خود، با از خود فرا رفتن ناسازگار است.
به نظر فرانكل، نظريات او با اين نظريه مزلو كه بهترين راه دستيابى به
تحقق خود را، تعهد و غرقه شدن در كار يا چيزى فراسوى خود مى داند سازگار
است، 22 مزلو هم معتقد است كه آدمى در (تجربه هاى اوج) ازخود فرا مى رود.
فرانكل فهرست ويژگيهاى شخصيت سالم را به دست نمى دهد، ولى چنان كه
(شولتس) در (روان شناسى كمال، الگوهاى شخصيت سالم) نظريه او را خلاصه كرده
است، 23 مى توان فهرست آن ويژگيها را چنين برشمرد:
1. در انتخاب عمل آزادند.
2. شخصاً مسؤول هدايت و زندگى و گرايشى هستند كه براى سرنوشت خودشان برمى گزينند.
3. معلول نيروهاى خارج از خود نيستند.
4. در زندگى، معنايى مناسب خود يافته اند.
5. بر زندگى شان تسلط آگاهانه دارند.
6. مى توانند ارزشهاى آفريننده و تجربى يا گرايشى را نمايان سازند.
7. از توجه به خود فراتر رفته اند.
8. به آينده مى نگرند و به هدفها و وظايف آتى توجه مى كنند.
9. تعهد و غرقه شدن در كار (جنبه مهم كار، محتواى آن نيست، بلكه شيوه
انجام آن است، و اين به زندگى معنى مى بخشد. از راه كار، معنى مى جوييم و
نه در آن.)
10. ويژگى ديگر انسانهاى از خود فرا رونده توانايى ايثار عشق و نيز دريافت
آن است. عشق هدف نهايى انسان است، مورد محبت قرار گرفتن و عاشق شدن .24
به اعتقاد (فرانكل) سه عنصر، جوهر وجود انسان را تشكيل مى دهد: معنويت،
آزادى، و مسؤوليت. حصول و كاربرد معنويت، آزادى و مسؤوليت با خود ماست،
بدون اينها، يافتن معنى و منظور زندگى ميسر نيست. و نتيجه نيافتن معنى
زندگى چنانكه از پيش آورديم، بيمارى روانى است.
ييكى از نقطه نظرهاى مهم فرانكل، كه مى تواند سلامت و بيمارى روانى از نظر
او را به خوبى توضيح دهد، نظريه او درباره (ناخودآگاه) است:
(محتواى ناخودآگاه تا آنجا گسترده شده است كه خود به دو نوع غريزه مندى
ناخودآگاه (غريزه ناخودآگاه (Instinctual Uncnious) و روحانيت يا معنويت
ناخودآگاه (ناخودآگاه روحى يا معنوى = Spiritual Unconscious) افتراق پيدا
كرده است.) 25
او در نقد روان كاوى فرويدى مى گويد:
(مى توان گفت كه روان كاوى وجود انسان را نهاد زده (ld - ified) كرده است.
فرويد با تنزل (خويش) به يك فرآورده صرف مغز (پديدارهمايند Epipnenomenon)
، به خويش خيانت كرد و آن را به نهاد تحويل داد. او همزمان با ناديده
گرفتن بعد روحى در ناخودآگاه و غريزى ديدن آن، ناخودآگاه را بد نام كرد.)
26
او دليل اين اشتباه را نديدن نقطه محورى وجود انسان مى داند، كه بدون آن تماميت انسان ممكن نيست. او معتقد است:
در اعماق ضمير ناخودآگاه روحى (يا شعور باطن) احساس قوى و ريشه دار مذهبى وجود دارد.
مذهب در معناى گسترده (و صحيح) خود، تكاپوى بشر براى يافتن معناى نهايى و غايى است.
انسان علاوه بر ناخودآگاه روانى، ناخودآگاه روحى هم دارد، احساس مذهبى و
اعتقاد به خدا در اين ناخودآگاه روحى جاى دارند، و سركوب احساس مذهبى نيز
مثل نيروهاى جنسى سركوب شده يا فرونشانده شده، بيمارى روحى و روانى مى
آورد. 27 او براى اثبات اين مدعا مشاهدات بالينى فراوانى را بررسى و چند
مورد آن را نقل كرده است. راه درمان را هم در اين مى داند كه خدا را از
ناخودآگاه بيمار به خود آگاه بياوريم و به قول خود او انتقال ازخداى نهفته
(Deus absconditus) به خداى مشهود (Deus revelatus).28
او در جاى ديگرى مى نويسد:
(شواهد بالينى حاكى از آن است كه ضعيف و سست شدن و تحليل رفتن احساس مذهبى
در انسان موجب اختلال در ادراكات مذهبى او مى گردد. يا به بيانى كمتر
بالينى، به محض اين كه فرشته درون سركوب مى گردد، تبديل به ديو مى شود.)
او بى معنايى را خلأ وجودى نام داده و پس از بيان علل خلأ وجودى، پيامدهاى
آن را با تعبير (مثلث روان رنجورانه گسترده) يادكرده كه عبارتند از
افسردگى، اعتياد و تجاوز.29
آنچه در چارچوب كلى نظريه فرانكل قراردارد به مقدار زيادى تجربى و
پذيرفتنى است و آنچه او با تلفيق انديشه و تجربه بالينى و مطالعه مذهب به
دست آورده مى توان جزء پيش رفته ترين ديدگاه هاى رايج روان شناختى و روان
درمانى به حساب آورد، اما با اين حال، برخى از ديدگاه هاى او يا پذيرفتنى
نيستند و يا با پيش فرض هاى فلسفى ديگر، به جز فلسفه وجود گرايانه
(اگزيستانستاليسم) نيز قابل اثبات هستند و در اثبات آنها بدان شالوده
فلسفى نيازى نيست، اگر چه او نيز انتقاداتى به وجودگرايى غيرمذهبى بويژه
نظر سارتر دارد، ولى ما در اينجا صرف نظر از مبانى او در كلياتى كه نقل
كرديم، مفردات نظريه او را مى توانيم از ديدگاه اسلامى نيز قابل تأييد
بدانيم، البته در برخى مسائل، اختلافهاى جزئى يا برداشت هاى متفاوتى وجود
دارد.
اما عمده ترين تفاوت ديدگاه او، با ديدگاه قرآن در اين است كه قرآن اگر
سلامتى فرد و جامعه را به عنوان هدفى دنبال مى كند، اما اين هدف در راستاى
هدف بزرگ ترى قرار دارد كه شخص در راه آن، حتى تمام هستى خود را ـ اگر
لازم باشد ـ فدا مى كند، و آن بينايى و سلامتى در آخرت است، يعنى رستگارى
جاويدان.
ديگر تفاوت اساسى نظر اسلام و قرآن با نظريه فرانكل در اين است كه فرانكل
اگر چه (معنى جويى) را مهم ترين انگيزه انسان سالم مى داند و مذهب را
نهايى ترين انگيزه انسان مى شمارد، اما در معنى جويى معتقد است كه يافتن
معناى زندگى براى هر كس ويژه است، حتى دركسى يا چيزى مى توان معنى زندگى
را يافت.
اين نظريه مى تواند مفيد باشد اما براى كسى كه بخواهد براى آرامش خاطر
خود، هر گونه اى كه باشد تكيه گاهى پيدا كند، اگر چه آن معنى براى ديگران
و در واقع بى ارزش يا كم ارزش باشد. مى توان كودك را با پستانك هم آرام
كرد، اما هدف آفرينش از به گريه در آوردن كودك، به دست آوردن پستانك، و يا
مكيدن بيهوده مستمر نيست! كودك بايد از پستان به قدر سير شدن بنوشد و آرام
بگيرد، نه اين كه چيزى در دهانش باشد كه بمكد، اگر چه هيچ نفعى جز فريب
كودك نداشته باشد.
سبب اين تفاوت ديدگاه فرانكل با ديدگاه قرآنى در اين است كه فرانكل مى
خواهد به عنوان يك روان كاو، بيماران روانى را درمان كند و جلو بيمارى هاى
روانى را بگيرد به هر گونه و با هر نوع معنى يابى پذيرفتنى براى فرد، اگر
چه سرانجام، نادرست، اما قرآن مى خواهد ش،خص معناى هستى و زندگى خود را
بيابد، همان را كه در واقع هست، نه فريب ها را…
صرف نظر از اين تفاوت، كه عمده هم هست، مفردات ويژگيهاى انسان سالم از
ديدگاه فرانكل را مى توان در تعاليم قرآن نيز يافت، يادآور مى شوم كه او
در كتاب (خدا در ناخودآگاه) بسيار به ديدگاه اصيل دينى نزديك تر مى شود.
اما همان طور كه پيش از اين اشاره كرديم، درباره رابطه مذهب با سلامتى
روان، درباره اسلام حكم كلى او جارى نيست.
ييكى ديگر از نظريه پردازان مشهور روان شناسى، (مزلو) است كه روان
شناسى رفتارگرا را بخوبى تحصيل كرده بود و آن را پاسخگوى تمام مسايل جهان
مى دانست، اما با تولد نخستين فرزندش، اعتقاد او به رفتارگرايى عوض شد.
او اين تجربه را چنين توصيف مى كند:
(كسى كه فرزند داشته باشد، نمى تواند رفتارگرا باشد.)30
(مزلو) به تفكر و مطالعه و تجربه پرداخت و كتابهاى جذابى منتشر كرد كه
روان شناس و غير روان شناس به يك نسبت مفتون نگرش خوش بينانه و انسان گراى
او به نهاد آدمى شدند. بسيارى احساس مى كنند كه او نه تنها به شخصيت انسان
بعد تازه اى بخشيده، بلكه نگرش كاملاً نوينى به روان شناسى را پديد آورده
است; نگرشى كه شايد روزى همان اندازه انقلابى شمرده شود كه رفتارگرايى
واتسن و روان كاوى فرويد شمرده مى شد.
نگرش مزلو ـ انسان گرايى يا روان شناسى نيروى سومى ـ نگرشى است كه برخى
چون پادزهرى خوش قدم در برابر خوى ميكانيستى رفتارگرايى و خوى تيرگى و
نوميدى آور روان كاوى بدان مى نگرند. (كارل راجرز) نيز از پيش گامان اين
نهضت است31 .
(هدف اصلى مزلو دانستن اين بود كه انسان براى رشد كامل انسانى و شكوفايى
تا چه اندازه توانايى دارد. به اعتقاد او براى بررسى سلامت روان، فقط بايد
انسان به غايت سالم را مورد مطالعه قرار داد. او به فرويد و ساير نظريه
دانان شخصيت كه مى كوشيدند ماهيت شخصيت انسان را تنها با مطالعه روان
نژندها و افرادى كه به شدت دچار روانى بودند بشناسند، با نظر انتقادى مى
نگريست.)32
او تصريح مى كند كه مطالعه انسانهاى روان نژند، راه مناسبى براى شناخت شخصيت و انگيزش سالم نيست:
(انتخاب انگيزشهاى افراد مبتلا به روان نژندى به عوض انگيزشهاى افراد سالم
به عنوان الگو، حتى به طور اصولى هم كه باشد، بايستى مطرود دانسته شود،
سلامت صرفاً فقدان بيمارى يا حتى نقطه مقابل آن نيست. هرگونه نظريه انگيزش
كه ارزش توجه داشته باشد مى بايست علاوه بر واكنشهاى دفاعى روانهاى آسيب
ديده، والاترين استعدادها و افراد قوى و سالم را نيز مورد بررسى قرار دهد.
مهم ترين علايق و دلبستگى هاى بزرگ ترين و بهترين افراد در تاريخ بشر، مى
بايست همگى مطرح و تشريح شوند. چنين شناختى را هرگز تنها از طريق افراد
بيمار به دست نخواهيم آورد. بايد توجه خود را به سوى افراد سالم نيز معطوف
داريم)33
او مى گفت براى اين كه بدانيم انسان با چه سرعتى مى تواند بدود، دونده اى
را كه قوزك پايش شكسته يا دونده متوسطى را در نظر نمى گيريم، بلكه برنده
مدال طلاى المپيك، يعنى بهترين نمونه موجود را مطالعه مى كنيم، تنها از
اين راه است كه مى توانيم دريابيم انسان با چه سرعتى مى تواند بدود. (اگر
بخواهيم اطلاعاتى درباره امكانات رشد معنوى، رشد ارزشى، يا رشد اخلاقى در
انسانها به دست آوريم، عقيده من اين است كه مى توانيم با مطالعه اخلاقى
ترين و پارساترين افراد نوع بشر، بيش ترين اطلاعات را در اين زمينه كسب
كنيم.) 34
(مزلو) در فصلى گسترده درباره بهنجارى، سلامت و ارزشها بحث مى كند
و پس از بررسى معنى هاى بهنجارى در فرهنگهاى خاص يا پزشكى و يا گفتارهاى
روزمره، به مفاهيم تازه بهنجارى اشاره مى كند كه با معناى بهنجار در گذشته
تفاوت دارد:
(پيش بينى يا حدس من درباره آينده تصور بهنجارى، به ويژه اين است كه بزودى
يك نوع نظريه در مورد سلامت روانى تعميم يافته و گسترده نوعى به وجود
خواهد آمد كه در مورد همه انسانها، صرف نظر از فرهنگ آنها و عصرى كه درآن
زندگى مى كنند، مصداق خواهد داشت. نظريه مزبور در هر دو زمينه تجربى و
نظرى درحال شكل گرفتن است… )
سپس او ماهيت اين مفهوم جديد مربوط به انسان سالم را اين گونه معرفى مى كند:
(مهم ترين ويژگى اين انسان اين است كه وى داراى سرشت خاص خويش است، كالبدى
با ساختارى روانى دارد كه مى توان آن را همانند ساختار جسمى اش مورد بحث و
بررسى قرار داد، و اين كه او داراى نيازها، استعدادها و گرايشهايى است كه
تا حدودى مبناى ژنتيك دارند، برخى از آنها مشخصه هاى تمامى نوع بشر هستند
و همه خطوط فرهنگى را شامل مى شوند، و برخى منحصر به فرد مى باشند. اين
نيازهاى اساسى ظاهراً خوب يا خنثى هستند، نه شرارت آميز.
دوم اين كه دراينجا اين تصور مطرح است كه سلامت كامل و رشد بهنجار و مطلوب
عبارت است از شكوفا شدن اين سرشت، تحقق يافتن اين استعدادهاى بالقوه و رشد
به سمت كمال در طول خطوطى كه اين سرشت ذاتى پنهان و به سختى قابل درك،
رهنمون مى شود; كمالى كه از درون رشد مى يابد و از بيرون شكل داده نمى شود.
سوم اين كه، اكنون به روشنى معلوم شده است كه بخش عمده آسيب روانى در
نتيجه انكار، يا عقيم گذاردن، يا تحريف سرشت ذاتى انسان پديد مى آيد. با
توجه به اين مفهوم (بهنجارى جديد) چه چيز خوب است؟ هر چيزى كه به اين رشد
مطلوب در جهت شكوفايى سرشت درونى انسان منتهى شود. چه چيز بد يا بهنجار
است؟ هر چيزى كه سرشت ذاتى انسان را عقيم گذارد يا مانع شود و يا انكار
كند. چه چيزى از نظر روانى غيرعادى است؟ هر چيزى كه روند خود شكوفايى را
مختل كند يا عقيم گذارد و يا تحريف كند.)35
مزلو در بررسى ها و مشاهدات خود، بويژه مطالعه افراد خود شكوفا به
اين نتيجه رسيد كه همه انسانها با نيازهاى شبه غريزى به دنيا مى آيند. اين
نيازهاى مشترك، انگيزه رشد و كمال و تحقق خود قرار مى گيرد و انسان را به
تبديل شدن به آنچه در توان اوست، فرا مى خوانند: بدين ترتيب استعداد
بالقوه براى كمال و سعادت روان از بدو تولد وجود دارد. اما اين كه استعداد
بالقوه آدمى تحقق مى يابد يا نه، به نيروهاى فردى و اجتماعى بستگى دارد كه
تحقق خود را مى پرورد يا باز مى دارد.36
او نيازها را به دو دسته 1. نيازهاى اصلى و شبه غريزى 2. فوق انگيزش،
تقسيم مى كند، و ارضاى نيازهاى شبه غريزى را پيش شرطى ضرورى براى رسيدن به
فوق انگيزش مى داند، و بدون ارضاى نيازهاى اساسى رسيدن به فوق انگيزش را
ناممكن مى داند، اما نه به اين معنى كه ارضاى نيازهاى اساسى براى رسيدن به
آن مرحله كافى باشد، ضرورى است، اما كافى نيست. ما نخست اين نيازهاى اساسى
و سپس فوق انگيزشها را از نظر مزلو مى آوريم.37
به نظر مزلو، در همه انسانها تلاش يا گرايشى فطرى براى تحقق خود
هست، انگيزه آدمى، نيازهاى مشترك و فطرى است كه در سلسله مراتبى از
نيرومندترين تا ضعيف ترين نيازها قرار مى گيرد. (سلسله مراتب نيازها)
(Hierarchy of heeds) از نظر مزلو، چنين است:
1. نيازهاى جسمانى يا فيزيولوژيك
2. نيازهاى ايمنى
3. نيازهاى محبت و احساس تعلق
4. نياز به احترام38
به نظر او، پيش از آن كه نياز (تحقق خود) پديدار شود، دست كم بايد اين
چهار نياز به ترتيبى كه آمده است، برآورده شده باشند 39 و او تأكيد دارد
كه انسان نمى تواند به تحقق خود برسد، مگر آن كه هر يك از نيازهاى سطوح
پايين تر به ميزان كافى ارضا شده باشد.)40
(تحقق خود را مى توان كمال عالى و كاربرد همه تواناييها و متحقق ساختن
تمامى ويژگيها و قابليتهاى خود دانست. ما بايد به آنچه استعداد بالقوه اش
را داريم، تبديل شويم. هر چند نيازهاى طبقات پايين تر برآورده شده باشند ـ
يعنى از لحاظ جسمانى و عاطفى احساس ايمنى كنيم، از احساس تعلق و محبت بهره
مند باشيم و خود را افراد ارزشمندى احساس كنيم ـ ولى اگر در تلاش خود براى
ارضاى نياز تحقق خود شكست بخوريم، احساس ناكامى و بى قرارى و ناخشنودى مى
كنيم. در اين صورت با خودمان در صلح و آشتى نخواهيم بود. و از لحاظ روانى
سالم به حساب نخواهيم آمد.)41
مزلو در نوشته هاى بعدى خود سلسله مراتب نيازهاى ديگرى را نيز پيشنهاد
كرده است كه آنها عبارتند از: نيازهاى (دانستن) و (فهميدن) كه نياز به
دانستن نيرومندتر از فهميدن است و بايد پيش از بروز نياز فهميدن ارضا
شود.42
مزلو معتقد است كه: (افراد خودشكوفا (افراد باليده و انسانهاى كامل
تر) كه بنا به تعريف، قبلاً به گونه اى مناسب از حيث نيازهاى اساسى شان
ارضا شده اند، اكنون از راه هاى والاتر ديگرى برانگيخته مى شوند كه بايستى
آنها را فوق انگيزش ناميد.43
ارزشهاى فوق انگيزش، درونى و جزء فطرت انسان هستند.44 ، اين ارزشهاى درونى
شبه غريزى هستند، يعنى براى اجتناب از بيمارى و دستيابى به كمال انسانى
يادشده لازم اند.
(بيماريهاى) ناشى از كمبود ارزشهاى درونى (فوق نيازها) را مى توانيم فوق
آسيب بناميم. بنابراين (والاترين) ارزشها; حيات معنوى و والاترين آرزوهاى
بشر موضوعات مناسبى براى مطالعه و تحقيق علمى به شمار مى روند. آنها در
عالم طبيعت وجود دارند. 45
ازنظر (مزلو) رفتارهايى كه به خود شكوفايى مى انجامند عبارتند از:
1. تجربه كردن كامل، بى خويشتنانه، روشن همراه با تمركز كامل و جذب تمام، لحظه اى از تجربه كردن خود شكوفايى است.
2. انتخاب لحظه به لحظه، صداقت، امانت و ديگر ارزشهاى منتهى شونده به خود شكوفايى.
3. گوش دادن به نداى درون خود به جاى نداى پدر، مادر، حزب و تشكيلات، و مجال ظهور دادن به (خود).
4. صداقت در هنگام ترديد، و مسؤوليت پذيرش نگاه به درون خود.
5. شجاعت اظهارنظر صادقانه، متفاوت، نامحبوب و ناموافق. شجاع بودن به جاى ترس.
6. خودشكوفايى نه تنها حالت نهايى است، بلكه خود فرايندى از شكوفا كردن
توانايى هاى بالقوه خويشتن در هر زمان و به هر ميزان نيز هست; به كار بردن
هوش خود.
7. تجارب اوج لحظه اى هستند و خريدنى يا جست وجوكردنى نيستند، اما مى توان
شرايط را طورى فراهم كرد كه احتمال وقوع تجارب اوج زياد شود. عكس آن نيز
ممكن است. (كشف توانايى ها و ناتوانى در كارهايى شخصى نيز بخشى از كشف
واقعيت اند.)
8. شناسايى دفاعها(ى روانى) و شهامت و جرأت ترك دفاعها (زيرا سركوبى راه خوبى براى حل مسايل نيست.)46
(مزلو) فوق نيازها و آسيبهاى محروميت ازآنها را در جدول صفحه بعد خلاصه كرده است:47
ارزشهاى بودن - محروميت آسيب زا - فوق آسيبهاى خاص
1ـ حقيقت نادرستي بى اعتقادى، بى اعتمادى، بدبينى، شك گرايى،
بدگمانى.
2ـ نيكي شر خودخواهى محض، نفرت، خصومت، بيزارى
اتكا تنها به خود و براى خود، نيست انگارى،
بدبينى.
3ـ زيبايي زشتي ابتذال، ناشادى خاص، بى قرارى، فقدان سليقه،
تنش، خستگى مفرط، بى فرهنگى، دلمردگى.
4ـ وحدت، آشفتگى، ذره گرايى، ازهم پاشيدگى، (جهان در حال از هم گسيختن
جامعيت فقدان ارتباط. است.) سر به هوا بودن.
4 (الف) استعلا از دومقولگى هاى سياه و سفيد تفكر سياه ـ سفيد، تفكر اين يا آنى. ديدن هر چيز
دو مقولگي فقدان درجه بندى، به عنوان مبارزه يا جنگ يا تعارض، همكوشى كم،
قطبى شدگى اجبارى، نگرش ساده لوحانه به زندگى.
انتخابهاى اجبارى.
5 ـ زنده بودن، مردگى، ماشينى كردن مردگى، آدم مصنوعى بودن، احساس اين كه خود
فرآيند زندگى. كاملاً متعين است، فقدان هيجان، كسالت(؟)،
فقدان شور در زندگى، خلأ تجربى.
6ـ يگانگي همانندى، همشكلي فقدان احساس خود يا فرديت، احساس اين كه خود
تبادل پذيري تبادل پذير، ناشناس و واقعاً ناخواسته است.
7ـ كمال نقص، نامرتبى، دلسردى(؟)، نوميدى، هيچ چيز وجود ندارد تا
مهارت ضعيف، پستى. براى آن كار كند.
7(الف) ضرورت تصادف، اصالت تصادف آشفتگى، پيش بينى ناپذيرى، فقدان امنيت،
ناهمسانى. بى خوابى.
8ـ كمال طلبى، نقصان احساس نقصان همراه با درجا ماندگى، نوميدى
غايتمندي قطع تلاش و سازش، كوشش بى فايده است.
9ـ عدالت بى عدالتي ناامنى، خشم، بدبينى، بى اعتمادى، بى قانونى،
جهان بينى جنگلى، خودخواهى كلى.
9 (الف) نظم بى قانونى، اغتشاش، ناامنى، ملاحظه كارى، فقدان ايمنى، قابليت
از هم گسيختگى اقتدار پيش بينى، ضرورت هوشيارى، آگاهى، تنش،
مراقب بودن.
10ـ سادگي پيچيدگى گيج كننده،بى ارتباطى، پيچپدگى مفرط، سردرگمى، حيرت، تعارض،
ازهم گسيختگي بى هدفى.
11ـ غنا، كليت، فقر، مضيقه. بحران اقتصادى، ناآرامى، فقدان علاقه به جهان.
جامعيت
12ـ بى كوششي تلاشمندي خستگى مفرط، تقلا، زحمت، خام دستى،
ناشيگرى، ژوليدگى، لجاجت.
13ـ بازيگوشي بدخلقي گرفتگى، افسردگى، بدخلقى پارانويايى، فقدان
شور در زندگى، ناشادى، ناتوانى در لذت بردن
14ـ خودبسندگي حدوثى بودن، تصادف، متكى به (؟) ادراك كننده (؟)، واگذارى مسؤوليت
اصالت تصادف. به او.
15ـ معنى داري فقدان معني فقدان معنى، يأس، پوچى زندگى.
مزلو پس از بيان روش بررسى هاى خود، حاصل آن را چنين بيان مى كند:
1. درك بهتر واقعيت و برقرارى رابطه آسان تر با آن.
2. پذيرش (خود، ديگران، طبيعت).
3. خود انگيختگى; سادگى; طبيعى بودن.
4. مسأله مدارى (به جاى خودمدارى و توجه به مسايل بيرون از خويش).
5. كيفيت كناره گيرى; نياز به خلوت و تنهايى.
6. خودمختارى; استقلال فرهنگ و محيط; اراده; عوامل فعال (كنش مستقل).
7. استمرار تقدير و تحسين (تجربه هاى زندگى و لذتهاى آن هميشه براى آنها تازه و غيرمكرر است).
8. تجربه عارفانه، تجربه اوج.
9. حسن همدردى (و نوع دوستى)
10. روابط بين فردى (گستردگى و استحكام) روابط متقابل با ديگران.
11. ساختار منشى مردم گرا.
12. تشخيص بين وسيله و هدف، و بين نيك و بد
13. شوخ طبعى فلسفى و غيرخصمانه. (طنز براى اصلاح كل انسانها، نه تحقير و خصومت با افراد خاص).
14. خلاقيت.
15. مقاومت در برابر فرهنگ پذيرى; برترى نسبت به فرهنگ خاص.
16. قابليت دوست داشتن و دوست داشته شدن.48
در پـايـان بايد يادآور شد كه با همه اين ويژگيهـا، مزلو قـائل نيست كه
انسـان سـالم هرگز خطا نمى كند، بلكه به نظر او به هر حال نقصانهايى در
انسان خودنمايى مى كند.
با نگاهى گذرا به ديدگاه مزلو مى توان گفت:
نظريه (روان شناسى بودن) در كنار همه مزايا و رهاوردهاى مثبتش، كاستيهايى
نيز دارد. از جمله اين كه تا مرز ماوراء الطبيعه پيش مى رود، ولى جرأت نمى
كند به حقانيت دين و ماوراء الطبيعه اقرار نمايد، و اين شايد به دليل آن
است كه فهم (مزلو) از دين در دايره آئين كليسايى و مفاهيم دينى كليسا
محدود بوده است.
نقد ديگرى كه بر انديشه (مزلو) وارد مى باشد اين است كه او با بى اعتقادى
به ماوراء الطبيعه ناگزير شده است تا نوعى اخلاق علمى را ممكن و مفيد
بداند و معتقد شود كه لحظات اوج شعائر دينى پايدارى كمترى نسبت به حالات
اوج غيرمذهبى دارند.
1. اداره اطلاعات سازمان ملل متحد، راهنماى سازمان ملل، ترجمه منصور فراسيون، تهران، وزارت علم و آموزش عالى، 1354، 896.
2. هنريك ميزياك و ويرجينيا استاوت سكستون، تاريخچه و مكاتب روان شناسى، ترجمه احمد رضوانى، مشهد مقدس، معاونت فرهنگى آستان قدس رضوى، 1371 / 481.
3. ر ك: گوردون ويلارد آلپورت، رشد شخصيت، ترجمه فاطمه افتخارى، تهران، كتابهاى سيمرغ، 1356، 15.
4. هنريك ميزياك و ويرجينيا استاوت سكستون، تاريخچه و مكاتب روان شناسى/ 480.
5. همان / 481.
6. واژه ( Growth) به معنى رشد است، اما مترجم گرامى با توجه به معنى پذيرفته شده نزد روان شناسان نيروى سوم وانسان گرا، آن را در همه موارد كتاب (روان شناسى كمال، الگوهاى شخصيت سالم) به كمال ترجمه كرده اند.
7. Humanim= انسان گرايى.
8. Behaviorism.
. 9. Psychoa nalysis
10. B. F. Skinner، Beyonna Freedom and Dignity (New York: knopf، 1971)، P. 202.
. 11. Neurosis
12. Psychotic.
13. دوآن شولتس، روان شناسى كمال، الگوهاى شخصيت سالم. گيتى خوشدل، تهران نشر نو، 1369 ، 7.
14. Humanpotential Movement.
15. Normality.
16. Torealize.
17. Toactualize
18. دوآن شولتس، روان شناسى كمال، الگوهاى شخصيت سالم / 8.
19. ورنون نوردبى و كالوين هال، راهنماى زندگى و نظريه هاى روان شناسان بزرگ، ترجمه دكتر احمد به پژوه و دكتر رمضان دولتى، تهران، انتشارات تربيت، 1377، 161.
20. ويكتور فرانكل، خدا در ناخودآگاه، ترجمه ابراهيم يزدى ، 35.
21. همان/ 164.
22. مزلو در كتاب روان شناسى بودن صفحه 55 مى نويسد:
(در توصيف خود يا من انسانى خودشكوفا و در مسير رشد با معناى دشوارى رو به رو مى شويم. درست در همين فرد است كه قدرت من در او در حد اعلايش قرار دارد، مى تواند مسأله دارترين، خود از ياد برده ترين، (self - forgetful) خود انگيخته ترين فرد در فعاليتهاى خويش، و به تعبير آنگيال هماهنگ ترين فرد باشد. در چنين افرادى جذب شدن در ادراك، و در انجام كارى در لذت بردن و در خلق كردن مى تواند بسيار كامل، بسيار منسجم و بسيار ناب باشد… ) در اين باره نيز، ر ك: افقهاى والاتر فطرت انسان / 73.
23. دوآن شولتس، روان شناسى كمال / 210.
24. تا اينجا به طور عمده ازكتاب (روان شناسى كمال) نظر فرانكل را خلاصه كرده ايم، با تلخيص بسيار و فصل بندى متناسب تر با ديدگاه هاى او، با توجه به كتابهاى خود او: (انسان در جست وجوى معنى) و (خدا در ناخودآگاه) با اندكى تفسير و توجيه. (همين جا از مترجم پركار و خوش ذوق كتاب روان شناسى كمال ـ به دليل استفاده از ترجمه ايشان تشكر مى كنم و نيز از مترجمان كتابهاى فرانكل) اما آنچه از اين بعد درباره ديدگاه هاى فرانكل آمده است مطالبى است كه در كتابهاى خود فرانكل موجود است، اما شولتس با بى توجهى يا دست كم كم توجهى به آنها از كنارشان گذشته است، كه اين گزينش او را محدود و حتى كمى مخدوش كرده است، زيرا بدون توجه به (ناخودآگاه روحى) و مسايل پيرامونى آن نمى توان نظريه فرانكل را به خوبى درك كرد. اما به هر حال به شولتس هم اين حق را مى دهيم كه در انتخاب و خلاصه كردن، هميشه چيزهايى ممكن است از دست برود.
25. ويكتور فرانكل، خدا در ناخودآگاه / 43.
26. همان / 45.
27. دوآن شولتس، روان شناسى كمال/ 79.
28. ويكتور فرانكل، خدا در ناخودآگاه/ 83.
29. همان/ 147.
30. دوآن شولتس، روان شناسى كمال/ 109.
31. همان/ 110.
32. همان/ 111.
33. ابراهام هارولد مزلو، انگيزش و شخصيت، ترجمه احمد رضوانى، مشهد، انتشارات آستان قدس رضوى، 1375 ، 7 و 8.
34. همو، افقهاى والاتر فطرت انسان، ترجمه احمد رضوانى، مشهد، آستان قدس رضوى، 1374 ، 24 تا 27.
35. همان/ 28.
36. دوآن شولتس، روان شناسى كمال/ 114 ـ 113.
37. ابراهام هارولد مزلو، افقهاى والاتر فطرت انسان/ 389.
38. براى تفصيل بيش تر ر. ك: همو، انگيزش و شخصيت/ 70 تا 85.
40و 39. دوآن شولتس، روان شناسى كمال/ 115 ، 116.
41. همان/ 112 ـ 119.
42. همان/ 120.
43. آبراهام هارولد مزلو، افقهاى والاتر فطرت انسان/ 387.
44. همان / 408.
45. همان / 409.
46. همان، صفحات 75 تا 81 با اختصار بسيار.
47. همان/ 412 جدول 3.
48. همو، انگيزش و شخصيت/ 216 تا 244.